این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

بهترین روز دنیا...

به یاد پدرم و با اجازه مادر و برادرم و بقیه بزرگترا بععله...  

 لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی  

 

رویای ۴ سالو نیمه من بالاخره به واقعیت رسید.. دیروز قشنگترین روز خدا بود... قشنگترین روز خدا.. 

موقع خوندن خطبه عقد به یاد همه شماها بودم و برای آرزوهای همتون دعا کردم... 

الان حس عجیبی دارم که قابل بیان کردن نیست...  

 

بذارید براتون بگم... از ۵ شنبه که از شرکت رفتم بیرون کارام شروع شد... اول یه سری رفتم آرا.یشگاه برای اصلاح صورت و فر.نچ ناخونام!  بعدشم رفتم خونه تا با داداشی برنامه ریزی کنیم برای امور کزتینگ خونه...مامان قرار بود با خانداداش ساعت ۷ شب حرکت کنن به سمت تهر.ان.. عصر با داداشی تصمیم گرفتیم بریم رستورانی که می خواستیم برای شنبه شب ازش غذا بگیریم تا ببینیم اوضاع غذاهاش چه جوریه... رفتیم و صحبتامونو کردیم و قرار شد برای ظهر جمعه دو مدل غذا سفارش بدیم بخوریم تا از کیفیت غذاها مطمئن شیم.. برگشتیم خونه و شب هم مامان رسید.. فردا هم از صبح تا ساعت ۴:۳۰ بعد ازظهر داشتیم خونه رو تمیز می کردیم و تغییر دکوراسیون می دادیم.. 

ظهرم هم از با.قلا.پ.لو با ما.هیچه و هم از جو.جه کبا.ب ها سفارش دادیم اما فقط کباباش خوب بود و برنجش و ما.هیچه ها اصلا به درد مجلس نمی خورد.. واسه همین تصمیم گرفتیم باقلاپلو و بر.نج سفید و ماهیچه ها رو مامانم خودش درست کنه و فقط جو.جه ها رو از بیرون بیاریم.. 

خلاصه شنبه هم به مرتب کردن بیشتر خونه و اوردن صندلیهای اضافه و چیدن میوه و شیرینی گذشت.. 

منم ساعت ۲:۱۵ رفتم آرایشگاه و موهامو براشینگ کردم..  

سریع اومدم خونه و لباس پوشیدم و آرایش کردم و موندم منتظر... 

پسرک ساعت ۴:۲۰ زنگ زد که آماده باشید ما داریم میایم که کیک و بذاریم تو یخچالو سریع بریم.. خلاصه ۵ دقیقه به ۵ رسیدیم محضر.. قبل ما یه عقد دیگه هم اونجا بود.. ما رفتیم تو اتاق انتظار و خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم.. همه هی بهم می گفتن چه خوشگل شدی.. Flower 

 آخه خانواده پسرک موهامو ندیده بودن می گفتن خیلی بهت میاد... 

خلاصه صدامون کردن رفتیم تو سالن نشستیم... و عاقد اول شرایط عقدو توضیح داد و از شاهدا مدارکشونو گرفت و امضاهای معروف و ازمون گرفت و بعدش رفتیم تو اتاق عقد و اونجا خطبه عقدو خوووووووووووند البته اتاق ع.قدش خیلی ضایع بود اما خوب برای ما خیلی مهم نبود... مامانم یه سجاده تر.مه برام دوخته بود که رو سفره مون پهن کرد و رو سرمون هم قند سابیدن.. و حلقه هامونو دستمون کردیم.. یه خورده هم گریه کردم که مامان پسرک بهم دستمال داد و گفت گریه نکن عزیزم خوب نیست.. خلاصه چون نمی ذاشتن تو محضر نقل بپاشن سرمون همه رفتن پایین منتظرمون شدن.. ما هم یکی دوتا عکسای دونفره انداختیم و رفتیم پایین.. جلو محظر تو خیابون فک کن کلی برامون کل کشیدن و نقل بارونمون کردن... تو خیابون همه برامون بوق می زدن..  

خلاصه ما جوونا رفتیم با ماشین تو اتوبان با آهنگ بلند یه خورده تو ماشین رقصیدیم و مامانا و بقیه بزرگترا رفتن خونه که اسفندو آماده کنن واسمون.. خلاصه رسیدیم خونه و کلی سرو صدا و اسفند و اینا... اصلا هم از اوضاع مملکت بی خبر.. فقط آمارو از اخبار دیدیم.. 

کلی رقصیدیم و جینگولک بازی در اوردیم و شامو سرو کردیم.. همه چیز در مورد غذا محشر بود.. جای همه شما خالی...  

یعد شام هم کیک و بریدیم.. خیلی کیکش خوشگل بود.. یه قلب سفید که روش با شکوفه های صورتی تزئین شده بود... روش هم با ژله قرمز نوشته بودن پیتی و پسرک پیوندتان مبارک... 

کلی هم فیلم و عکس گرفتیم.. هم با دوربین خان داداش هم با دوربین پسرک ..اما خوب چون پسرک شب رفت خونه خودشون من الان به عکسا دسترسی ندارم.. اما قول مردونه می دم زود براتون یه عکس خوشکل بذارم.. 

 

این ماجرای روز آرزوهای من... Heart Smile 

پ.ن.۱.: مرسی از همتون که برام دعا کردید و پیشاپیش تبریک گفتید.. و ببخشید اگه این روزا یه خورده بی معرفتم و کم بهتون سر می زنم.. البته به همتون سر می زنما اما خوب یه خورده وقتم کمه برای کامنت گذاشتن.. همتونو از ته ته ته دلم دوست دارم...

نظرات 10 + ارسال نظر
گلدونه ی مزدوج شده یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:12 ق.ظ http://gharibe0001.blogfa.com

مبارکتون باشه...مبارک جفتتون...چقد شیرینه آدم بعد از کلی انتظار به کسی که دلش میخواد برسه...تو این روزهای خاکستری این یه خبر خوشحال کننده بود... عزیزم ایشالله همیشه شاد باشین هر دو تون!!
راستی...هیچی بی خیال(آیکن گلدونه در حال شیطنت و فوضولی)

مرسی عزییییییییییزم.. به زودی منتظر خبرای خوب از طرف توام.. در مورد اون موضوع فضولی هم باید بگم نه بابا شب که نموند خونمون.. فک کنننن.. کلی خندیدیم قرار بود یه پیژامای راه راه بهش بدم شبو بمونه...

حاج خانومچه یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:21 ق.ظ

سلام خوشگل خانومی!
سلام عروسک خانومی!
سلام عروسی خوشگل و پرتغالی و نانازییییییییییییی!
خیلی خیلی مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! بخدا از ته دلم دیروز ساعت 5 (وختی تو اون شور و هیجانِ ملت تو خیابونا داشتم فریاد میزدم) برات دعا کردم! دعا کردم انشالله همیشه و همه جا در کنار هم شاد و سلامت و پیروز و عاشق تر از همیشه باشید.
جای بابات حسابی خالی! اما میدونم موقعه ی عقد پیشتون بوده و حسابی بغلت کرده اما خب چون تو خیلی سرت گرم بود متوجهش نشدی (شایدم شدی کلک)
دلم میخاست دیروز یه پست قشنگ تو نبودت بزنم و بگم که از طرف همه ی بروبچ این عقد آسمانی رو تبریک میگیم اما خب راستش خودت میدونی الان چه وضعیه.. اما مهم نیست
خدا رو شکر که غذا و پذیرایی خوب بود! الاهی شکر که بلاخره بعد از چارسالو نیم توئم به بزرگترین آرزوت رسید! ایشالا همه به آرزوهاشون برسن!
میبوسمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت سفت

گ یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ق.ظ

مبارکه عروس خانوممممممممممم

گیتی

فیروزه یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ http://2nimeyeroya.blogsky.com

مبارک باشه عروس خانوم ... خوشبخت باشید :)

بهار یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:57 ق.ظ

آخی.... الهی فدات شم.... چقد دلم یه جوری شد وقتی می خوندم... واقعن خوشحالم که خوشحالی و امیدوارم همیشه حس خوب عاشقی و لذت همراهت باشه.... خوشحالم که ۴ سال و نیم انتظارت به یه جای خوب رسید..... به امید شادی و لبخند همه ی دخترا....
بوسسسسسسسسسس بوسسسسسسسسسسس بوسسسسسسسسسسسس
از خوشحالی چشام پر اشک شده... نمی دونم چرا.... تازگیها خیلی دل نازک شدم.... واقققعنن خوشحالم برات عزیزم....

سانیا یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:11 ب.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام پیتی خوشگل
این سرورای کامپیوترا از صبح تو کماس نتونستم کامنت بذارم
عروووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس مبارک باشه خانوم پیتی خانوم
نازنین خانوم
جیگر خانوم
دلبر خانوم
چه خوشگل شده بودی اون روز (آیکون خودت بود دیگه ؟ :)
ای جااااااااااااااااااااااااااااااااااااان
قربونت برم
تو دل خوشگلت اون روز چه قدر خبرای خوب بوده
خوبه که تو شاااااااااااااااااااااااااااااادی و عاشق
قربونت برم
راستی مرسی که دعامون کردیا
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس برای ملوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

زمستون دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:21 ق.ظ

فدای اون دل قشنگت بشممممممممممن.. اشکمو درآوردی.. انقد که در کنارت همه اتافاقا رو زندگی کردم، وقتی دیدم ۴ سال و نیم شده جا خوردم.. چقد خدا رو به خاطر اینکه تو رو به آرزوت رسوند دوست دارم و چقد تو رو.. به خاطر آرزوی قشنگی که داشتی، به خاطر دل بزرگت، به خاطر صبری که خدا بهت داده و به خاطر بودنت... خوشبخت بشیییییییییی :*

تو تنها دلگرمی من تو این مدت بودی... فقط تو...

سمیه دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:31 ب.ظ http://so0ma0yeh.blogfa.com/

سلام خانوم خانومااا
مبارکا باشه
انشالله به پای هم پیر شید.

الهام پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:55 ب.ظ

مبارک باشه ...خوشبخت بشید

مری دوشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 07:11 ب.ظ

وایییییییییی چه وب خوبییییییییی داری عزییییییییییزم

:) این پست عقدمه کامنت شما باعث شد یه بار دیگه بخونمش و حس خیلی عالی ای داشتم... ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد