این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

شنبه..

سلام دوستان عزیزم... مرسی که به خاطرات و مشکلات من اهمیت می دید.. امروز از صبح اینترنت شرکتمون قطع بود... من اومدم با یه عالمه خبر! 

 

همونطور که می دونید فردا تولدمه ولی چون وسط هفته است و... بهتره حرفای تکراری نزنم و بیشتر از این نگرانتون نذارم و منتظر.. 

 

راستش ۵ شنبه یعنی روز قبل از مهمونی در یک اقدام ضربتی و چون داداشی نبود و تنها بودم تصمیم گرفتم که پسرک رو دعوت کنم بیاد پیشم شام.. اولش گفت نه من باهات قهرم و از این اطوارا.. من هم اصرار نمی کردم و فقط سربه سرش می ذاشتم.. بااخره هی من گفتم و هی اون گفت.. آخرش اومد... هی می گفت میام ولی قهرم.. گفتم اوکی قهر بیا!  

 

خلاصه .. من در عرض کمتر از ۲ ساعت خونه رو مرتب کردم... خرید کردم شام درست کردم و پریدم تو حموم... وقتی اومدم بیرون ساعت ۷:۴۵ شب بود و هنوز نیومده بود .. رفته جلو آینه یه خورده به خودم رسیدم . داشتم موهامو خشک می کردم که رسید.. رفتم استقبالش و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده پریدم بغلش و بهش خوش آمد گفتم.. بعد چون می خواست دوش بگیره گفتم تا تو یه دوش بگیری من هم آماده موهامو خشک کنم... خلاصه اخمالو رفت تو حموم.. البته داشت خودشو لوس می کرد... یواشکی هی نگام می کرد.. خلاصه از حموم اومد بیرون و براش چای و میوه و آجیل اوردم جلو تلویزیون ولو شد... منم یه خورده ماساژش دادم و خلاصه سعی کردم از دلش در بیارم... بعد هم یه شام خوشمزه باهم خوردیم.. و رفتیم تو اتاق فیلم ببینیم... حسابی از دلش در اوردم و قول دادم که آدمیزاد باشم..  فیلمو دیدیم و یه کم حرف زدیم و ...

شب هم عشقولانه خوابیدیم.. صبح جمعه پسرک قرار بود بره سرکار.. گفتم پس مهمونی امشب چی؟ با یه لبخند موذیانه گفت: من که گفتم حوصله ندارم نمیام!!!!!!!!!!  خلاصه درو قفل کردم گفتم تا نگی میای نمی ذارم بری سرکار... خلاصه با کلی ناز و ادا قبول کرد.. من هم پریدم کلی ماچش کردم... بعد که رفت من هم افتادم به جون خونه و یه گردگیری حسابی کردم.. مقدمات شامو هم اماده کردم... داداشی هم اومد و طفلک کلی کار کرد.. خسته شد.. خلاصه تا ۴ بعداز ظهر کارمون طول کشید و بعد هم رفتیم یه دوش گرفتم و آماده شدیم.. از صبح هم پسرک چند بار تماس گرفت و از اوضاع پرسید.. گفت چرا به دوستت ب. زنگ نمی زنی اونم بیادُ منم دیدم فکر خوبیه یه جله معارفه هم می شه..آخه ب. تاحالا پسرک رو ندیده بود.. ساعت ۶:۳۰ پسرک و خواهراش اومدن و ساعت ۷ هم ب. با خواهرش اومد... یه تولد کوچیک بود اما پسرک با لبخنداش منو سرشار از عشق می کرد.. ازت ممنونم عشق من.. خلاصه فهمیدم که اون شب هم که تا دیروقت سرکار بوده در واقع رفته بود برام هدیه تولد بخره...  

این هدیه تولدم از طرف پسرک... کلی سوپرایز شدم.. چون فکر می کردم طلا می خره .. گوشیم دیگه خیلی داغون شده بود... 

شام هم جوجه کباب درست کردم با سالاد ماکارونی... عکساش تو دوربین پسرکه.. وقتی گرفتم براتون می ذارم... خلاصه ممنون که بهم این همه لطف داشتید.. برام دعا کنید که بتونم اشتباهاتمو اصلاح کنم.. مراقب خودتون باشید دوستان..

نظرات 2 + ارسال نظر
غریبه شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:55 ب.ظ

مبارک.

عطر برنج یکشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:36 ب.ظ http://atr.blogsky.com

آشتی! آشتی آشتی! فردا برین تو کشتی!!!
مبارکه عزیزممممممممممم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد