-
دیروز..
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1387 09:48
دیشب از دستش خیلی عصبانی شدم... داداشمو می گم... تنها بودم و اصلا دوست نداشتم تنها بمونم... خیلی بده که آدم اینقدر خودخواه باشه! اه ولش کن.... نمی دونم چرا تو!! آره با توام! ظرفیت بیشتر از دوبار عذرخواهی کردنو نداری... تا یه بار معذرت می خوای حتما آدم باید ببخشدت و حوصله دوباره منت کشیدنو نداری... اه! آخه چرا بعضی از...
-
... ای بابا!
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1387 15:16
۱- هیچی بدتر از این نیست که هی جلوی خودتو بگیری که بعد که نتونی جلوی خودتو بگیری اصلا کسی تلفنو جواب نده! ای خدا چرا دلش تنگ نمی شه آخه... ۲- دیروز رفتم نادرشاه بالاخره عروسک بار.بی رو براش خریدم.. پر شدم از حس ناب دختربچگی.. هوا سخت بارونی بود و من تنها به این فکر می کردم که جعبه عروسکم خیس نشه... به هر حال از لبخندی...
-
این روزها...
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1387 09:28
بعدا نوشت...: دلم به چی خوشه آخه؟؟؟ تا شبم زنگ نزنم باز خودم محکومم! امروز حالم خیلی بده.. می دونم که گفتن این جمله حالم رو بدتر می کنه اما نمی تونم انکار کنم.. و امروز از اون روزاییکه نمی تونم خودمو گول بزنم! اصلا! حس بد ناپایدار بودن شادیهام تمام وجودمو گرفته... یادمه اولین بار بعد از رفتن بابا تو خردادماه این حسو...
-
...
یکشنبه 13 بهمنماه سال 1387 15:34
چرا زمان نمی گذره.. می خوام برم... خسته شدم از دست این مدیر احمق! اه!
-
مهربان..
یکشنبه 13 بهمنماه سال 1387 15:06
باید براش یه هدیه بخرم... آخه شاگرد اول شده و به تو گفته که به پیتی خانوم یادآوری کنید که من ممتاز شدم.. نازی... بهش قول داده بودم.. مثل اینکه عروسک بار.بی دوست داره نه؟؟ آخی.. امروز می رم خ. نادرشاه پیدا میکنم.. خودم تصمیم داشتم یه عطر کودک براش بخرم از های.لند ... حالا عکسشو به یادگار میذارم اینجا... پنجشنبه دعوت...
-
۴ سال پیش...
یکشنبه 13 بهمنماه سال 1387 13:44
نمی نویسم که در خاطرم بمونه می نویسم که اگر روزی در حادثه ای فراموشی گرفتم فراموش نکنم وگرنه مگه می شه من اون روزا رو فراموش کنم.... یک اتفاق بهمن ۱۳۸۳ رو ساخت.. یک اتفاق که شاید محال هم بود.. تمایلی به همراهی اون گروه نداشتم و شاید تنها دلیل همراهیم تنهاییم بود... خیلی خوشحال نبود البته! اما به روحیاتش می خورد که...
-
مجاب شده ام که شروع کنم... و نه مجبور..
یکشنبه 13 بهمنماه سال 1387 13:34
این شاید یک شروع باشد.. برای تو.. تویی که بوی خوش آشنایی منی.. تو که گویی سالها پیش جایی دیده بودمت... و روحت به یکباره با نگاهی گرم در زمستان سرد ۱۳۸۳ با من پیوند خورد... ۴ سال گذشته و این بار به بهانه تولدت شروع کرده ام.. گرچه برای از تو گفتن هرگز بهانه ای نخواسته ام........