این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

آخر هفته ای که گذشت...

سلام ... امروز شنبه است و هوا بارونیه و من خیلی خوشحالم..بهار خیلی قشنگه ها نه؟ 

 

 

خوب.. جونم براتون بگه که... 

پنجشنبه ظهر بعد از شرکت رفتم خونه... قرار بود آش رشته بپزم ولی فقط داداشی و پسرک می دونستن.. 

عصر قرار بود با پسرک بریم تالاری که رزرو کردیم رو دوباره ببینیم.. آخه می خواستیم یه روز که مراسمه تالارو ببینیم که مطمئن شیم سرویسش خوبه.. 

رفتم خونه و بساط آشو علم کردم  جای همگی خالی یه آش رشته ای پختم تووووووووووووپ! 

 

وقتی رفتم خونه پسرک اینا فهمیدم که پسرک فضول به مامانش گفته.. گفته بودم که نگه تا همه سورپرایز بشن  

البته مامانش قصد داشت بگه خبر نداره ولی مامانا رو که می شناسین.. مخصوصا مامان پسرک که تابلوئه.. نازی! 

خلاصه کلی دعوام کرد که اگه آش می خواستی می گفتی من برات درست می کردم چرا خودتو انداختی تو دردسر...  

خلاصه همه از آش خوردن و هی تعریف کردن.. پسرک می گفت شبیه آش شله قلمکار شد خیلی خوشمزه شده بود.. به به.. دوباره دلم خواست...  

 

خلاصه آشو زدیم به بدن و آماده شدیم بریم تالارو ببینیم.. مادر پسرک کتلت درست کرده بود واسه شام.. من هم که دیگه قرار نبود واسه شام برگردم اونجا خلاصه یه ظرف گنده کتلت . سالاد و سبزی خوردن و خیارشور و نون سنگک بار من کرد که باخودمون برداریم و من ببرم شام خونه.. خلاصه خواهر پسرک هم اومد و قرار شد من و مادر شوهر و پسرک و خواهرشوهر بریم تالارو ببینیم...  

 

خلاصه را افتادن ما همانا و باریدن سیل از آسمون همانا.. به بدبختی و با ترافیک رسیدیم و رفتیم تالارو دیدیم و سوالامونو پرسیدیم و برگشتیم.. منو رسوندن و رفتن خونه...  

جمعه هم قرار بود پسرک بره اسکی اما به دلیل بارون شب قبل احتمال بسته بودن پیست بود و به علت تنبلی مفرط نرفت... 

اما من سرخوش با داداشی رفتیم خونه عمه هام و تا عصر اونجا بودیم و عصر با خان داداشمون که با خانوم و بچه اش اومده بودن اونجا برگشتیم خونه.. و خبر مهمتر اینکه دیشب ساعت ۵/۷ شب به سرمون زد که بریم کت و شلوار ببینیم.. در یک اقدام انتحاری و با وجود ترافیک وحشتناک رفتیم گلس.تان- شهر.ک غر.ب و کت و شلوار و پیراهن و کراوات پسرک رو خریدیم و دامادش کردیم.. خلاصه اینکه دیشب ساعت ۱۱ شب ما موفق شدیم یه کت و شلوار و کراوات و پیراهن خوشگل ایتالیایی برای عسلی بخریم.. 

البته اصلا جو بینمون عاشقانه نبود.. نمی دونم پسرک چرا افسرده بود و می گفت هیچ هیجانی ندارم.. خلاصه دیشب برای ما شب خیلی خوبی نبود.. یعنی پسرک خیلی بی حال بود... می گه انگیزه ندارم ... خل شده...

نظرات 2 + ارسال نظر
عطر برنج شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ب.ظ http://atr.blogsky.com

به به!! سهلاممممممممم!
هیجانی می شه! نترس! همه اولش همینن! حواستون باشه این سالنیا از تون هی انعام منعام نگیرن!
راستی بدو آشپز خانومیییییییی! عسک گذاشتمممممممممم!

گ شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:39 ب.ظ

خوشیی زده زیر دلش !
یه دعوای اساسی راه بنداز درست میشه
(شوخی کردما یهو نری ...)
خوش بححالت خانومی قدر این روزهاتو بدون و تند و تند بیا ثبتشون کن. قدر مادرشوهرتم بدون خیلی گله !
منم اش میخوام بی معرفت تنها خور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد