این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

پیام تولد پارسالت...

به خاطر تولدت

برای من همه این دقایق با توبودن لحظه تولد است عزیز عطرآگین من...

همه لحظه های بی قراری حتی تکراری است از نام تو که مرا تا اوج خواستن دقایق می کشاند...

تا لحظه های گرم...  تا شوق ... تا بگویم که...

مرا تو بی سببی نیستی... به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل...

می خندم بلند، بلند، بلند... شاید بدانی که تنها یاد توست شوق چنین بلند خندیدن...

تنها دلم پیام این لحظه ها را می شناسد...

تمامی لحظه های این دنیا، به تمامی سلامی بر آفریننده ات...

آش نذری

 

مامان پسرک فردا آش می پزه... نذری.. قرار شده از صبح برم اونجا.. البته فکر میکنم پسرک می ره سر کار.. 

البته اگر هم باشه فرقی نداره... آخه می دونید؟ خانواده پسرک نمی دونن که ما ۴ سال باهم دوست بودیم.. البته می دونن که همو می شناختیم اما.. ما در واقع باهم زندگی کردیم... و من هیچ وقت احساس نمی کردم که باهم دوستیم.. خوب پسرک برای حفظ بعضی حرمتها و عرف های سنتی صلاح دونست که اونا ندونن که ما اینقدر باهم نزدیک بودیم.... که خوب بهتر هم هست.. به همین دلیل ما جلوی خانوادش چون هنوز عقد هم نیستیم خیلی نمی تونیم باهم راحت باشیم.. البته برام خیلی شیرینه.. هی یواشکی بهم چشمک می زنه.. بعضی وقتا هم جیم می زنیم به یه بهانه ای می ریم طبقه بالا .. این که فیلم بازی می کنیم و فقط خودمون می دونیم خیلی بامزست... بعضی وقتا هم من خنگ سوتی می دم و پسرک جمعش می کنه و من اینجوری می شم!   

به هر حال از بس وقتایی که بهم نزدیکیم خودمونو می کشیم از ابراز احساسات البته بیشتر من  وقتی خونشون همو می بینیم اینکه نمی تونم خیلی بهش محبت کنم و می سوزم خیلی برام لذت بخشه.. نه که مازوخیسم دارم!  

فقط بعضی وقتا به طور احمقانه ای دلم می گیره و حس حسادت احمقانه ای میاد سراغم که چرا من فقط ۴ ساله پسرکو می شناسم و خواهراش ۳۲ سال! 

(سنشو لو دادم! حقشه! پیرمرد من!)

  

چه خوبه که من جاری دار نمی شما! والله!  

راستی چه خوبه که فردا تعطیله نه؟  

این عنوان هم برای خودش دردسری شده ها!

.. نمی دونم چرا معمولا هر برگ دفتر خاطرات با سلام شروع می شه..  

به هر حال سلام...  

 

آخ هفته خوبی بود و من و پسرک لحظه های خوبی رو باهم گذروندیم..   البته این نوشابه است فکرای بد نکنیدا! ما مسلمونیم و از این نوشیدنیهای حروم  نمی خوریم! 

براتون تعریف نکردم...  چهارشنبه یکی از کارگرای کارخونه پسرک ستون تیر آهن افتاد روش و در جا مرد  ۳۵ سالش بود.. طفلک... یه دختر ۵ ساله داشت... من خیلی گریه کردم.. پسرک هم گفت دیگه برات هیچی تعریف نمی کنم...   خدا رحمتش کنه...  

 

داشتم می گفتم.. پنجشنبه پسرک اومد پیشم و تا جمعه.. از بس این مدت که پسرک درگیر پروژه جدیده کم می بینمش حسابی دلمون تنگ شده بود واسه هم...  

جمعه ساعت ۲ رفت خونشون که بعد از ظهر با ماشین بیاد دنبالم که بریم بگردیم.. 

خلاصه شب هم رفتیم تا فشم و باقالی کثیف و چای خوردیم .. به به چه برفی می اومد..  خلاصه خیلی سرد بود اما لحظات خیلی خوبی بود .. تو ماشین یه لحظه به بیرون نگاه کردم که برف می اومد و پسرک در حال رانندگی بود و ما دست همو گرفته بودیم و به یه آهنگ قدیمی گوش می دادیم و من همراه آهنگ می خوندم و پسرک لبخند شیرینی رو لبش بود.. همون لحظه به پسرک لبخندی زدم و انگار همون لحظه هم زمان به یه چیز فکر می کردیم.. باهم گفتیم خدا رو شکر...  

آخر این هفته هم که تعطیلاته خوبیه.. شنبه هم تولد پسرک.. یهو به سرم زد براش دوربین فیلمبرداری بخرم که مدتهاست قصد داره بخره اما تنبلی می کنه... ولی خیلی گرونه ها!  

نمی دونم.. به هر حال اصلا نمی دونم چی بخرم.. می خوام هدیه ای باشه که خوشحال شه نه هدیه عادی برای رفع تکلیف... در ضمن چون الان نامزدیم نمی تونم برنامه به دلخواه خودم براش ترتیب بدم.. آخر هفته هم که تعطیله.. کمکککککککککک!