این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

آخر هفته در سفر...

سلام دوستان همراه و مهربون من.. 

  

روز یکشنبه تون به خیر و خوشی.. 

امیدوارم که در هر حالی که نوشته های امروز منو می خونید سرحال و دور از هر دغدغه ای باشید.. متاهلها در بهترین حالت رابطه با همسراشونو مجردها هم در پرنشاط ترین روز زندگیشون باشن..  

 

من و پسرک هم خوبیم و روزها رو کنار هم با خوشی و غم می گذرونیم و سعی می کنیم مشکلات رو منطقی و با حرف زدن از بین ببریم و نذاریم هیچی مانع خوشی به هم رسیدنمون بشه...  

 

و اما روزمرگیهای من... 

 

آخر هفته گذشته یعنی چهارشنبه پسرک اس ام اس داد که فردا صبحو می خوابم تا 11!  

 

فهمیدم مرخصی گرفته.. منم سریع از همسرم تبعیت کردم و پنجشنبه رو مرخصی گرفتم.. خوب نمی شد پسرک تو خونه باشه و من برم سر کار..Computer می شه؟؟ 

خلاصه پنجشنبه رو خوابیدیم تا 9!  بعدش هم مامان پسرک زنگ زد که میاین یا نه؟ 

کجا؟ 

آخه می دونید پنجشنبه عروسی دخترخاله پسرک بود نه تو تهران تو زادگاه مادرشوهر.. خلاصه ما دو دل بودیم که بریم یا نه.. از یه طرف چون دخترخالش و شوهرش عروسی ما با وجود اینکه وسط هفته بود و مرخصی نداشتن اومده بودن تو شرمندگی بودیم که بریم از یه طرف هم حسش نبود با اتوبوس!  

با مادرشوهر و پدرشوهر هم نمی تونستیم بریم چون ماشینشون جا نداشت..  

خلاصه مامان پسرک صبح زنگ زد که خواهرشوهر بزرگ نمی آد و ما می تونیم اگه می خوایم با اونا بریم... خلاصه به سختی از خودمو از تخت کندم و آماده شدم.. تقریبا به سرعت نور آماده شدیم و  

پیش به سوی خونه مادرشوهر... اینم از مرخصی روز 5شنبه ما! 

 

خلاصه رفتیم خدائیش بد هم نگذشت.. در واقع خیلی هم خوش گذشت... شب رو خونه خاله پسرک یعنی مادر عروس موندیم و فردا صبحش ساعت 10.5 پیش به سوی آرامگاه برای فاتحه خونی مزار مادربزرگ و پدربزرگ و دایی پسرک.. و بعدش کمی خرید تو بازار محلی و برگشت به تهران..  

 

ساعت 2.30 تهران بودیم و رفتیم خونه مادرشوهری و ناهار خوردیم و برگشتیم خونه.. به کسی نگید ولی از ساعت 4 تا ساعت 6:30 خواب بودیم... 

آخه پسرک رانندگی کرده بود و خسته بود خوب مسلما از من هم انتظار نداشتید که تنهاش بذارم.. 

شنبه هم به علت گرفتگی عضلات کمر مرخصی گرفتم و.. 

می خواید دیگه اصلا نیام سر کار! هان؟

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
فیروزه یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:32 ب.ظ http://2nimeyeroya.blogsky.com

سلام ... خوبی؟ ... خدا بد نده کمرت چی شده؟ ... خوبی الان؟ ...
شاید خستگی سفر بوده ...
ایشالا که همیشه خوب باشی ...

هلیا یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:53 ب.ظ

یه پیشنهاد بهتر دارم.همون اداره بمون پارتی من شو منم اونجا استخدام کنن هان!نظرت چیه

پسوردت چی شد پس؟

Shirin یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:10 ب.ظ http://shishi66.blogfa.com/

salam asisiii:X:X:X merciiiiiiiiiiiiii ke javabamo dadiiiiiiii:X:X:X blogamo barat mizaram. peivand kardam blogeto ke betoonam rahat peidat konammm:X:X:X ishala ke hamisshe khoshhalo khoshbakht bashi jooje:X:X:X bazam merci bara khatere in linki ke dadi:*:X:X:X:

حاج خانوم دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:55 ق.ظ

والا به خدا آدم میمونه به توی تنبل چی بگه؟ اصن چی میتونه بگه؟ D:
خیلی تنبل شدییییییییییییییییییا
اون شیکمِ گنده تو میخای از رو تخت بلند کن و پاشو بیا مثه ما بدبختا سر کاااااااااااااااار
خوش به حالتون که رفتین مسافرت
منم دلم میخاد برم مسافرت
اما به نظرم پیتی جون من بازم این هفته نتونم برم
دلایلِ بسیار زیادی موجود است که شاید نوشتمشونننننن
شایدم نه
فلن خوشحالم که تو رفتی و شاد بودی خانوم خوشگله ی خودم
حالا بگو کودوم شهر بوده؟
چی برام سوغاتی آوردی؟ D:

محبوب سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:12 ق.ظ http://mahbubam.blogsky.com/

سلام
تازه با وبلاگتون آشنا شدم
وبلاگ قشنگی دار ی و مطالب جالبتر
به ما هم سربزن خوشحالمون میکنید

بانو شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:56 ب.ظ http://lanuit.blogfa.com

زندگی همین چیزهایش قشنگ است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد