این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

بازگشت گودزیلا!

 اول نوشت: بچه ها ببخشید برای آپلود عکس یه خورده مشکل داشتم.. قول می دم به زودی بذارم.. صبور باشید...

 

 

سلام دوستان... 

 داد و بیداد نکنید... جاروجنجال هم راه نندازید.. آخه می دونید یه خورده که گذشت دیگه تنبل شدم تو نوشتن.. 

خوب جونم براتون بگه که این روزا حس خوبی همراه منو پسرکه...حس خوب قدر لحظه ها رو دونستن.. راستش هنوز باورمون نمی شه که مال هم شدیم و دیگه هر روز باهمیم.. دیگه هر روز به شوق دیدنش و بوسیدنش می رم خونه.. دیگه هر روز خستگی راه رسیدن تا خونه اذیتم نمی کنه.. 

پسرک میگه دیگه بی من خوابش نمی بره... می گه به شوق بودن و دیدن من میاد خونه.. 

خلاصه گوش شیطون کر و چشم حسود کور بد نمی گذره بهمون.. 

 

۱۲ روز از عروسی ما گذشته و من ِ خنگ هنوز تو بهتم... 

روز عروسی به سرعت برق گذشت و من باورم نمی شد که اینقدر ساده و گرم و دوست داشتنی باشه..  

براتون از اول هفته ای می گم که دوشنبه اش عروسی ما بود.. جمعه و شنبه با مامان به خرید کم و کسری های خلعتی ها گذشت.. نمی دونم شما هم از این رسما دارید یا نه آخه ما تو روز پاتختی و برای اعضای خانواده داماد هدیه می خریم.. و چون پسرک ۳ تا خواهرزاده هم داره برای اونا هم خریدیم.. یکشنبه باید می رفتم آرایشگاه برای کارای قبل عروسی.. شنبه خواهر پسرک با مزون لباس عروسم صحبت کرده بود که بتونیم یکشنبه شب موقع پرو نهایی لباسو تحویل بگیریم تا صبح عروسی مجبور نشیم بریم مزون.. شنبه با خواهر و خواهر زاده پسرک رفتیم آرایشگاه برای تائید تورو تاجم.. بین ۳-۴ تا تاجی که انتخاب کرده بودم یکی از همه بهتر بود که خیلی هم ناز بود و با سرویس طلاهام هم حسابی مچ بود.. همون اوکی شد و قرار شد یکشنبه ساعت ۱۱ برم آرایشگاه. یکشنبه صبح ساعت ۱۱ رفتم و تا ۳ ارایشگاه بودم برای اصلاح و ابرو و رنگ مو و پاکسازی پوست صورت.. 

ساعت ۳ هم رفتم خونه مادر شوهر که عصری با پسرک بریم برای پرو نهایی لباسم و تحویل گرفتن تاج.. 

چشمتون روز بد نبینه تو خیابونا چنان ترافیکی بود که تا ساعت ۱۰.۵ شب تو خیابون و تو ترافیک بودیم.. تازه مثلا قراربود شب زود بخوابیم.. تازه قرار بود یه سری تا خونه خودمون (خونه منو پسرک)هم بریم تا پسرک کمربندشو ورداره.. و باید تا خونه مامانم اینا هم می رفتیم تا سیستم صوتی برنامه شب بعد تالار تو خونه رو هم ردیف کنیم... خلاصه ماجرایی داشتیم واسه خودمون.. 

خلاصه لباس عروسو تحویل گرفتیم و به همه کاای ذکر شده در بالا رسیدیم و ساعت ۱۲.۵ به سلامتی من تونستم بخوابم.. البته فقط رفتم تو رختخواب چون تا ۱.۵ داشتیم با مامانم فک می زدیم.. 

خوبیش این بود که خونه ما خلوت بود و فقط من و مامان و عزیز(مادربزرگ پدریم) و دادشی بودیم.. 

مهمونای شهرستان رفته بود خونه خانداداش.. 

پسرک طفلی که ساعت ۲ خوابید و ۴ صبح هم پاشد با مامان و باش رفتن میدون تره بار برای خرید میوه!  طفلی خیلی خسته شد... 

و اما روز عروسیییییییییییییییی... 

ساعت ۳ می بایس آماده می شدم.. آرایشگرم گفته بود ساعت ۹.۵-۱۰ بیا.. من یه ربعی مونده بود به ۱۰ که رسیدم.. 

محیط آرایشگاه فوق العاده خوب و راحت و صمیمی بود.. واقعا احساس خوبی داشتم.. 

اصلا استرس نداشتم و خیلی هم خوشحال بود... کار این آرایشگرو قبلا تست کرده بودم و راضی بودم... با آرامش و راحتی خیال و خیلی ریلکس انگار برای یه مهمونی و نه عروسی خودم اومده بودم آرایشگاه.. همه بهم می گفتن چه عروس باحال و ریلکسی هستی.. 

خلاصه وقتی آرایشم تموم شد.. خیلی راضی بودم.. چون دقیقا همونی بود که می خواستم... ساده و شیک.. رنگ موهام هم خیلی خوب شده بود.. وقتی لباس پوشیدم همه خوششون اومده بود.. آخه لباسم حسابی پرنسسی بود.. دکلته پشت گردنی... با دامن پفی.. ببخشید بچه ها چون مدلش خیلی بازه نمی تونم عکسشو تو تنم بذارم.. اما این عکسش رو مانکنه...  وقتی فیلم بردار منو تو اون لباس دید گفت وای چه لباس نازییییییی.. گفت این مدل لباسا تو عکس و فیلم محشر می شه... 

پسرک ساعت ۳:۱۵ اومد دنبالم.. وقتی دیدمش.. وقتی منو دید... نمی تونم بگم چه حسی بینمون رد و بدل شد.. یه لبخند ساده که توش یه دنیا حرف بود.. فقط بهم گفت چقدررر خوشگل شدی عشق من... مرد من.. مرد رویاهای من.. عشق تو منو زیبا کرد.. Heart Smile 

ژستهای مورد نظر فیلمبردارو اجرا کردیم .. گفت دستمو بگیره و منو بچرخونه..با اون لباس پفی این ژستمون محشر محشر.. احساس می کردم رو ابرام...  واییییییییییییی.. ماشین عروسمون و دسته گلم محشررررررررررررررررر شده بود... محششششششششششششر... ماشین عروسمون زا.نتیا.ی سفید بود که با گلای لیلیوم سفید و صورتی تزئین شده بود... عکسشو به زودی براتون می ذارم.. 

بعد از آرایشگاه رفتیم آتلیه برای عکسامون.. ژستای پیشنهادی عکاس برای عکسا محشر بود.. عکاسمون یه خانوم فوق العاده مهربون و خوش اخلاق بود و همش بهم می گفت خیلی خوش عکسی.. البته مطمئنم که برای آرامش من می گفت.. یه سری ژست هم خودم پیشنهاد دادم که ازمون انداخت.. 

بعد از اتلیه رفتیم باغ برای عکسای تو باغ.. باغش فوق العاده قشنگ بود و پر از عروس و دوماد... 

خلاصه یه ۴۰-۵۰ تا عکس هم تو باغ انداختیم... In Love

قشنگترین قسمتهای روز عروسیمون همین عکس انداختناش بود چون خیلی بهمون خوش گذشت و کلی هم شیطونی کردیم..  

بعد هم قرار بود که ساعت ۸ تا ۸:۱۵ تالار باشیم... ساعت ۶:۳۰ کارمون تموم شده بود.. رفتیم کلی گشتیم ... و ساعت ۸:۱۵ رفتیم تالار.. تو تالار نفهمیدم چه جوری گذشت... کلی رقصیدیم و با دوستام شیطنت کردیم.. باورم نمی شد اینهمه آدم از ازدواج ما خوشحال باشن.. یه برق تحسینی تو نگاه همه بود.. همه بهم می گفتن خیلی خوشگل شدم و من خیلی خوشحال بودم... تو تالار کلی شاباش بهمون دادن.. فکر کنم کلا ۵۰۰ تومن شاباش گرفتیم.. 

خلاصه شب خیلی خوبی بود.. وقتی ساعت ۱۰:۳۰ از تالار اومدیم بیرون خیلی باشکوه بود.. مهمونامون خیلی شک و رسمی دو طرف پله ها منتظرمون بودن و همه برامون دست می زدن.. خیلی باشکوه بود... خیلی... سوار ماشین شدیم... تو اتوبان کل ماشینا همراه ما بودن... دوستای من.. دوستای پسرک.. فامیلای پسرک... فامیلای من... همه خوشحال بودن و فلاشرا شون روشن بود و تو ماشین می رقصیدن.. من هم دسته گلمو با اون روبانهای بلندش از پنجره برده بودم بیرون براشون تکون می دادم... نمی تونم براتون وصف کنم که چه حسی داشتم.. 

خسته شدید؟  

رسیدیم خونه ما و برامون قربونی کردن... تو خونه ما هم همه باهم کلی رقصیدیم و شلوغ کردیم ... دیگه ساعت ۱۲:۳۰ بود که خواستیم خداحافظی کنیم و بریم.. از زیر قرآن ردمون کردن... می خواستیم قبل از رفتن به خونه خودمون یه سر تا خونه مامان و بابای پسرک هم بریم.. رفتیم اونجا و یه نیم ساعتی هم اونجا موندیم.. و خلاصه ساعت ۱:۳۰ دیگه رفتیم خونه خودمون.. به همین آرامش و سادگی.. 

رفتیم خونه خودمون.. خیلی خسته بودیم اما یه برقی تو نگاه هردومون بود.. راضی بودیم..از همه چیز.. از باهم بودن.. از عروسی بی حرف و حدیثمون.. از همه چیز..

 

 لباسامون و در اوردیم و دوش گرفتیم و هردو از خستگی بیهوش شدیم.. فرداش روز پاتختی بود که اونم خیلی خوب تو خونه مامان پسرک برگزار شد.. 

روز بعد از پاتختی هم قرار بود بریم مسافرت.. مسافرتی که هدیه داداشی بود.. 

ماجرای مسافرت باشه برای پست بعد نه؟

 

  

نظرات 12 + ارسال نظر
عطر برنج شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:31 ق.ظ http://atr.blogsky.com

مبارکت باشه خانومی...
به سلامتی....
معلومه که دوس خوشگل من خوشگلترم شده تو لباس و آرایش عروس!!
دق آوردیم به خدا از دس تو!!!زودتر می نوشتی خوب!!
عکسارم بزار که دلمون آب شد...
وختی فکرشو می کنم که منم باید یه همچین مراسمی رو پشت سر بزارم هم خوشحال می شم هم ناراحت!
خوشحال ازینکه بهترین شب زندگیته و ناراحن از خستگی و حرف و حدیثا!!
در کل ایشالا که در کنار پسرکت خوشحال و خوشبخت و خرم باشی دوس گلم!!

عطر برنج شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:35 ق.ظ

راسی امروز ساگرد عقد من و ابوئه هااااااااااااا!:)))) تو وبلاگم نوشتم!!

روناک شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:41 ق.ظ

مبارکه ژیتی جون

[ بدون نام ] شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:08 ب.ظ

ای ول
ای ول...
من هیچ وقت انقد قشنگ نمی تونم توصیف کنم...
واقعا توپ بود و حرف نداشت!
ایشالله همیشه مثل الانتون باشید
چقدر خوبه که آدم اطرافش همه آرامش داشته باشن...

راستی عکساتو ایمیل میکنی یا آبروتو ببرم؟
ها؟ حیف آزی کرک و پرش ریخته وگرنه حالتو میگرفتیم!!:D

طنین شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:56 ب.ظ http://asalioman.blogsky.com

به به چه عجب عروس خانوووووووووم
خوشحالم که همه چیز خوب برگزار شده دوستم *:

پرنده خانوم شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:00 ب.ظ http://purelove.blogsky.com/

آخی
چقدر قشنگ نوشته بودی
ایشالا که خوشبخت باشی تا ابد
پیتی جون من فکر میکردم روز عروسی با همه قشنگیاش پر از استرسه
اما میبینم اینطور نبوده
چقدر راحت بودی و ریلکس
میبوسمت عروس ۱۲ روزه:*
منتظر عکساهستم

بانو شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:02 ب.ظ http://lanuit.blogfa.com

چه عروس خانومی!!! مبارکت باشه این همه آرامش.
امیدوارم تا آخرش با هم همینقدر مهربون باشید.

هلیا شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:04 ب.ظ

چه عجب عروس خانوم اومدی مردیم از انتظار بابا . ایشالا به مبارکی خوشبخت بشی عزیزم خداروشکر همه چیمرتب بوده عکس یادت نره میدونی که من عاشق عکسم

فیروزه شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:23 ب.ظ

مبارک باشههههههههههه ...
خوشبخت باشی :)

بوبو شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:48 ب.ظ

خدا رو شکر تو هم رفتی به جمع اونایی که همش میگن«ما آردمونو الک کردیم الکمونم آویزون کردیم»
غذا چی پختی ننه؟
مربا بلدی؟
کیک چی؟
اینا رمز موفقیت در شوهر داریه ها:))
پیتی نبودی بوبو تلف شد:(((((

سانیا یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ق.ظ

پیتی خط به خط نوشتت رو خوردم
عروس نازم
نازنینم
باور کن پیتی تمام صحنه ها رو تجسم کردم
همش رو
و چه قدر ذوق کردم
از این که این همه راحت بودی و خوب و ناز
از این که این همه دلت آروم بود
از این که این همه ریلکس بودی
از این که بهت خوش گذشته و می خندیدی و لذت می بردی و کنار پسرک خوش می گذرونی
می دونی کدوم صحنه رو از هم بیشتر دوست داشتم
جایی که گفتی از توی ماشین دسته گلت رو تکون می دادی...
پیتی می بوسمت
پیتی خوشبختیت دعای منه
نازم مرسی که خاطرات خوشگلت رو می نویسی
دوست دارم خانومی

نیلوفر یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:16 ق.ظ http://www.niloufar700.persianblog.ir

پیتی عزیزم مبارکت باشه. خدا رو شکر که همه چیز به خوبی و خوشی گذشته و خیلی بهتون خوش گذشته. انشاله همیشه همیشه خوشبخت باشین عزیز دلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد