-
چهارشنبه جون
چهارشنبه 21 دیماه سال 1390 13:58
دیدید چه زود چهار شنبه شد؟ خوب این روزها من خیلی درگیری کاری دارم.. دیشب تا ساعت 8:15 شب شرکت بودم.. نتیجه اینکه دیشب از شام چیزی واسه نهار نموند که من بیارم.. چون شام وقت نشد چیزی بپزم و از چیزایی که داشتیم خوردیم.. دعا کنید امشب کارام تموم شه بتونم فردا برم پیش مامانم... تو رو خدا!
-
املتهای شرکت ما!!
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 13:18
خوب ماجرا از این قراره که ما توی شرکتمون چون خیلی بزرگه دو تا آبدارچی داریم.. یه خانوم و یه آقا.. خانومه خیلی تر و تمیز کار می کنه ولی آقاهه کر و کثیف و با مزه است.. هر دوشون ی ایرادایی دارن ولی در مجموع خوبن.. این آقای کرو کثیف یه املتهایی درست می کنه که وقتی می خورین اانگار تو دل کوه و در دهات دارین با نون محلی تو...
-
امروز
دوشنبه 19 دیماه سال 1390 16:50
امروز هم مثل هر روز تو محیط کاری من روز پرکاری بود.. یه روز پر از کارهای متفاوت تو زمینه های مختلف که ذهن آدمو خسته می کنه.. خوبه این جور روزها با اینکه خیلی از نظر ذهنی و جسمی خسته می شم اما احساس رضایت بیشتری می کنم.. به جورایی از اینکه زمان زودتر می گذره راضی ترم.. خوب گذر زمان البته یعنی حرکت به سمت پایان عمر.. که...
-
اول هفته ها
یکشنبه 18 دیماه سال 1390 09:57
خوب باز هم سلام من رو از شروع یک یکشنبه تموم نشدنی می شنوید.. هفته های من با تموم شدن یک شنبه تموم می شه.. یعنی یکشنبه و البته تا حدودی دو شنبه که می گذره اصطلاحا هفته کمرش می شکنه می ره که تموم شه.. اما مگه این یکشنبه تموم می شه.. خوب بپردازیم به مهمونای آخر هفته ما.. فقط همین بس بهتون بگم که خانواده همسر حسابی از...
-
مهمان مامان!!
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 11:12
سلام... خوب امروز هم یک پنج شنبه زیباست که من عاشقشم.. چقدر خوبه که از یه چیز محروم باشی و بعد هفته ای یه بار فقط داشته باشیش چقدر بهت حال می ده.. محرومیت از ظهر رفتن تو خیابونها و به کارای شخصی رسیدن و هدیه پنج شنبه و جمعه به ما زنهای شاغل خیلی لذت بخشه.. این هفته آخر هفته به مهمونداری می گذره.. جز قسمت تمیز کردن...
-
کرالا
چهارشنبه 14 دیماه سال 1390 16:40
یه دوست هندی دارم تو دبی که همکارمه.. یه پسر 23-24 ساله... می خوام بگم که آخه این هندی ها چقدر مهربونن.. و چقدر خانواده هاشونو دوست دارن.. حالا این آقا که اسمش شفیکه منو پسرکو دعوت کرده هند!! آخی.. مامانش.. مامانش برای ژانویه اومده بوده دبی.. اونم مدام می گه بیاین و این حرفا.. حالا کجای هند!؟ تو یکی از قشنگ ترین جاهای...
-
سفر
دوشنبه 12 دیماه سال 1390 14:47
با یکی از همسفرهامون تو سفر پارسال عید چت می کردم.. کلی یاد مسافرتمون کردیم.. همون موقعها بود که باهم قرار گذاشته بودیم یه سفر نپال با گروهی که می شناخت با هم بریم .. اما امروز گفت که حساب کردن سفرش حدود 2.5 میلیون نفری برامون در میاد.. خیلی دلم این مسافرتو می خواد اما خوب حساب کتاب مالی زندگیمون فعلا اجازه این آرزو...
-
دلتنگی
دوشنبه 12 دیماه سال 1390 09:00
اونقدر می شناسمت که می دونم ممکنه یهو دلتنگی بعد دو روز قهر چنان بهت غلبه کنه که بی صدا تو تاریکی شب وقتی چشم دوختی به من آروم با یه حرکت ریز بهم نزدیک بشی و من از نزدیک شدن صدای نفست بفهمم که این یعنی التماس یه آغوش باز.. التماس باهم بودن.. قهر نبودن.. دلتنگی.. تو هم اونقدر منو می شناسی که بدونی بعد دور روز چقدر تشنه...
-
قهر
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 16:53
دو روز اول هفته من و پسرک به حالت قهر در حال گذارنه.. نه قهر از نوعی که توش آدما با هم حرف نمی زنن.. قهر از نوع حرف می زنیم اما قهریم.. قهری که دل آدم توش دخیله.. قصد هم ندارم آشتی کنم.. می خوام پسرک هم مثل من یاد بگیره که قهرو بشکونه.. دلیلی که باعث این قهر شد اصلا مهم نیست.. البته نه که مهم نباشه اما در مقابل ارزش...
-
برای خودم..
شنبه 10 دیماه سال 1390 11:24
دوست خوبم ندا جان.. دوستای خوبم.. من و شما از خیلی حقوق محرومیم تو این نقطه از دنیا... خیلی موهبتهای خدا برای من و شما حرومه چون... نمی خوام وارد جزئیات شوم.. متنفرم از این جزئیات که اینم نگفتنش از از همون حقوقی که ازمون گرفتن.. بذارید اینجا برای خودم زندگی کنم.. بدون اینکه یادم بیارید دارم کجا زندگی می کنم.. به...
-
یک روز خوب
سهشنبه 6 دیماه سال 1390 10:21
امروز از اول صبح مثل هر روز تو یک ماه گذشته بودم.. نه خوب بودم و نه بد.. اما یک کامنت از یه دوست خوب به اسم ویدا یهو همه چیزو عوض کرد... نه که تاحالا کامنتها و حضور دوستای خوبی مثل خانوم سین، آزی و بادوووم و بقیه تاثیری روم نداشته باشه اما بعضی وقتها کامنت یه آدم غریبه اما آشنا درکنار همه دوستای خوب می تونه تاثیر خوبی...
-
حرفهای تکراری
یکشنبه 4 دیماه سال 1390 08:47
خودم از حرفهای تکراری و ناله و گله و شکایت خسته شدم... از این همه نارضایتی از زندگی... سعی می کنم همون چیزی که می خوامو برای خودم بسازم.. همش از یه گوشه ای کم میارم.. ببخشید دوستان... اما متنفرم ا اون همه کامنت تحمل کن.. طاقت بیار.. انگار که قراره چیزی تو این خراب شده اتفاق بیفته... در حسرتم از روزهای بی بازگشت جوونی...
-
نقطه صفر مرزی...
شنبه 12 آذرماه سال 1390 10:15
امروز از اون روزهاست که در نقطه صفرم! نقطه صفر مرزی .. مرز بین حال خوب و حال بد.. حتی عشق هم امروز هیچ کمکی بهم نمی کنه.. زندگی کار سختیه.. کاش خدا یه دکمه آن و آف برای هممون طراحی کرده بود.. حوصله زندگی رو ندارم....
-
کوچ
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 11:23
یکی از نزدیکترین دوستام (در واقع تعداد دوستای نزدیک من از 2-3 نفر تجاوز نمی کنه) یکشنبه صبح از ایران رفت.. برای همیشه رفت.. دلگیرم از این همه سردی که هر رفتن از خودش به جا میذاره... این گرمای رفته دیگه جاش با گرما پر نمی شه... محکومم به دوری از کسانی که دوستشون دارم... سفرت به خیر دوست من...
-
سو تفاهم..
چهارشنبه 18 آبانماه سال 1390 13:54
عذر خواهی همیشه بدان معنا نیست که تو اشتباه کرده ایی و حق با آن دیگری است ، گاهی عذر خواهی بدان معناست که آن رابطه بیش از غرورت برایت ارزش دارد...
-
کامنتها
دوشنبه 25 مهرماه سال 1390 11:33
من اگه لازم باشه به بعضی کامنتا جواب می دم و یا سول می کنم که منظورشون چی بوده... بعضی وقتها به کامنتاتون سر بزنید... البته منظورم از لازم بود اینه که نیاز به جوابی توش باشه وگرنه که همینجا تشکر می کنم از همتون..
-
اوضاع به هم ریخته..
شنبه 23 مهرماه سال 1390 17:19
این روزها اوضاع مالی اقتصادی مملکت خیلی بیماره.. بدتر از همیشه... جوری شده که مردم سعی دارن بهش فکر نکنن.. تنها کاری که از دستشون برمیاد اینه که گاهی تو جمعهاشون ناله و نفرین می کنن.. فایده هم که نداره اصلا! خوب از نظر سران مملکتی هم که اوضاع عالی و گل و بلبله.. خوب حالا شما بگین اینجا جای موندنه؟؟؟ نه جایی برای موندن...
-
یه روزایی
شنبه 9 مهرماه سال 1390 15:55
یه روزایی هست تو زندگی زنهای کارمند هست که آرزوشونه خونه دار باشن و واسه وقت روزانه شون برنامه ریزی کنن.. به کارای شخصیشون برسن.. مثل الان من.. دوست داشتم الان تو خونه بودم و کارای روزمره خونه رو انجام می دادم.. ملحفه ها رو عوض می کردم.. و هزار و یک کار نکرده که مدتهاست وقت نمی کنم انجام بدم.. دوست دارم همیشه خونم...
-
تخ..م مرغ!
شنبه 26 شهریورماه سال 1390 13:12
این مامانا به هر زر و زوری شده می خوان مادر بزرگ بشن.. حتی اگه صد تا نوه داشته باشن بازم به تو که دو سال از عروسیت گذشته به هر نحوی گیر می ده.. چه روشهایی هم دارن.. مامان من که هر شب یه خوابی می بینه.. دیشب خواب دیده من از ظرفی که مادر شوهرم بهم تعارف کرده تخم مرغ برداشتم.. سریعا هم تخم مرغ تعبیر به اولاد شد! آخه مادر...
-
روزانه..
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1390 12:25
مسافرت آخر هفته پیش خیلی روحیه ام رو عوض کرد.. از سه شنبه شب رفتیم تو دل یکی از کوههای شمال تو یه خونه روستایی ییلاقی که مال یکی از دوستامون بود.. اونقدر بالا بود که می تونستیم دستمونو دراز کنیم و ستاره ها رو بچینیم.. کنارمون تو اون ارتفاع پر بود از مراتع سرسبز و اسب و گاو و گوسفندهایی که آزادانه به جای کاغذ علف سبز...
-
عکس بازی!!
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1390 15:08
مستانه این بلا رو انداخت به جون ما! :)) اینم از من و پسرک! من! پسرک! اینجا!
-
حال بد امروزم..
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 13:07
این پست پر از بار منفیه.. نخونید اگه حوصله ندارید! امروز خیلی روز بدی رو شروع کردم.. نمی دونم شاید دیشب خوب نخوابیدم... صبح به سختی اومدم سر کار .. نه اینکه خوابم بیاد ها.. نه .. اصلا خوابم نمی اومد.. پسرک که مرخصی داشت واسه کارای بانکی و وام خونه جدید.. و ساعت ۱۰ بانک قرار داشت.. منم مجبور بودم تنهایی بیام سر کار.....
-
دوره سخت..
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 11:44
با خرید این خونه یه دوره سخت مادی تو زندگیمون شروع شده.. دوره ای که پره از خواهشهای دل من ..خواهشهایی که با این وضعیت به نتیجه نمی رسه... خوب خونه ای که تا سه سال دیگه هم نمی شه بدهیاشو داد و رفت نشست توش به چه درد من می خوره.. تا سه سال دیگه حتما باید با بچه برم تو اون خونه!! آخه با بچه که نمیشه رفت دور دنیا رو گشت.....
-
خبری که غمگینم کرد..
سهشنبه 18 مردادماه سال 1390 15:17
امروز وبلاگ یکی از دوستان رو می خوندم.. یه مطلبی توش نوشته بود که اولش برام گنگ بود.. اما با توضیح یکی از دوستام برام روشن شد.. راستش مطلب ناراحت کننده ای بود.. موقعیتی بود که برای یکی از دوستانش پیش اومده بود و دل آدمو ریش می کرد.. از اون مشکلاتی بود که با فکر کردن بهش هم ضربان قلبم بالا می رفت... چه برسه به اینکه...
-
خبر داغ!
یکشنبه 16 مردادماه سال 1390 15:20
خوب وقته اون رسیده که اینجا ثبت کنم که کاری که چند وقته درگیرش بودم چی بوده.. راستش خونه ای که ما توش زندگی می کنیم خیلی کوچیکه.. ۵۶/۸ متر.. یه خوابه.. چند وقتیه تصمیم گرفتیم یه خونه بزرگتر بخریم... یه خونه دو خوابه آفتابگیر و بزرگ... یه خورده پول کم داشتیم و داریم.. اما دیروز با توکل به خدا و امید به آینده که بتونیم...
-
قدم زدن در یک روز آفتابی
شنبه 15 مردادماه سال 1390 13:45
بعضی روزا که به دلیلی مرخصی می گیرم و مثل خانومایی که شاغل نیستند به کارام می رسم و تو خیابون قدم می زنم خیلی لذت می برم.. راستش تصور اینکه تو یه زمان خاصی از روز مثلا ساعت ۱۰ صبح تو خیابون های شلوغ و سرسبز تهرانپارس قدم بزنم منو به سر شوق میاره.. می دونم که اگه یه روز کار نکنم دیگه این شوقو ندارم.. برای همین بعضی...
-
روزهای دا...غ مرداد...
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 11:34
خوب من تو یه ماه سرد با همسرم آشنا شدم.. تو بهمن ماه و وسط یه عالمه برف تو جاده لشکرک تو یه جمع شاد و پر انرژی.. اولین گلوله برفی کارمونو ساخت و سرنوشتمونو به هم گره زد... اما تو یه ماه داغ باهاش ازدواج کردم.. تو مرداد.. تو گرمای مرداد داغ ۱۳۸۸.. ۸ روزی از دومین سالگرد ازدواجمون گذشته... برای سالگرد ازدواجمون با...
-
امروز!
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 14:56
خوب باید بگم که امروز سالگرد ق.م.ر.ی ازدواج من و همسرمه... :) دو سال پیش تو روز ۴ شعبان با هم ازدواج کردیم.. روز خوبی بود... البته دو سال پیش ۵ مرداد ۸۸ بود.. راستش من خیلی به تاریخهای قمری اعتقاد ندارم.. اما اینو نوشتم که ثبت بشه..
-
ت.ر.کیه
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 13:15
تو مسافرت عیدمون به تر.کیه یه خانومهای مسن اروپایی و امر..یکا..یی بودن که صبحها موقع صبحانه تو هتل بلوز و شلوار یا دامن های صورتی و سفید و روشن می پوشیدن و تو سلف سرویس هتل وقتی جاتو برای برداشتن غذا بهشون می دادی بهت لبخند می زدن و بعضیاشون با یه لهجه غلیظ انگلیسی بهت می گفتن تنکیو! یا حتی وقتی از کنارشون رد می شدم...
-
یک روز عجیب..
چهارشنبه 25 خردادماه سال 1390 11:58
درسته که سه ساله که دیگه اینجا نیستی... اما هنوز پدرم که هستی.. روزت مبارک بهترین پدر دنیا... روزت مبارک که هیچ کس برای من٫ تو نمی شه.. هیچ کس..