این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

مادرم..

من آخه چه جوری مهاجرت کنم.. وقتی مامانم زنگ می زنه که ر..ی.سی.ور  روشن نمی شه چی کار کنم.. من از غصه اینکه الان مامانم تنهاست و حوصله اش سر رفته و من از این راه دور نمی فهمم مشکل اون دستگاه لعنتی چیه اشک تو چشام جمع می شه... اگه این همه دریا و آب بینمون بود که حتما حالا از غصه تنهایی مامانم دق کرده بودم..


دلم برای مادرم تنگ می شه.. جدیدا خیلییی بیشتر....


خدایا برای من تنها همین مادر مانده حفظش کن..
نظرات 3 + ارسال نظر
فیروزه چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:13 ب.ظ

عزیزم ... می فهمم چی میگی ... دغدغه هامون شبیه به همه ...
امن به مهاجرت تا حالا فکر نکردم! هی دارم ظرفیت لیوان وجودم رو زیاد می کنم که از اییییییین همه مسائل مختلف یه وقت سرریز نشه!

گل نسا چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:35 ب.ظ

آاااااااامین...
سلامت باشن ایشالا :)


vida جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:35 ق.ظ

الهی آمین. خدا همه ی پدر و مادرها رو حفظ کنه انشالللللللله...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد