این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

سفر...

بعضی وقتها آدم چه مستاصل می شه... یه آرزویی که اونقدرام بزرگ نیست بعضی وقتها چقدر دوردست و دست نیافتنی به نظر میاد...   

  

 برای رسیدن باید رفت.. برای رفتن باید چیکار کرد آخه! اینو بگید.. 

حرف زدن از آرزویی که درموردش میخوام حرف بزنم یه خورده سخته.. 

سعی کنید خوب درک کنید وگرنه ممکنه منو متهم به چیزایی بکنید که خوب واقعا عادلانه نیست... 

رفتن آرزوی همیشگی من بوده.. اما همیشه برام سخت بوده... اینکه برم و برم و برم بدون اینکه خسته بشم و بدون اینکه محدودیتی باشه... شاید این نشونه های یه بیماری روحی باشه ها؟ 

دلم می خواد هیچ نقطه ای رو زمین نمونده باشه که من نرفته باشم اگر به قیمت همه عمرم تموم بشه.. جزیره های ناشناخته کوهها کوچه ها خونه ها آدمها... 

این حق همه آدمها نیست؟ یا من تو احقاق حقوقم دچار اشتباه شدم... 

دلم می خواد همین تهران خودمونو وجب به وجب بگردم و با دیدن ساختمونهای جدید و قدیمی و آدما پر بشم از حسهای عجیب غریب.. البته خوب پای سفر ندارم..  

همسرم مرد سفرهای هیجان انگیز و ناشناخته نیست.. محتاط و با برنامه پیش می ره...  

در این مورد احساس کمبود می کنم.. گرچه گاهی سعی می کنه تا جایی که دامنه عقل و احتیاطش خدشه دار نشه با من همراه شه... ولی خوب بعضی نکات که برای من در اوج جذابیته برای همسرم نکته ساده اییه.. که خیلی هم هجان بخش نیست... و اگر هم هست اونقدرا ارزش فکر کردن نداره..  

می دونید کودکیهای من هنوز زندست.. هنوز با دیدن پنجره های چوبی دلم ضعف می ره.. هنوز با دیدن یه پیرمرد با موی سفید لبخند می زنم.. برای یه خرید تازه یه خاطره بالا و پایین می پرم.. 

درست مثل پدرم در 58 سالگی.. 

دلم مسافر بودن می خواد...

نظرات 8 + ارسال نظر
دهان پاره یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:53 ب.ظ http://dahanpare.blogsky.com/

دوست عزیز اگه خواستی جایی رو وجب کنی از تهران شروع نکن چون از زفتن پشیمونت میکنه

کاش یه خورده عمیق تر به موضوع نگاه می کردید...

خانم سین یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:56 ب.ظ

همیشه باید هر دو طرف خودشونو تعدیل کنن
به نظرم از این چیزا واسه همسرتم بگو
شاید نتیجه داد البته نه به این زودی
شاید زمان ببره
ولی من بهت حق میدم که بخوای لذت ببری
بخوای بری و بری و بری و...

آره گفتم.. تاثیر هم داشته... اما همراهی زیاد برام مهم نیست..درکش مهم تره.. درک می کنه.... اما خوب من به آرزوم نمی رسم..

الی یکشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:54 ب.ظ http://xxliliomezardxx.blogfa.com

عزیزم در این حس با هم مشترکیم ای کاش ادما به هر چی میخواست میرسیدن ای کاش......

هلیا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:33 ق.ظ

خوب عزیزدلم لازم نیست همیشه همسفر ادم همسرش باشه که گاهی یه دوست خیلی موثره بعدش هم همیشه تضادها قشنگه مطمئن باش اگه همسریت مثل تو بود شما مکمل هم نمیشدین و همو تعدیل نمیکردین

هلیا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:34 ق.ظ

یه چیزه دیگه یادم اومد خط یکی مونده به اخرتو بخون شاید اون همسفر پدرت باشه هان؟چرا با اون برنامه ریزی نمیکنی

پدرم...؟ اون نزدیک 2 ساله که برای همیشه به سفر رفته...

حاج خانوم دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:26 ق.ظ

همیشه بین رفتن و موندن بین همه ی زوج ها بحث هست.. معمولن یکی اهل رفتنه و دیگری کاملن منطقی و اهل موندن...
اما این باعث نمیشه که از لذایذی که تمام عمرت دنبالشون بودی دست بکنی! منم پیشنهاد خانوم سین رو میگم.. بیشتر باهاش حرف بزن تا اونم مثه تو اهل پریدن از این دیار به دیاری دیگه و دیگه و دیگه بشه.. اهل وجب کردن همه ی کوچه پس کوچه های قدیمی و جدید شهرمون و شهرهای دیگه ...
ولی بیشترین تحسین من برای عکس این پستته که چقد با این متنت سازگاره
خدا پدرت رو هم غرق در رحمت خودش بکنه ..

بادوم دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:27 ق.ظ

سلام.منم عین شمام ولی عزیزم متاسفانه همیشه همه چی باب میل آدم نمیشه.اکثر مردها بخاطر MARD بودنشون این چیزها واسشون جالب نیست، معمولآ ادمهایی که با احساسترن بیشتر میخوره تو ذوقشون چون بقیه درکشون نمی کنن .به چیزی هست که حتما تو مجله ها و کتابها خوندی و دیدی:اینکه آدم اگه واقعآ چیزی بخواد بلاخره یه روز به دستش میاره.از مسافرتهای چند بار در سال که اون برنامه ریزی میکنه شروع کن،بعد کم کم برنامه ریزیشو خودت انجام بده همونطور که دوس داری فکر کنم عادت کنه.یا اگه ناراحت نمیشه یه وقتایی هم با دوستات برو.

عطر برنج سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 04:10 ب.ظ http://atr.blogsky.com

چه اسم اون بالایی بی ادبیه!! یعنی چی دهن...!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد