-
روز تولدم..
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1387 11:17
فردا نوشت: سلام دوستای خوبم.. ببخشید که دیروز خیلی با عجله نوشتنو متوقف کردم و از شکلک هم استفاده نکردم.. چون پسرک ماشین نیاورده بود و تو مترو منتظرم بود... منم باید می رفتم خونه و سریع آماده می شدم.. حالا میام و تو یه پست مفصل توضیح می دم... سلااااااااااااااااااااااااام... امروز تولدمه.. خیلی خوشحالم... دیشب پسرک یه...
-
شنبه..
شنبه 17 اسفندماه سال 1387 15:36
سلام دوستان عزیزم... مرسی که به خاطرات و مشکلات من اهمیت می دید.. امروز از صبح اینترنت شرکتمون قطع بود... من اومدم با یه عالمه خبر! همونطور که می دونید فردا تولدمه ولی چون وسط هفته است و... بهتره حرفای تکراری نزنم و بیشتر از این نگرانتون نذارم و منتظر.. راستش ۵ شنبه یعنی روز قبل از مهمونی در یک اقدام ضربتی و چون...
-
.....
پنجشنبه 15 اسفندماه سال 1387 10:22
سلام.. همونجوری که گفتم پسرک گفته که من نمی یام .. البته هنوز به خونه نگفته... و ممکنه اگه بگه خواهراشم نیان... به نظرتون مسخره نیست تولد با داداشم و دوتا خواهر شوهرا و بدون پسرک؟؟ انگار کسی مجبورم کرده که تولد داشته باشم... آقا من امسال تولد نمی خوام! اه! مادرشوهر و پدر شوهر هم دارن میرن مسافرت و نیستن.. البته من سعی...
-
اوضاع ما!
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1387 13:37
دوستان اوضاع هنوز همونجوریه.. به طوریکه دعوتم برای جمعه برای تولدم رو قبول نکرد... یعنی می گه نمیام! من هم فقط سکوت کردم و گفتم حق داری عصبانی باشی.. آخه واقعا تقصیر منه... زدم تو ذوقش! خودش پیشنهاد تولد جمعه رو داده بود اما من گفتم حوصله ندارم... مثلا خواستم براش نازکنم که نازم کنه... اما من منظورم این بود که جشن...
-
امروز
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1387 09:56
سلام.. مرسی دوستای عزیزم که بهم سر زدید.. و همدردی کردید و بهم امید دادید.. راستش عشق من و پسرک خیلی عمیقه اما بعضی وقتها ممکنه آدم به این نتیجه برسه که بیشتر از این کسیو که اینقدر دوست داره اذیت نکنه.. البته به هم زدن نامزدی کار ساده ای نیست و نمی دونم که پسرک به این مطلب فکر می کنه یا نه.. به هر حال پریشب که در مورد...
-
روز سیاه!
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1387 09:58
امروز بدترین روز رابطه من و نامزدمه... یه روز سیاه که از دیروز شروع شده و ممکنه به بهم خوردن نامزدی منجر بشه! فقط دعا کنید و .......
-
تولد خودم..
دوشنبه 12 اسفندماه سال 1387 11:54
یکشنبه تولدمه.. راستش امسال خیلی بی حس و حالم.. پسرک گفته جمعه با خواهراش میان خونمون.. چون وسط هفته هم خودش و هم خواهرش تا دیروقت سرکارن...آخه اخر ساله... خدا رو شکر که کار من از این بامبولا نداره... اینم عکس اتاق کارم ...پسرک نظرش اینه که به دوستام هم بگم بیان اما حسش نیست.. البته دلیل اصلیش بی پولی شدیده.. هزینه...
-
امروز...
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1387 14:20
دیروز روز خوب تولد تو بود و با اینکه نوشته های من به قصد دیدن نظرات دیگران نیست.. اما نظرات کمی در یافت کردم.. به هر حال امروز روز خوبی برام نیست .. محیط کارت منو در ارتباط با تو محدود می کنه.. چه دیداری و چه شنیداری... به هر حال دلم خیلی تنگ شده اما متاسفانه امیدی ندارم.. نمی دونم... خوب نیستم.. تو محیط کارم هم بی...
-
روز خوب تولد تو..
شنبه 10 اسفندماه سال 1387 12:00
به نام خدایی که تو را برای من و من را برای آرامش تو آفرید... به نام بزرگی که تو را سبز و مرا سرخ آفرید... سرخ به عشق تو... عزیز من تنها تکرار نام توست که می گویدم دیدگانم خواهران بارانند... می دانم که می دانی.. بار دیگر به خاطر تولدت... پیتی اسفند 87 امروز برای من روز خیلی بزرگ و خاصیه.. پسرک ظهر به دنیا می آد و من...
-
تعطیلات
شنبه 10 اسفندماه سال 1387 11:39
اول نوشت: یه پست ویژه برای تولد پسرک خواهم نوشت... سلام ...سلام.. کلی حرف برای زدن دارم... 1- اول از همه اینکه پست یه نکته در مورد پست درباره من اینکه من همه این مطالبو قبلا در پستهام گفته بودم جز اینکه مهندسی خوندیم! به هر حال امیدوارم که بهتر با من آشنا شده باشید و از این به بعد راحت تر خاطراتمو دنبال کنید.. 2- در...
-
...
چهارشنبه 7 اسفندماه سال 1387 15:03
زنگ زدم به پسرک که شب بیاد پیشم.. گفت نه! عجیب بود.. و اولین بار که دعوتمو قبول نکرد... یه بهانه الکی اورد... احساس کردم سر کار اتفاقی افتاده خیلی عصبانی بود...
-
درباره من!
چهارشنبه 7 اسفندماه سال 1387 14:16
این بلاگ اسکای قسمت درباره وبلاگ نداره... نمی دونم چرا می گید مطالبم واضح نیست.. دونستن چی ممکنه مطالب دفتر خاطرات منو واضح تر کنه.. من پیتی ام که مهندسی خونده و ۴ ساله با پسرک که اونم مهندسی خونده دوستم... ۶ ماه هم هست که نامزدیم.. بابام ۳ هفته بعد از خواستگاری فوت کرد ۸ خرداد ۸۷ و بعد از سالگردش اگه خدا بخواد قصد...
-
دیروز من...
چهارشنبه 7 اسفندماه سال 1387 11:18
سلام ... دیروز روز خوبی بود... صبح ساعت ۸ بیدار شدم و یه خورده خونه رو مرتب کردم و صبحانه رو آماده کردم... بعد هم داداشی رو بیدار کردم تا باهم صبحانه بخوریم.. بعد هم آماده شدم که برم خونه پسرک برای آش نذری... ساعت ۱۰:۲۰ رسیدم.. اینم بگم که طبق صحبتهای شب قبل با پسرک نرفته بود سرکار..تو راه پسرک زنگ زد که کجایی؟ بدو...
-
پیام تولد پارسالت...
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1387 14:59
به خاطر تولدت برای من همه این دقایق با توبودن لحظه تولد است عزیز عطرآگین من... همه لحظه های بی قراری حتی تکراری است از نام تو که مرا تا اوج خواستن دقایق می کشاند... تا لحظه های گرم... تا شوق ... تا بگویم که... مرا تو بی سببی نیستی... به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل... می خندم بلند، بلند، بلند... شاید بدانی که تنها...
-
آش نذری
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1387 12:10
مامان پسرک فردا آش می پزه... نذری.. قرار شده از صبح برم اونجا.. البته فکر میکنم پسرک می ره سر کار.. البته اگر هم باشه فرقی نداره... آخه می دونید؟ خانواده پسرک نمی دونن که ما ۴ سال باهم دوست بودیم.. البته می دونن که همو می شناختیم اما.. ما در واقع باهم زندگی کردیم... و من هیچ وقت احساس نمی کردم که باهم دوستیم.. خوب...
-
این عنوان هم برای خودش دردسری شده ها!
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1387 14:01
.. نمی دونم چرا معمولا هر برگ دفتر خاطرات با سلام شروع می شه.. به هر حال سلام... آخ هفته خوبی بود و من و پسرک لحظه های خوبی رو باهم گذروندیم.. البته این نوشابه است فکرای بد نکنیدا! ما مسلمونیم و از این نوشیدنیهای حروم نمی خوریم! براتون تعریف نکردم... چهارشنبه یکی از کارگرای کارخونه پسرک ستون تیر آهن افتاد روش و در جا...
-
از هر دری...
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1387 13:28
سلام به همگی.. اول از همه از همتون ممنونم که در مرود مدل لباسم نظر دادید و کمکم کردید.. راستیتش اینه که برنامه عقد و مراسم ما هنوز وضیعتش معلوم نیست.. یعنی نه اینکه معلوم نباشه ها.. زمانش هنوز فیکس و دقیق نیست... اما من تصمیم گرفتم از همین الان برنامه ریزی کنم تا اون موقع خیلی کارم به هم نپیچه! شاید کارت دعوتامونو...
-
لباس نامزدی..
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1387 13:52
دیروز با دوستم رفتم یه مزون تو ظفر.. البته آشنا بود... خیلی مدلاش خوشگل بود.. همه بورداهاش مدلهای روز اسپانیا و فرانسه بود... کلی خارجکی بود.. خانم مزونیست تو اسپانیا دوره دیده و با چند تا از مانکنهای بورداهاش هم عکس داشت... حالا بگو تو رو چه به این جور جاها.. من هم دو تا از مدلاشو انتخاب کردم و از روشون عکس انداختم...
-
ویکند!
شنبه 26 بهمنماه سال 1387 13:24
سلام به دفتر خاطرات خودم! آخر هفته خوبی بود..پسرک ۵ شنبه تا دیروقت سرکار بود... و من خیلی نگران سلامتیش بودم.. وقتی ظهر رفتم خونه اونقدر خسته بودم که بعد از یه ناهار ساده خوابیدم.. اونقدر خسته بودم که کلاس تنیسمو پیچوندم و الان عذاب وجدان دارم... وقتی اس ام اس زد که رسید خونه خیلی دلم می خواست هم خونه بودیم و من...
-
عنوان نداره!
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1387 11:24
از دیشب با خودم قرار گذاشتم که احساسم نسبت به تو رو کمی مخفی کنم... می خوام به تو فرصت کشف احساساتم رو بدم.. یعنی خودت بارها ضمنی ازم خواستی... من در بیان احساساتم اصلا خساست نمی کنم و اصولا آدمی هستم که زیاد در مورد احساساتم حرف می زنم و در واقع نسبت به تو احساساتم خیلی زیاده.. بعضی وقتا بی تاب می شم که بهت بگم.. اما...
-
ظهر تابستون!
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1387 15:30
تن تو ظهر تابستون رو به یادم میاره رنگ چشمای تو بارون رو به یادم میاره وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره قهر تو تلخی زندون رو به یادم میاره من نیازم تو رو هر روز دیدنه از لبت دوست دارم شنیدنه تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه تو مثل خواب گل سرخی لطیفی مثل خواب من همونم که اگه...
-
کمک!!
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1387 12:07
از همه دوستانی که زحمت کشیدند و آدرس دکتر دادند ممنونم! به هر حال می خواستم بگم خودم پیدا کردم و مرسی! روز بارونی شما بخیر!
-
روز بعد ...
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1387 10:22
دوشنبه به طور اتفاقی شب فهمیدم که مهمونمی! یعنی مهمون که نه عشقمی! شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت گرچه من یه خورده بی حال بودم... سه شنبه هم که رفتی سر کار و من ندیدمت خیلی این روزا کارت زیاده و من خیلی ناراحتم! من به نشونی یه دکتر خوب گوارش و یا داخلی احتیاج دارم! لطفا معرفی کنید..
-
فندق و مامانش!
دوشنبه 21 بهمنماه سال 1387 09:53
سلام... دیشب تولد مامان فندق بود و چترشون رو خونه ما باز بود! خیلی هم بد شد چون من اصلا حوصله تولد بازی نداشتم! از وقتی از شرکت رفتم خونه تو آشپزخونه بودم تا موقعی که برسن... یه ژاکت آبی بهش کادو دادم و براش کیک شکلاتی هم خریدیم... فندق هم افتاده بود رو خفتان دفتر نقاشی و مدام نقاشی کارتونی می کشید.. مداد رنگیه حسابی...
-
پازل ۲
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 10:42
راستش یه اتفاق جالب افتاده.. البته دفعه دومه.. بگم؟ دیشب طرف اس ام اس زده: بابام زحمت کشید پازلو برامون جمع کرد!! بعله! در راستای کمک به ما پدرجون زحمت کشیدن قطعه های پازلو برامون جمع کردن ریختن تو جعبه اش که احیانا گم نشه.. دفعه پیش هم دایی گرامی این کارو کردن.. البته من که خیلی خوشحال شدم چون اصلا دوست ندارم پازله...
-
پازل
شنبه 19 بهمنماه سال 1387 13:21
یکی از کارایی که دیروز انجام دادیم درست کردن دور پازلی بود که برای تولد پارسالش خریده بودم..
-
امروز شنبه...
شنبه 19 بهمنماه سال 1387 11:00
سلام.... امروز شنبه است.. در مورد این دو روز گذشته حرف و خاطره زیاده که بنویسم... پنجشنبه رفتم خونه لیلی.. براش از این تابلوهای سه قسمتی خریدم.. با یه گلدون گل پامچال...خیلی شیک و خوب بود و حسابی هم خوشش اومد.. با نازی خواهرش و لیلی با هم نشستیم و کلی از گذشته حرف زدیم.. از دوستای قدیمی و حسابی بهم خوش گذشت.. قسمت...
-
یک روز جدید!
چهارشنبه 16 بهمنماه سال 1387 10:39
انگار وقتی برف یا بارون می آد حالم یه خورده بهتر می شه.. خوب خدا رو شکر.. من اصلا دوست ندارم خشکسالی بشه! خدایا شنیدی؟؟؟ دیشب داداشی رفت مهمونی! من که تاحالا ندیدم کسی بدون اینکه کسی ازش بخواد برای ماشین خریدن مهمونی بده!!!! مردم خوشحالنها!!! به هر حال فکر کنم ساعت ۱۲ تشریف فرما شدن خونه!! پنجشنبه بعد از شرکت می رم...
-
فکرهای منفی..
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1387 11:15
تو شرایط بدی شروع به وبلاگ نویسی کردم... من این روزها پر از انرژی منفی و فکرای مخربم... همش خیال پردازی می کنم و تو ذهنم غوغا ست... احساسات بدی دارم که نمی خوام اینجا بنویسم.... که بمونه! برام دعا کنید... امروز صبح با حال بدی بلند شدم... به زور خودمو رسوندم شرکت و همش دعا می کردم که مدیر احمق به من زنگ نزنه و کاری...
-
بدون شرح.........
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1387 10:20
این متنیه که پارسال برای تولدت نوشتم... به خاطر تولدت برای من همه این دقایق با توبودن لحظه تولد است عزیز عطرآگین من... همه لحظه های بی قراری حتی تکراری است از نام تو که مرا تا اوج خواستن دقایق می کشاند... تا لحظه های گرم... تا شوق ... تا بگویم که... مرا تو بی سببی نیستی... به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل... می خندم...