این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

شروع یک زن..

دیروز بعد از مدتها به خودم اومدم.. دیدم خیلی از پیتی واقعی دور شدم...

دیدم خیلی نکات ریز هست تو زندگی که دیگه رعایت نمی کنم.. 

دیدم خیلی وقته که گوشواره ای به گوشم نیست.. خیلی وقته نشونه های دختر کوچولوی درونم رو نمی بینم.. دختری که برای خریدن کتاب همه پول هفتگیشو می داد.. خیلی وقته فقط ایبوک می خونم..


من آدم دنیای مجازی نبودم.. من رنگ و بوی کاغذ نو کتاب رو خیلی دوست داشتم و دارم و اینو یادم رفته بود..

دیروز اولین کاری که کردم بعد از اینکه ساعت 2 از شرکت زدم بیرون این بود که تا رسیدم خونه رفتم تو آشپزخونه و یخچالو تمیز کردم.. لباسهای شسته شده و خشک شده رو از روی بند چمع کردم و لباسشویی رو دوباره روشن کردم.. این پسرک خیلی لباس کثیف می کنه!!


در حال شستن چند تکه ظرف بودم که دخترک 3 ساله همسایه با گریه خودشو مهمون خونه ما کرد..

شبکه کارتون رو براش اوردم و نشوندمش پای کارتون. روی مبل دراز کشید و با اشتیاق میوه هایی که براش گذاشته بودمو تموم کرد و باب اسفنجی نگاه کرد و من مشغول اتو کشی لباسهای پسرک شدم..

احساس خوب رسیدن به خونه عشقم رو داشتم..


دیروز حمام کردم و پیراهن خنک گلدار خونگی رو تنم کردم...

موهامو براشینگ کردم و گوشواره هامو انداختم و به خودم در آینه لبخند زدم..


شب هم با پسرک و خواهراش رفتیم بیرون.. بام محک.. پسرک که از صبح منو ندیده بود.. با دیدن تغییراتم لبخند زد و گفت عیدت مبارک.. :) راستش این شوخی خیلی بهم چسبید..


من امروز صبح برای خودم یک کتاب کاغذی خریدم به نام شروع یک زن.. از فریبا کلهر..


من شروع شدم.. دوباره شروع شدم..


نظرات 1 + ارسال نظر
زمستون دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:07 ق.ظ http://zemestaneh.wordpress.com

چه خوب.. دلم خواست.. واقعاً منم خیلی دورم از خودم، باید به خودم بیام...
حس خوبت مستدام.. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد