-
خاطرات...
شنبه 3 تیرماه سال 1391 13:53
سلام.. دیشب عقد خواهر شوهر کوچیکم بود.. یه عقد محضری اما همه افراد خانواده دست به دست هم داده بودند که براشون بهترین خاطره ها رو بسازن.. همه چیز خیلی عالی و خوب برگزار شد.. منم در حد توانم سعی کردم بهترین خاطره ها رو رقم بزنم براش.. امیدوارم که خوشبخت بشن.. براشون دعا می کنم.. من موقع عقدم از همیشه تنهاتر بودم... نه...
-
شکرگذاری
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 13:14
خدایا شکرت به خاطر همه چیزهایی که در اوج ناامیدی بهمون می دی.. این روزها، اوضاع مالیمون خیلی خوب نیست.. پسرک خیلی درگیره.. اما هیچ وقت نگران نشدیم.. هیچ وقت .. چون تو خیلی خوب به دادمون می رسی.. خیلی حواست بهم(ون) هست.. به خاطر همه روزهایی که برامون ساختی ازت ممنونم.. خدایا شکرت به خاطر پدرو مادری که با وجود نازو نعمت...
-
تعطیلات
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1391 12:57
فکر می کردم این چند روز تعطیلی حتماچقدررررر خوششش می گذره.. غافل از اینکه عین 4-5 روز رو مهمون داشتیم و نه شد استراحت کنیم نه تونستیم مسافرتی جایی بریم... البته با این شلوغی جاده ها و اوضاع مالی مسافرت منتفی بود خود به خود.. اما خیلی دوست دارم بریم یه مسافرت دو نفره.. خدایا پول و شرایطشو برسون.. :) کلا خسته ام و بی...
-
یه روزایی...
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1391 13:20
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA یه روزایی هست که آدم از می ترسه.. می ترسه از تنها موندن.. می ترسه از، از دست دادن آدمهایی که بدون اونها دنیا پر از تنهاییه.. تو این دنیا فقط تو موندی و مادرم و برادرام... بابامو از دست دادم که مثل کوه بود پشتم.. یه کوهی که هممون بهش پشت گرم بودیم.. یهو خالی شد.. ما موندیم و...
-
فردا..
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1391 15:29
فردا رو مرخصی گرفتم که برم دیدن عزیز... هر سه عمه و تنها عموم هم اونجان.. مادرم و برادرم... همه هستن.. همه قول دادن که بیان و باشن... اما تو.. تویی که جات خالیه بابا.. فردا که بشه 4 سال از آخرین باری که صداتو شنیدم می گذره و تو 4 ساله که دیگه با من حرف نزدی.. 4 سال پیش این روزها آخرین لحظات زندگیتو می گذروندی و من نمی...
-
شبهای بی تو..
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1391 14:22
فرزندم.. می خوام بدونی که بابات هزارو یک روش داره واسه اینکه تو روت نگه از کارش پشیمونه اما نشون بده که پشیمونه... دیشب یکی از اون هزارو یک روشو رو کرد.. منم سعی کردم ببخشمش.. بخشیدم.. :) ...................... پ.ن.1. هدف اولیه من برای نوشتن.. هدیه ای برای فرزندم در آینده بود.. تو این دو تا پست یهو دلم خواست اون مخاطب...
-
شخصی..
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1391 09:57
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA فرزندم... پدرت دیشب حرف بدی به من زد.. جور بدی فریاد زد و جور بدی رفتار کرد.. رفتاری که از یک زندگی سه ساله توقعش نمی رفت .. رفتاری که منصفانه نبود.. حرف بدی که غمگینم کرد.. قهر نیستم.. مادرت عادت به قهر نداره... از قهر بیزاره.. اما غمگینم و گریان.. اشک تو چشمام نشسته و رهایی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1391 12:15
خیلی وقته ننوشتم... یه دو هفته ای است که عزیز رو اوردن خونه است.. آب ریه اش همچنان هست و غلظت خونش به حد مجاز نرسیده.. حالا قراره اول هفته آینده دوباره چک بشه.. همچنان حواس پرتی داره و همچنان بی قراری می کنه.. عمه هام و مادرم پیشش موندن.. و به نوبت استراحت می کنن.. نمی دونم خدا چه سرنوشتی برامون رقم زده اما هرچی که...
-
امروز که محتاج توام جای تو خالی است...**
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 10:35
امروز قرار بوده آب ریه عزیز رو بکشن.. غلظت خونش ظاهرا به حد مجاز رسیده.. نمی دونم دکترش نظرش چیه.. بابای خوبم هنوز براش دعا میکنی؟؟ من مطمئنم که به دعای تو خدا کلیه های رنجورش رو به کار انداخته و اوضاع کمی بهتر شده بود.. اما این آب ریه.. خدایا کمکش کن دووم بیاره.. دلم خیلی شور می زنه.. البته توکل می کنم به خدا و دعا...
-
دندون درد
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 11:53
چند روزیه که یکی از دندونهای عقبی رو کشیدم.. شکسته بود و باید کشیده می شد.. جاش خیلی خالیه.. جای خالیش درد می کنه.. حالا یکی دیگه از دندونهای یه فک دیگه هم به فشار حساسه و درد می کنه.. کلا تعطیلم.. رفتم یه کفش زرد لیمویی خریدم واسه خودم.. کالج لیمویی.. خیلی قشنگ بود منم بی توجه به رنگش خریدم.. خیلی بده؟ با یه شلوار...
-
حال و روزی که گفتن ندارد...
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 16:35
مادربزرگم همچنان بستری است.. مادرم و عمه ها همچنان به نوبت دونفر دونفر شبها را کنار بدن رنجورش در بیمارستان می گذرانند.. ریه اش آب آورده و لخته خونی هم در پایش جا خوش کرده.. برای لخته خون خونش را رقیق کردند و برای کشیدن آب ریه نیاز به خون غلیظتر دارن.. این دو مشکل با هم نمی سازند .. کلافه شدم دعا کنید برامون.. پ.ن.1....
-
روزگار سپری شده مردم سالخورده *
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 14:16
روزهای سختی رو گذروندی می دونم عزیز... مادرت رو در 8 سالگی، پسرت رو در 35 سالگی و همسرت رو در 37 سالگی از دست دادی.. پسر دیگرت و تنها برادرت رو هم زمان 67 سالت که بود از دست دادی و پدر من رو هم در 76 سالگی... تنها برادرت بعد از سالها انتظار با تو به سفر حج رفت و تو بدون اون برگشتی... از دست دادن کسانی که دوستشون داری...
-
کابوس روزهای خاکستری رفتن تو تمام نمی شود...
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 12:57
کابوس رفتن تو بابا تمام نمی شود.. شبها دیدین کابوس روز رفتن تو پای ثابت کابوس دیدنهایم شده .. تمام دیشب تو رفتی و من گریه کردم.. بیدار شدن فایده ای نداشت.. دوباره که می خوابیدم تو دوباره از نو از پیشم می رفتی.. عزیزم.. مادربزرگ رویاهای من که بوی تو داره این روزها امیدی به زنده ماندنش نیست.. داری می بریش پیش خودت؟ آره...
-
خونه مادربزرگه..
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1391 12:06
سلام.. خوب هنوز خیلی هم از سال نو نگذشته که واسه تبریک دیر شده باشه.. مگه بارنامه است که سر 21 روز بیات بشه.. سالی که نوئه تا آخرش نوئه چه برسه که فقط 21 روز ازش گذشته باشه.. خوب چیه سرم تو شرکت شلوغ بود وقت نکردم بیام و بنویسم.. این روزها حالم به خاطر هوای بهاری و دیدن یکی از دوستام که 6 سال بود ندیده بودمش و در بلاد...
-
جهت اطلاع :)
شنبه 13 اسفندماه سال 1390 14:59
جهت اطلاع کلیه دوستان و آشنایان به ویژه سین بانوی عزیز تولد خودم 18 اسفنده! سورپرایز برای پسرک عملی نشد چون درست در شبی که برنامه سورپرایز داشتم یه مهمون ناخونده برامون اومد که از دوستای پسرک بود و من نمی تونستم هیچ جوری جوابش کنم چون پسرک هم می خواست که دوستشو ببینه.. شب خوبی بود یه سری عکس هم انداختیم که تو دوربین...
-
تولد تو..
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1390 13:31
بی انصافیه که به خاطر مشغل کاری اینجا ننویسم که امروز چه روز مهمیه.. روز خوب تولد تو.. خیلی دوست دارم عزیزدلم... حیف که تعلل آدمهای نادون دور و برم باعث شد زمان رو برای خرید یک هدیه خوب از دست بدم.. برات هدیه ای نخریدم.. اما امشب برات یه سورپرایز دارم عزیزم.. شاید هدیه هم خریدم کسی چه می دونه.. :) دوست دارم عزیزم.....
-
انرژی منفی!
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1390 13:30
من به خدا و کمکهای غیبی که بهم کرده ایمان دارم.. به اینکه اگر بخواد واقعا می شه یه کیسه پول واسه آدم بفرسته.. کما اینکه بارها برای من شده.. یهو از یه جایی که انتظار نداشتم پول بهم رسیده.. اما این بار نمی دونم چرا از انتظارم هم کمتر بهم رسیده.. الان یه مدتیه که از نظر مالی افتادم رو بدشانسی چکی که فکر می کنی حداقل 700...
-
برج
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1390 14:50
خوب اینم از 30.. بهمن.. و سر برج.. حقوقامونو ریختن.. اول از همه برسم به قرض و قوله ها.. اگه چیزی بمونه می خوام برای تولد پسرک که همین 10 روز دیگه است یه چیزی بخرم.. هنوز نمی دونم چی اما دلم می خواست براش یه ساعت بخرم.. ساعتی که موقع عروسیمون خریدیم یه خورده گرونه و دوست داره برای استفاده روزمره یه ساعت دیگه که اسپرت...
-
گوش مرا صدای تو پر کرده..
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1390 09:37
دیروز نسخه های چاپ جدید کتابمو گرفتم... بیشتر از پیش دلم برای پدرم تنگ شد.. پدری که هر موفقیت من تا مدتها قند تو دلش آب می کرد و به همه خبر می داد.. هر روز از کنار اون کتاب فروشی که کتابهای منو می فروخت رد می شد و به قفسه کتابها لبخند می زد.. بی اغراق می گم... بارها برام تعریف کرد.. پدرم.. پدر خوبم.. چهار سال دروی از...
-
نتیجه
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 09:28
خوب راستش سپرده بودم به خدا که اگه صلاحمون در برنده شدنه برنده شیم.. اما خوب ظاهرا به صلاحمون نبود و خدا نخواسته بود.. شانس برنده شدنمون 25% بود... آخه فقط 4 خانواده تو این قرعه کشی که جایزه اش اقامت رایگان یه هفته ای در اسپانیا و یا چین بود شرکت کرده بودند.. و ما برنده نشدیم متاسفانه.. خوب دیگه مهم نیست حتما قسمت...
-
هفت
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1390 13:19
سه بار این پستتو نوشتم پرید.. دیگه اعصابم خورد شد.. عدد مقدس زندگیمون هفته.. عدد هفت همیشه تو زندگیمون بوده و هست.. این بار رسیده به سالگرد آشنائیمون.. 7 سال گذشت.. هفت سال.. خدای بزرگم برای رسیدن به اون خبر خوش کمکمون می کنی.. به عنوان هدیه هفتمین سالگرد.. خدا اگه صلاحه کمکمون کن.. مثل همیشه..
-
Chance!
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1390 15:32
یه ماجرایی هست که خیلییی به شانس من و پسرک بستگی داره.. خوب ما هیچ وقت تو مسائلی مثل قرعه کشی و این حرفها شانس نیوردیم و قرعه شانس به ناممون نیفتاده.. اما خوب خدا رو چه دیدی شاید تو این موردخدا دلش به حالمون بسوزه.. اگه برام دعا کنید و دعاتون مستجاب بشه براتون یه سورپرایز دارم.. یه سورپرایز عکسی! نتیجه فردا مشخص می...
-
خبر خوش
یکشنبه 23 بهمنماه سال 1390 14:06
سلام.. خوب امروز یه خبر خوش به خودم رسوندم که خیلی خوشحالم کرد.. :)) کتاب دومم به چاپ دوم رسید... و تجدید چاپ شد.. البته کتاب اولم هم چاپش تموم شده و داره مجوز چاپ دوم می گیره.. :) احساس خوبی دارم.. پسرک هم خیلی خوشحال شد.. (این کتابها رو من ترجمه کردم) الان هم دارم یه کار دیگه ترجمه می کنم که یه خورده حجمش بالاتره و...
-
خستگی
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1390 16:58
خوب امروز هم چهارشنبه است.. خیلی خسته ام.. این هفته هم زود گذشت.. داریم به عید و روزهای بهار نزدیک می شیم.. هنوز نتونستم خونه تکونی کنم.. می خوام این یکی دو روز که تعطیله یه کارایی بکنم.. سعی کردم از مدیرم واسه فردا اجازه بگیرم... راستش زیاد راضی نیست بهم مرخصی بده.. هنوز هم نظر قطعیشو نگفته... الان بهش اس ام اس زدم...
-
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی...
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1390 10:34
به تیکر بالای صفحه که نگاه می کنم تازه یادم می افته که من تازه 7 ساله که تورو می شناسم.. پس چرا فکر می کنم که تو از اولشم با من بودی.. از همون روزایی که خودمو شناختم.. از همون روزای اول دلهره های عاشقانه... تو برای من یعنی خود خودم... دارم به روزهای آشنایی با تو نزدیک می شم... داره 7 سال می شه از اون روزهای سرد برفی.....
-
خرید سالانه مایحتاج!
دوشنبه 3 بهمنماه سال 1390 11:47
:)) آخر هفته ای که گذشت مجددا در شمال سپری شد.. در خانه پدری... به همراه دو تن از خواهر شوهرها... یهو تصمیم گرفتیم بریم شمال باهم.. نصفه شب پنج شنبه حرکت کردیم.. دیروز برگشتیم.. هوا عالیییییییییییییی بود.. بارونی وتمیز... شاپینگ هم انجام نشد متاسفانه.. :)) امروز شاید با مادر شوهر و پدر شوهر برم فروشگاه اتکا برای یک...
-
شاپینگ!
پنجشنبه 29 دیماه سال 1390 13:12
خوب از همه چیز که بگذریم بحث شیرین گرفتن حقوق در آخرین روز هفته از همه چیز بیشتر می چسبه.. البته هنوز فیش بهمون ندادن ببینیم چه خبره اما هفته های شلوغ آخر ماه جواب داد و به گفته منشیمون مدیر عامل 100 تومن پاداش برام نوشته... تو رو خدا آه نکشید از گلوم در بیاد یا جیبمو بزنناااااااا.. من که همه حقوقم می ره بابت قسط وامی...
-
جوجو تبات!
چهارشنبه 28 دیماه سال 1390 09:54
عرضم به خدمتتون که جوجو تبات همون جوجه کبابه به زبون دختر 2.5 ساله همسایه... خانوم خیلی دوست دارن.. دیروز وقتی رفتم خونه با لجبازی خواست که بیاد خونه ما.. اومد و رو مایکروفر عکس جوجه کباب دیده می گه جوجو تبات می خوام... دیروز فهمیدم که سنم داره می ره بالا و اصلا حوصله بچه ندارم.. ای بابا چه خاکی به سرم کنم..
-
اخر هفته ای که گذشت..
یکشنبه 25 دیماه سال 1390 17:30
جای همه شما خالی آخر هفته ای که گذشت در خانه پدری در شمال خوش گذشت.. هوا ملس و پاییزی بود.. هوای پاییزی در زمستان... مسافرت کوتاهی بود اما خوش گذشت.. دیشب برگشتیم.. دیشب هم لحظات خوشی بود.. می خوام یه اعترافی کنم از اعتراف لحظات عاشقانه و خوش با پسرک و در زندگی احساس شرمساری می کنم.. به خاطر پیامی که از همون خواننده...
-
دلتنگی
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 16:25
یک پیام از یکی از خواننده هام دریافت کردم.. خیلی دلم گرفت.. عزیزم من برات دعا می کنم.. برای همه آدمهایی که منتظر لحظه روئیدن عشقند دعا می کنم.. کاش آدمها کمی چشمهایشان را به دنیا می بستند.. کاش ما آدمها کمی مهربانتر بودیم... برای همه آدمها ..همه زنها.. مردها.. خوب و بد دعا میکنم.. همه ما آدمها لحظه های خوب و بد تو...