این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

:دی

خوب معلومه که سلام.. به خدا نمی گذرم ازتون اگه بپرسید بالاخره چی شد این ماساژ؟؟؟ 

 

اصلا بیاید این تا اطلاع ثانوی بی خیال ماسا.ژ پاسا.ژ شیم خوب؟ 

 

دیروز تا ساعت 5 در شرکت بسان سگ پاسوخته می دویدم... خیلیییییییی کار داشتم.. منی که همیشه ساعت 10 دقیقه به 4 جیم می زدم دیروز تا 5 علاف کارای شرکت بودم... (یکی بگه خجالت نمی کشی ساعت 10 صبح میای سرکار 3 میری غر هم می زنی؟؟؟) 

با مترو رفتم خونه و از تره بار جلوی خونمون یه خربزه و یه طالبی خریدم و پیش به سوی خونه.. ساعت 6:10 بود که رسیدم جلوی خونه.. بماند که در همین فاصله مامانم زنگ زد بهم و سر یه موضوعی اعصابم به هم ریخت.. یه مشکلی هست که لا ینحل نیست اما مامانم دستپاچه است و نمی تونه خوب مدیریتش کنه و همش به من استرس می ده.. دعا کنید حل بشه.. البته ربطی به من و پسرک نداره قضیه مربوط می شه به مامان و داداشی!   

خلاصه جلوی در که رسیدم دیدم ای وای پسرک هم داره میاد از سر کوچه.. فهمیدم امروز زودتر اومده! اصلا دوست نداشتم با اون ظاهر خسته منو ببینه.. آخه همیشه 7:30 می اومد.. از یه طرف هم خوشحال بودم که زود اومده.. خلاصه با هم رفتیم تو.. خیلی خسته بود پسرک.. اومد و جلوی تی وی دراز کشید و منم یه خورده به خودم رسیدم و براش آناناس اسپلیت درست کردم :دی (من درآوردی بود) 

مخلوطی از دونوع بستنی میوه ای و بادوم هندی و بادوم و انگور و اسلایس آناناس! 

و بعد هم مشغول درست کردن مقدمات شام شدم.. برنامه باشگاه دیشب هم جور نشد.. پسرک چون خسته بود گفت یه ساعتی می خوابم.. من هم تا شام آماده شه شروع کردم به درست کردن پازل.. یه 2 ساعتی گذشت.. ساعت 9 دیگه شام حاضر بود.. پسرک و صدا کردم که شام بخوریم.. بعدش هم گفت احساس سرماخوردگی می کنم منم بهش یه قرص کلداستاپ دادم! تا حالا خوردید؟؟؟؟ وای آدمو مست می کنه... اصلا نمی فهمی چجوری خوابت می بره.. بعد شام شبکه دبی وان داشت فیلم قوانین جذابیت رو نشون می داد.. اما پسرک بدجوری خوابش می اومد.. من هم که شوهرذلیل... رفتم خوابیدم.. البته اصلا خوابم نمی برد.. پسرک که همون لحظه صدای خروپفش بلند شد! منم به تدریج خوابم برد..... دیشب خوب نخوابیدم بچه ها...

نظرات 8 + ارسال نظر
دختر مهربون پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:25 ب.ظ

اول میباشم

دختر مهربون پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:27 ب.ظ

بابا اکتیو
عشق شوهر
کدبانو
ایشالله همیشه در کنار هم خوشبخت و موفق باشین

Shishi پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:11 ب.ظ http://shishi66.blogfa.com/

azizam khaste nabashi koli:X:X:X ishala be sectione masazh ham mirezi:D:D:D vaghean zane kheyli khoobi hasti ke bara shoharet in hame ab mivehaye khoshmaze va tanagholat haye motenave mizari:X:X:X man boodam barasham mimordam joon nadashtam bokonam:)))))

[ بدون نام ] شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:19 ق.ظ

مرسی عزیزم ولی من وبلگتو خوندم و همیشه هم برات آرزو میکنم هر روز خوشالتر از روز قبل باشی در کنار آقای همسر!!

شما؟

گلدونه شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:33 ق.ظ

عجب چیز میزایی میدی بخوره
انقد حواشو نداشته باش بابا ینی چی؟ لوس میشه ها!!
(ایکن گلدونه شیطونکی)

نیلوفر شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:42 ب.ظ http://www.niloufar700.persianblog.ir

سلام
چطوری نو عروس؟؟
خوفی؟
میگم من از این به بعد یا نمیام بهت سر بزنم یا اگر بیام نظر نمیدم.
معنی نداره من الان چند ماهه با تو دوستم اسمم توی لیستت نیست؟

هلیا یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:28 ق.ظ

ماساژ چی شد.......................دعوام نکن بابا

فیروزه یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:51 ق.ظ

ماساژ چی شد؟! :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد