-
من خوبم..
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1388 09:56
سلام دوستای عزیزم.. مخصوصا تو بوبوی مهربونم.. من حالم خوبه عزیزم.. دیروز مرخصی بودیم.. هم من و هم پسرک.. برای کارای وام ازدواج.. شب هم خونه مامان پسرک دعوت بودیم افطاری.. اوضاع بین من و پسرک هم بد نیست.. فعلا آشتی شدیم.. البته اینکه من سعی نکردم به بحثها ادامه بدم خیلی کمک کرد.. بعدا میام و بیشتر می نویسم.. دوستتون...
-
...
چهارشنبه 11 شهریورماه سال 1388 10:13
حوصله داشته باش.. قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده است... باید، اما سخت است که زندگی را به یک عاشقانه آرام تبدیل کنی... پ.ن. زخم زدم به روحش.. دیروز رو خیلی بد گذروند.. دیر اومد خونه.. ساعت 8.. کلی پیاده راه رفته بود که دیرتر برسه خونه... من مقصر بودم و خودمو نمی بخشم.. خوشحالم که وقتی اومد با صحنه ای برخلاف...
-
زود بود...
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 09:59
برای نوشتن یک پست پر از اشک زود بود خدایا... هنوز یه پست هم از پست عاشقانه ام نگذشته بود.. دل کیو لرزوندم که دیشبمو پر از هق هق کردی خدایا... دل کی لرزید که... زود بود برای یه زندگی یه ماهه که توش حرف از پشیمونی زده بشه.. زود بود که عصبانی بشی و.... زود بود... دیشب برامون بدترین شب دنیا بود تو این ۵ سال.. دیشب تو...
-
به تو که همه چیزمی..
یکشنبه 8 شهریورماه سال 1388 13:46
این پست خیلی عمومی نیست و چون پسرک اینجا رو نمی خونه فقط برای اینه که خودم یادم بمونه دیشب چی بین من و تو گذشت... می خوام خدا رو شکر کنم اما یهو یادم می افته که خدا می گه کسی که نتونه شاکر بنده های من باشه نمی تونه شاکر من باشه پس ازت ممنونم که تلاش منو برای آرامشت می بینی.... تلاش منو برای گرم کردن خونه کوچیکمون.....
-
پیتی هنرمند می شود!
شنبه 7 شهریورماه سال 1388 10:07
سلام به خودتون بخندید به من نمیاد هنرمند بشم؟؟ حالا بقیه پستو بخونید تا بفهمید! پنجشنبه که می رفتم خونه.. تو ایستگاه مترو بودم که پسرک زنگ زد که سر راه یه سری می ره خونه مامانش اینا که یه سری بزنه و گفت که شب از طرف مامانش اینا شام و افطاری دعوت شدیم بیرون.. بهم گفت تو برو خونه آماده شو... میایم دنبالت که بریم.. خلاصه...
-
دیروز
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1388 13:43
خوب سلام.. دیشب عموم و خانواده اش اومدن خونمون.. داداشی هم بود..شب خیلی خوبی بود.. مخصوصا برای من که عموم یه بته... یه بت که برام خیلی عزیزه.. مخصوصا که فوق العاده از نظر چهره شبیه بابامه.. امیدوارم عمرش به کوتاهی بابام نباشه.. آمین... فک کنم عموجون از پسرک خوشش اومده بود.. کاملا از طرز رفتارش می شد اینو فهمید.. خیلی...
-
شبی که گذشت..
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 11:02
بعدا نوشت مهم: ببخشید بچه ها قبض موبایلم اومده ۶۵ هزار تومن اشتباه شد! سلام... خوب باید بگم که دیروز یه خورده عجولانه فکر کردم... آخر وقت که داشتم برمی گشتم خونه حقوقمونو دادن.. خلاصه شنگول و خندان به سمت خونه راه افتادم... آخه می دونید من یه عمو دارم که محل کارش ایران نیست.. این تنها عموی منه و خیلی هم دوسش دارم.....
-
اول شهربور 1387
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1388 14:34
سلام... امروز برای من و پسرک یه روز خاصه.. یه روز عزیز.. یه روز ناب.. یه روز شاد.. تجربه یه حس جدید... نه! فکرای بد نکنید! :دی خاله نشدید! امروز سالگرد نامزدی منو پسرکه.. اولین سالگرد... می خواستم یه کیک بخرم.. به مناسبت اولین سالگرد و یه شمع روش بذارم... :( پول با خودم نیاوردم گفتم دیگه امروز حقوق می دن.. اما ندادن...
-
:دی
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 10:05
خوب معلومه که سلام.. به خدا نمی گذرم ازتون اگه بپرسید بالاخره چی شد این ماساژ؟؟؟ اصلا بیاید این تا اطلاع ثانوی بی خیال ماسا.ژ پاسا.ژ شیم خوب؟ دیروز تا ساعت 5 در شرکت بسان سگ پاسوخته می دویدم... خیلیییییییی کار داشتم.. منی که همیشه ساعت 10 دقیقه به 4 جیم می زدم دیروز تا 5 علاف کارای شرکت بودم... (یکی بگه خجالت نمی کشی...
-
دیشب ما!
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1388 13:56
سلام... اول از همه بگم که ما دیشب از اولین مهمونای خونمون پذیرایی کردیم! ماساژ؟؟؟ نه بابا دلتون خوشه! دیشب ساعت 7:30 بود که پسرک اومد خونه... من داشتم لباسای شسته شده رو اتو می کردم که رسید.. پریدم جلوی در و کلی چلوندمش! بعد هم اتو رو خاموش کردم و رفتم نشستم کنارش تو هال... یه خورده باهم حرف زدیم و از خبرای روز...
-
امروز
سهشنبه 27 مردادماه سال 1388 11:46
***** ممنونم از همه ۶۵ نفری که امروز بهم سر زدن و رفتن و دریغ از یک نظر! امروز یه خورده سرم شلوغه.. ولی براتون عکس از خونه و پازل اوردم.. ذوباره بهم سر بزنید.. بعدا نوشت... خوب امروز قصد داشتم یه خورده با پسرک حرف بزنم.. بچه ها باید بگم که خیلی دلم براش تنگ می شه... دیروز بود یا پریروز داشتم این پست مستانه رو می...
-
پازل
یکشنبه 25 مردادماه سال 1388 15:00
برای خالی نبودن عریضه: اینم عکس پازلی که داریم درست می کنیم.. فردا عکس نیمه کاره پازلو براتون می ذارم...
-
آخر هفته در سفر...
یکشنبه 25 مردادماه سال 1388 11:51
سلام دوستان همراه و مهربون من.. روز یکشنبه تون به خیر و خوشی.. امیدوارم که در هر حالی که نوشته های امروز منو می خونید سرحال و دور از هر دغدغه ای باشید.. متاهلها در بهترین حالت رابطه با همسراشون و مجردها هم در پرنشاط ترین روز زندگیشون باشن.. من و پسرک هم خوبیم و روزها رو کنار هم با خوشی و غم می گذرونیم و سعی می کنیم...
-
ماه عسل ۳ روزه ما!
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1388 13:16
سلام برو بچ! خوب و سرحالید؟ قرار بود از مسافرتمون براتون بگم.. نکات قابل تعریف کردنش بازدید از تخت جمشید و باغهای معروف شیراز بود که واقعا دیدنی بود ... یعنی بهتره بگم محشر بود.. راستش این مسافرت هدیه داداشی بود به ما.. پرواز خوبی داشتیم و هتل هم جای خیلی خوبی بود.. در واقع به اکثر نقاط معروف شیراز خیلی خیلی نزدیک...
-
روزهای با تو بودن...
سهشنبه 20 مردادماه سال 1388 10:51
برای تو می نویسم.. برای تو که لبخند لحظه های من تنها از تو رنگ می گیره... ...عزیزم.. نمی خوام شعر بنویسم.. نمی خوام متنی بنویسم که احساساتی باشه.. می خوام فقط از تو بنویسم... از تویی که عطر تنت، بوی نفست، نگاهت، رنگ کهربایی چشمات، چال روی گونه و چونه ات، پوست برنزه ات و اون شکم تپل نرمت برای من یعنی همه دنیا به علاوه...
-
بازگشت گودزیلا!
شنبه 17 مردادماه سال 1388 11:01
اول نوشت: بچه ها ببخشید برای آپلود عکس یه خورده مشکل داشتم.. قول می دم به زودی بذارم.. صبور باشید... سلام دوستان... داد و بیداد نکنید... جاروجنجال هم راه نندازید.. آخه می دونید یه خورده که گذشت دیگه تنبل شدم تو نوشتن.. خوب جونم براتون بگه که این روزا حس خوبی همراه منو پسرکه...حس خوب قدر لحظه ها رو دونستن.. راستش هنوز...
-
عروس 6 روزه!
یکشنبه 11 مردادماه سال 1388 11:43
لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی..... عروس اومد ....عروسسسسس.... سلام دوستای خوبم... امیدوارم که حال همهتون خوب باشه.. من که خوب خوبم و هنوز غرق در شادی زندگی مشترکم .. با کسی که آرزوم زندگی در کنارش بود.. از کامنتای محبت آمیزتون خیلیییییییییییییی ممنونم.. اومدم بگم که عروسی خیلی خوب و به خوشی برگزار شد و ما جمعه...
-
آخرین روز کاری..
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1388 09:27
سلام دوستان... امروز اگه خدا بخواد آخرین روزیه که قبل از عروسی میام سر کار... خیلی خسته و مضطربم.. الان همتون می گید که نه آرامش داشته باش... و..و.. اما تو شرایط سختی افتادم که استرسمو بیشتر می کنه و اون اضطراب و سختگیری مادرمه که بعد از فوت بابا بیشتر هم شده.. حوصله ندارم در موردش حرف بزنم.. اصلا دوست نداشتم امروز...
-
ماجرای اولین خوا..ستگاری غیر رسمی از من!
یکشنبه 28 تیرماه سال 1388 11:31
سلام دوستای عزیزم.. فکر نکنید حالم خوب شده ها! البته بهتر که شدم اما هنوز مریضم... امروز از خواب که بیدار می شدم یه ندای درونی بهم گفت که امروز با شوق برو سرکار... یه حسی بهم می گفت بابا امروز بیا از کارت لذت ببر... خلاصه ما اومدیم سرکار! خلاصه بعد از کلی سروکله زدن با تقویم که ببینیم مرخصی ما اگه خدا بخواد از کی باید...
-
۸ روز..
شنبه 27 تیرماه سال 1388 13:11
بچه ها فقط ۸ روز مونده تا روز موعود.. امروز یه خورده بی حالم.. سرماخوردم شدید.. تو این گرما.. دعا کنید تا روز عروسی این مریضی بره بیرون از جونم... فعلا..
-
بوبو!
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 09:24
خوب سلام... چیه ؟بگم خدافظ.. خوب سلام دیگه! وقتی می دونید سلام هی من باید بگم سلام؟؟ خوب می دونید دیگه... اولین باره که به راحتی عنوان پستو انتخاب می کنم..هر بار اینجوری==>> این بار ابنجوری ==>> خوب این پست بیشتر مربوط می شه که به یه شخصی که خوب مسئولیت بزرگی رو در دنیای مجازی به عهده داره... یه مسئولیت...
-
آقا جان عنوان ندارد! خلاص!
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1388 14:14
ای بابا خسته شدم بس که به عنوان برای پستم فک کردم.. اصلا به خاطر همینه که دیر به دیر آپ می کنم.. بچه ها یه اعترافی بکنم؟ دلم می خواست از همین فردا مرخصی بگیرم تا 1 هفته بعد عروسی.. خیلی احساس خستگی می کنم.. دلم استراحت می خواد.. نمی دونید چقدر ذوق می کنم وقتی به بعد عروسی و استراحتش فک می کنم... یه حس خلسه خوبی میاد...
-
بوته!
سهشنبه 23 تیرماه سال 1388 15:44
خوب حالا که اصرار می کنید باهاتون آشتی می کنم... با همتون.. استثنا هم نداره... خیلی دوستای خوبی هستید.. این در واقع یه تست روانشناسی بود که تقریبا همتون ازش سربلند ب ی رون اومدید... مسئولیت چیزی که وظیفه ای در قبالش ندارید رو فقط به خاطر احساسات و عواطف دوستتون به عهده گرفتید و این یعنی درک متقابل... هیچ کدومتون معترض...
-
..............
دوشنبه 22 تیرماه سال 1388 15:36
یعنی حتما باید خیلی لوس و بی مزه بگه عقدمون یه ماهه شد تا یه تبریک خشک و خالی بگید! قهرم باهاتون.... با همتون! استثنا هم نداره!
-
آنچه شما خواسته اید!
دوشنبه 22 تیرماه سال 1388 11:24
بعدا نوشت: عکس لباسم دوباره آپلود شد! به نام او که تو را معطر آفرید... مرا از عشق تو سرشار و تو را چون خورشید تابان و گرم... با برق چشمانت ناگفته نمانده شکوه هیچ رویایی... و اکنون این منم ایستاده به پایکوبی وصالت... ------------------------------------------------------------------------------------ تنها تکرار نام تو...
-
یادداشتی متفاوت..
شنبه 20 تیرماه سال 1388 14:08
دوستای عزیزم.. این پست یه مخاطب خاص داره.. در مورد قولی که بهتون دادم یه پست مجزا می ذارم.. لطفا با من باشید... سلام... شما جناب (من!).. فقط تا اندازه ای که باید می شناسمتون... و نه بیشتر.. ولی همین میزان از شناخت برام کافیه که بدونم الان در چه وضعیت روحی ای هستید... و کاملا درکتون می کنم چون شاید زمانی شرایطی مشابه...
-
حال و احوال!
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1388 10:43
سلاااام یعنی شیرمو حلالتون نمی کنم اگه پشت سرم حرف بزنید بگید این که داره بهش خوش می گذره... تازه می فهمم چرا همه می گن از دوران خوش قبل عروسی چیزی نمی فهمن... خلاصه بگم که پریروز یعنی سه شنبه با مامانم و مادرشوهرو دو تا از خواهر شوهرا رفتیم واسه انتخاب لباس عروس.. خیلی استرس پرو کردن لباسو داشتم.. اونم تو اون گرما و...
-
.............................
سهشنبه 16 تیرماه سال 1388 11:21
سلام.. خوب چه انتظارایی دارین از آدم.. خودت بخوای عروس شی.. وسطش عروسی دعوت شی از طرف فامیل شوهر.. بعد جهیزیه ات همین جور وسط ولو باشه ندونی کجا زورچپونش کنی.. کله ات بخاره وقت نکنی بخارونیش.. بعد بخوای حالا وسط این هیرو ویری بی پولی و این حرفا بری آرایشگاهی که باهاش قرارداد بستی و تستِ آرایش کنی... جای شکرش باقیه که...
-
پست فوری!
سهشنبه 9 تیرماه سال 1388 11:11
سلام دوستای عزیزم.. به خصوص بعضیا که درگیر عوض کردن آدرسو این حرفا هستن و یه خورده بی معرفت شدن و آنلاین نمی شن... آره با خودتم! شک نکن... راستش امروز یه خورده درگیرم.. خبرا رو تلگرافی می گم: 1- یخچالم 2- ماشین لباسشویی ( سامسونگ 6 کیلویی - با خاصیت باکتری زدایی) رنگ سیلور.. دیروز اینا رو اوردن... من و داداشی رفتیم...
-
تو...
دوشنبه 8 تیرماه سال 1388 12:11
پسرکانه : آخه وقتی تو هستی و من می تونم تو چشات نگاه کنم و غر بزنم و بگم به من بیشتر اهمیت بده و تو با صبوری نگام کنی و بگی چشمممم عزیییییزم... کی از تو مهم تر... بعد محکم بغلم کنی و بذاری عطر تنتو تا عمق وجودم بی وقفه نفس بکشم.. وقتی تو هستی و وقتی ظرف می شورم یا آشپزی می کنم شیطنت می کنی و با چشات ماساژم می دی......