این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

فقط برای عشق تو..

سلام.. اصلا مهم نیست برام که بهم ا.نگ بچسبونن که وضعیت مملک.ت به هم ریخته است و من دارم از حال و روز زندگی شخصیم می نویسم.. می نویسم چون سالهاست منتظر این روزهام که بنویسم.. نه نمی ذارم هیچ چیز جلوی شادی منو بگیره.. می دونم که محیط اطرافم هم جز زندگی منه اما من نمی خوام فکر کردن به کشو.رم جلوی غنج رفتن دلمو بگیره...

 

این روزها حسهای خوبی همرامه.. حس خوب بزرگ شدن.. تعلق.. حس خوب حلقه ای توی انگشت دست چپ.. حس خوب دیدنِ دست چپت با اون حلقه براق طلا... حس خوب اولبن قرار مجازمون زیر یک سقف.. تنها... حس خوب نگران نبودن.. استقلال من و تو... زیر یک سقف... دیدن تعهد تو.. وقتی تو خونه عشقمون صدای تو می پیچه که صدام می کنی... وقتی ازم در کوچکترین چیزا هم نظر می خوای.. وقتی آخرش با وجود نظر من بازم کار خودتو می کنی و با شیطنت سرمو کلاه می ذاری.. دیدن چشمات وقتی از نکته سنجی و هوش من برق می زنه...  

اولین غذای دونفره رو روی روزنامه ها اما با عشق می خوریم.. توی شکمو که می گی اوووووووووووو چقدر غذا اوردی و بعد ۵ دقیقه می گی.. اِ تموم شد کاشکی بیشتر بود...  

وای چقدر لذت بخشه خرید واسه خونمون... و حتی تمیز کردن کاسه توالت وقتی خونه خونه ی عشقمون باشه! 

دوست دارم تا... تو که می دونی تا نداره...

نظرات 5 + ارسال نظر
حاج خانومچه سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:25 ق.ظ

واااااااااااااااااااااای باور کن جون گرفتم از حرفات! از نوشته هات سرشار از انرژی شدم! چقد شادم با حرفات الان! چقدر خوبه حسم!
وای راس میگی! این همه مدت در انتظار رسیدن این روزا بودی! باید بنویسی! آفرین! باید قوی باشی! تو قوی باش تا ما از تو انرژی بگیریم!
میبینم که قراری مجاز و این جور صوبتام داشتین که!
هی! روزگار! جای گلی جون جونم خالی که الان اینجا بود زودی جزئیات رو میپرسید ورپریده! D:
ینی خداییش تنهای تنها بودین؟ ینی خداییش چیکار کردین؟ بگم؟ بگم؟ انگشت تووووووووووووووو دماغِِ هم نکردین آیا؟ D:
عزیزم که خوبه خودمونم قبول داریم که سرمونو کلاه میذارن و ما میفهمیم و اما انقد ابلهانه و کودکانه کلاه گذاشتن که ما میخندیدم از دستشون! D:
ممممممممممممم اولین غذای دو نفره روی روزنامه توی یه خونه ی خالی که قراره تیکه تیکه های وسایل رو با عشق با هم دیگه توش قرار بدین ایشالا! ینی ماشالا به جون اون شیکمش بیاد که اینهمه ماشالا میخوره! اما ملومه که باید همه ی اونهمه رو بخوره چون دست پختِ پیتی جونم حرف نداره مثه خودش!
میگم حالا مجبور بودی واسه مثال زدن "شستنِ کاسه ی توالت" رو مثال بزنی؟ هان؟؟؟؟؟ ((((((((:
دوستت دارم تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا *:

گ سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:43 ب.ظ

:-***********************

سانیا سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:19 ب.ظ

سلام پیتی ناز و خوشگل و عاشق
عزیزم چقدر خوشحالم که تو خوبی و حس خوبی هم به آدم میدی
هنوز هم هر چی پیش بیاد عشقه که موندگاره و گرم...
روزهات همیشه گرم باشه پیتی
همیشه بخندی و شاد باشی
همیشه
پیتی
می بوسمت نازنینم که تو عشق رو تو این روزها نگه می داری
مرسی

حاج خانومچه چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:11 ب.ظ

سلام بر بانو پیتی پسرک زاده!
میبنم که گوگل تاک بسته شده و زِرتِ ما قمصوووووووووور خاهر! D:
خب دیگه چیکارش میشه کرد؟! اینم از سایه سر دولتِ منتصبمونه دیگه! D:
راستی خاهر توالت شستنت اگه تموم شد، یه سر بیا خونه ی ما هم چن تا کار هست باید انجام بدی (شستنِ حموم، تمیز کردنِ آشپزخونه، شستنِ رخت چرکااااااا...) D:
اِه خب نزن! چیکار کنم!؟ دیگه اگه سر به سر تو نذارم که میمیرم خاهر! حالا میگم نکنه از این آبجیتون هر از گاهی یه خبری بگیریناااااااا! یه وخ دیدی خدایی نکرده دور از جونش تو همین روزا و درگیریا و تظاهراتا یه تیر خورد وسطِ کلش و مرد و ناکام از دیدنِ عکسایِ عقد موندااااااااااااا! حالا ببین کی گفتم بت!!!

فهیمه جون پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ب.ظ http://poem-fahimeh.persianblog.ir/

سلام بهت تبریک میگم امیدوارم همیشه شاد و خوشبخت باشی به من هم سر بزن منتظرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد