این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

دزد...

ساعت 10 دقیقه به 11 شبه و من تنهام.. پسرک ساعت 8 تازه اومده بود خونه که یکی از دوستاش زنگ زد که دزد زده به مغازه اش.. طلافروشی!!


ظاهرا دو نفر میان تو مغازه و می گن یه گردنبند بیارن که ببینن و تا میارن ورمی دارن و پا می ذارن به فرار... اونا فقط تونستن یکیشونو بگیرن و نفر دوم با گردنبند فرار کرد.. :(


پسرک رفته کمکشون که باهم برن برای تنظیم شکایت...


روزهای بدتر و بدتر داره از راه می رسه و مسئولین مملکت جهنمی ما تنها با این فکرن که نکنه جوونا برن تو فی.س بوغ .. فیل تر و محدودیت...


متنفرم از این مملکت جهنمی که مردمش نفرین شده اند... متنفرم از روزهای سرد پر از فشار.. متنفرم از تویی که پر از حس انزجاری.. متنفرم از تو...


پ.ن. متاسفم که اینقدر تلخم... می خواستم از سبک شدن کارم و پیاده روی بهاری امروز بنویسم اما نشد.. امروز زود اومدم خونه و گردگیری کردم... یه دسته گل رز از حیاط چیدم و  گلدون رو میزو پر از گل رز خوشبو کردم و با دو تا شمع معطر منتظر پسرک بودم که اینجوری شد..

الان هم که زنگ زده که رفته خونه پدرو مادرش.. که میاد و برام تعریف می کنه چی شده.. اما من دیگه از حس همه چیز اومدم بیرون..

میرم بخوابم.. شب به خیر...

نظرات 1 + ارسال نظر
مموی عطربرنج چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:17 ق.ظ

چند روز پیش ریخته بودن شهرک غرب و این بدبخت بیچاره های معتاد رو می گرفتن و رو زمین می خوابوندن و تحقیرشون می کردن.انقدر دلم براشون سوخت...برید اون گنده هاشونو بگیرید!نه این خرده پاهای بیچاره رو بی عرضه ها!!

کسی رو هم که دستگیر کردن یه زن بارداره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد