این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

یه شروع تازه..

 

سلام دفتر خاطرات من.. واقعا وقتی آدم نزدیک ۱۸ روز چیزی نمی نویسه نمی دونه از کجا باید شروع کنه.. 

 

سال ۸۷ با همه اتفاقای خوبو بدش گذشت و جاشو به سال ۸۸ داد که امیدوارم پر از شادی و برکت برای همه باشه.. البته اتفاقای خوب و بد همیشه هست و نمی شه انتظار داشت که همیشه شادی و خوشی باشه.. به هر حال دعا می کنم خدا تحمل و ظرفیت هر خیر و شری رو بهمون بده.. گرچه خواسته های خدا همگی خیره.. 

 

خوب از تعطیلات بگم.. چهارشنبه قبل از سفر پسرک فکر نمی کردم بتونم ببینمش آخه کلی کار داشت که باید قبل از سفر انجام می داد.. اما با کمال ناباوری وقتی غروب بهش زنگ زدم که ببینم در چه حاله و کاراشو انجام داده یا نه گفت دارم میام پیشت... هوا هم خیلی سرد بود.. خلاصه پسرک اومد و خیلی خوش گذشت و یک خداحافظی عشقولانه باهم کردیم.. من گرچه به طور طبیعی و طبق خصلت حسادت زن.ونه اصلا دوست نداشتم تنهایی بره سفر اما چون می دونستم نمی تونم باهاش برم سعی کردم منطقی باشم و اذیتش نکنم و بذارم از مسافرتش لذت ببره.. اونم واقعا مطابق با احساسات من رفتار کرد و حسابی دلتنگیشو از اینکه من باهاش نیستم نشون داد.. 

خلاصه نصفه شبی با ماشین رفتیم یه دوری زدیم و پسرک چون یه خورده سرماخورده بود یه آمپ.ول زد و برگشتیم خونه و پسرک رفت به امید خدا..  

من هم ساکمو بستم تا فرداش برم ترمینال جنوب ببینم چه خاکی باید بریزم تو سرم.. 

صبح فردا با ترس و لرز با آژانس رفتم ترمین.ال جنوب.. اول قرار بود پسرک بیا دنبالم ببرتم اما چون پروازش ساعت ۱ بود و صبح باید آماده می شد بره فرودگاه و رفتن به فرودگاه ا.ما.م هم که می دونید خودش یه مسافرته بهش گفتم من خودم می رم تو به کارات برس. اما مدام نگران بود و زنگ می زد.. البته شاید هم می خواست خرم کنه که زیاد از رفتنش ناراحت نباشم.. 

خلاصه دوستان با ترس و لرز رفتم از باجه تعاونی ۲ پرسیدم آقا برای... بلیط دارید؟؟ منتطر بودم آقاهه بزنه تو سرم بگه  آخه الان وقت بلیط خریدنه تو این شلوغی برو گمشو بلیط نداریم.. اما آقاهه با کلی ذوق گفت بله چند نفرید؟ من هم که از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم با هیجان بلیط برای نیم ساعت بعدش خریدم و رفتم نشستم در سالن انتظار... می خواستم سریع زنگ بزنم به پسرک تا خبر ظفرمندیمو بهش بدم تا دیگه منو مسخره نکنه که چقدر بی برنامه ای؟ الان بلیط گیرت نمیاد و باید بمونی تنها تو خونه.. 

خلاصه هفته اول خونه مادر بزرگه سپری شد به همراه عمه زاده ها و عموزاده ها... سال تحویل سر خاک بابای مهربونم بودیم که پارسال سال تحویل کلی کنار هم بهمون خوش گذشته بود.. جات خیلی خالی بود بابای مهربونم.. همیشه تو قلبمی.. 

البته پسرک موبایلش تا آخره شب خاموش بود و من یه خورده نگرانش بودم.. اما روز جمعه قبل از سال تحویل موقعی که داشتیم می رفتیم آرامگاه با یه شماره خارجکی زنگ زد و خبر رسیدنشو داد... یه سیم کارته ترک سل گرفته بود.. هفته اول خیلی خوب بود اما وسطاش خبر بدی شنیدیم که یه خورده ناراحتمون کرد و اونم خبر بستری شدن بابای مامانم در بیمارستان بود.. که البته متاسفانه فوت کردن.. خلاصه مامانم و داداشم برگشتن شهر محل سکونت مامانم و من جمعه برگشتم تهران.. چون باید می رفتم سرکار... شاید تو یه پست جداگانه توضیح دادم که چرا من نرفتم و اینکه چرا زیاد غمگین نیستم.. 

پسرک سه شنبه شب برگشت.. یعنی چهارم فروردین و حسابی بهش خوش گذشته بود... 

من هم که تا جمعه موندم خونه مادربزرگم و لحظه شماری می کردم برای دیدن پسرک و البته سوغاتی ها 

جمعه پسرک اومد دنبالم و باهم رفتیم خونه البته مادر شوهری اصرار کرد که ناهار برم خونشون اما قبول نکردم.. آخه هم می خواستم بعد از ۱۰ روز هم با پسرک تنها باشم هم اینکه تو راه حسابی خسته بودم و باید می رفتم خونه دوش می گرفتم.. واسه همین گفتم باشه واسه یه روز دیگه.. پسرک اومد دنبالم اما نامرد بدون سوغاتی ها..  خلاصه رفتیم خونه و چون هم من و هم پسرک یه خورده سرما خورده بودیم یه سوپ آماده درست کردیم و با وجود بد مزگی تا تهش خوردیم و خوابیدیم..شب هم پسرک برگشت خونه.. فرداش یعنی شنبه  دعوت بودم خونه پسرک

اما چون می خواستم یه سر برم شرکت ناهار نرفتم . عصر رفتم یه خورده که عید دیدنی و خاله بازی کردیم پدرشوهری که بیرون بود از خونه عموی پسرک زنگ زد که عروس داماد پاشید بیاید یه تالار براتون دیدیم بپسندید که تالارا اصلا وقت خالی واسه مرداد ندارن و فقط همین جا وقت داشته.. خلاصه فهمیدیم به به وقت بدو بدوی ماهم فرا رسیده.. یه خورده گلو درد داشتم اما دیگه با پسرک سریع آماده شدیم و بدو رفتیم و تالارو پسندیدیم و خلاصه واسه ۸ مرداد فعلا رزرو کردیم.. دعا کنید همه چیز به خوبی پیش بره.. قرار شد برای عقد هم دیگه فقط تو خونه جشن بگیریم.. حالا تا خدا چی بخواد و چی پیش بیاد.. دعا کنید.. 

شب که از تالار برگشتیم من خیلی حالم بد بود از گلو درد نمی تونستم حرف بزنم به زور شام خوردم و پسرک منو برد درمونگاه شبانه روزی تا یه آمپولی بزنم حالم بیاد سرجاش.. خلاصه پسرک منو برد خونه رسوند و برام آبمیوه گرفت و منو خوابوند و خودش رفت.. خلاصه جونم براتون بگه که کل یه هفته رو اصلا سرکار نرفتم و خونه خوابیدم و با پسرک ول گشتیم.. آخر هفته هم قرار بود با پسرک بریم واسه مراسم شب هفت پدربزرگم که طوفان شدو مامانم گفت نمی خواد بیاید... ما هم سیزده به در با خانواده پسرک رفتیم پارک و کلی خوش گذشت.. جای شما خالی.. 

دیروز هم پسرک رفت اسکی و من تو خونه به امور کزتینگ رسیدم.. داداشی هم دیروز برگشت تهران..  

راستییییییییییییییییییییییی... سوغاتی ها هم همون روز عید دیدنی دریافت شد...  

یه عدد شلوار جین mavi دمپا گشاد جدید... یه شلوار برمودای leveis فوق العاده شیک.. و کلی شکلات و باسلوق ترکیه و ماچ!  خیلی خوشگلن اما عکس ننداختم ازشون شرمنده.. 

 

چه پست طولانی مرد افکنی شد... فعلا بای برم یه خورده هم حقوقمو حلال کنم..

نظرات 1 + ارسال نظر
گ شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 ب.ظ

اااااااااااا حالا چی شده بود که دوتاتون با هم سرماخوردین هان؟؟؟////؟/
وای مرداد ماه .چیزی نمونده که خانومه بجنب ! محل کارت جنوبه .
راستی از اشناییتونم اگه بگی منون میشیما
گیتی

محل کارم جنوبه؟؟؟ چطور؟ نه تهرانه.. سرما خوردگی هم هردومون وقتی همو دیدیم داشتیم.. از هم نگرفتیم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد