-
خنک!
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 14:07
البته هوا دیگه داره رو به سردی می ره.. ولی تا سرد نشده برید تو این لینک و این نوشیدنی محشرو درست کنید و لذت ببرید.. اگه مقدار آبشو کم کنید مخلوط کن یه خورده سخت تر می چرخه اما خوب یه یخ در بهشتی نصیبتون می شه که ...وایییییی... دلم خواست دوباره... دیشب درست کردم.. عالییییییییییییییه!
-
شروع یک زن تمام شد!
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 12:31
کتابی که خریده بودم دیروز تموم شد.. کتاب خوب و جالبی بود و داستان جالبی داشت.. یه چند تا کتاب نخونده دارم که باید بخونم.. کتاب شروع یک زن به تصمیمات من خیلی ربط داشت.. جالب بود.. اوضاع خوبه.. یعنی خوب دارم پیش می رم.. راضیم.. فردا به یه جشن حنابندون دعوتیم.. دخترعموی پسرک... نمی دونم چی مناسبه برای پوشیدن.. شاید یه...
-
ایزو 9001!
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1391 10:41
کم و بیش در جهت اهداف جدیدم دارم پیش می رم.. خوب البته هنوز رضایت کامل حاصل نشده اما از وضعیت فعلی راضیم.. غریبه نیستید باید بگم که خوندن نمازو با حضور قلب شروع کردم.. اینو نگفتم که منت و ریایی باشه.. همیشه با خودم می گفتم.. بادی به جایی برسم که نیاز به نماز خوندن رو احساس کنم و بعد با حضور قلب و شادمانی بخونم امروز...
-
شروع یک زن..
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1391 12:26
دیروز بعد از مدتها به خودم اومدم.. دیدم خیلی از پیتی واقعی دور شدم... دیدم خیلی نکات ریز هست تو زندگی که دیگه رعایت نمی کنم.. دیدم خیلی وقته که گوشواره ای به گوشم نیست.. خیلی وقته نشونه های دختر کوچولوی درونم رو نمی بینم.. دختری که برای خریدن کتاب همه پول هفتگیشو می داد.. خیلی وقته فقط ایبوک می خونم.. من آدم دنیای...
-
اجلا...س ...پار...تی!
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 13:36
خوب امیدوارم این تعطیلات به همه تهرانیها خوش گذشته باشه..!!! ما که فقط چهارشنبه و پنج شنبه تعطیل بودیم و امروز هم که شنبه است به یه مصیبتی خودمونو رسوندیم سرکار! دریغ از یه تاکسی که تو خیابون پر بزنه!! :)) البته به هر جون کندنی بود آقای مدیر خودخواه رو راضی کردیم که ساعت کاری رو تا 2 اعلام کنه و یه چند ساعتی لا اقل...
-
حزب باد
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1391 16:27
این مدیر ما جزو حزب باده.. هر روز یه حرفی می زنه.. از 1 ساعت پیش فکر می کردیم از توی حرفاش که ما هم تا یکشنبه تعطیلیم.. اما همین 10 دقیقه پیش اعلام کرد که فقط چهارشنبه و پنج شنبه تعطیل و بقیه روزها رو باید بیاید. می گه تعطیلی مال شرکتهای بیکاره... البته خوب حق هم داره خیلی سرمون شلوغه و با این اوضاع مملکت که هر روز یه...
-
تعطیلید؟
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1391 16:21
بچه هایی که تو شرکت خصوصی کار می کنند. شماها تو این تعطیلی ها تعطیلید؟ یا نه؟
-
سفرنامه تصویری...
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1391 15:57
سلام اینم قولی که داده بودم.. اولین عکس مربوط می شه به دریای نازم که دختر چهارماهه دوستمون بود که ما رو به آلاشت دعوت کرده بود.. عاشقتم خاله... بعدی عکس خونه روستایی در آلاشته که دو شبو توش گذروندیم.. اینم عکس دست پسرک و پسر عموش که مدام در حال تخته نرد و کری خوندن بودن.. اینم یه عکس از منطقه کوهستانی و جنگلی بالای...
-
عذرخواهی..
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 15:24
دوستای خوبم و دفترچه خاطرات من.. منو ببخشید.. کابل دوربین جامونده خونه... فردا روز موعود است..
-
دلبستگی..
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 10:33
سلام به همه دوستان عزیزم.. اول نوشت: من واقعا شرمنده ام که عکسایی که قول داده بودم و نذاشتم براتون.. اما نگران نباشید.. دلیلش فقط مشغولیت شغلی بود.. اما امروز دوربین همرامه تا عصر ان شاالله براتون یه پست عکسی می ذارم.. خبر جدید اینه که پنج شنبه ساعت 11 صبح بود که پسرک زنگ زد که: پسرک: میای بریم کاشان!!؟؟؟ من: خلاصه...
-
تعطیلات گذشته..
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 14:09
خوب ظاهرا دعا خودم و دوستان مثمر ثمر واقع شد و به من مرخصی دادن و از ساعت 8 شب چهارشنبه مسافرت ما به همراه پسرعموی پسرک و همسرش شروع شد و تا دوشنبه ساعت 3 بعدازظهر ادامه پیدا کرد.. دو روز اول در آلاشت بودیم به همراه 5 نفر و نصفی دیگه.. اون نصفه هم یه دختر 4 ماهه جیگر بود به اسم دریا.. که دختر یکی از دوستای پسرک بود که...
-
حادثه خبر نمی کند..
سهشنبه 24 مردادماه سال 1391 11:43
دلم برای مردمان مظلوم این سرزمین گرفته.. دلم برای روزهای تلخ پیش رو گرفته.. این خانه از پای بست ویران سراست.. این روزها ممکن بود در تهران تجربه شود در همین خیابان کناری.. آن گوشه شهر..این گوشه.. و هزارن نقطه که همه وطن داغدار من است.. مشکلاتی که تو بر سرشان آوردی کم نبود اکنون خدا امتحانشان می کند.. امتحانی به قیمت از...
-
تعطیلات پیش رو
دوشنبه 23 مردادماه سال 1391 15:19
روزهای پیش رو روزهای خوبیه.. دوباره از طرف دوستامون دعوت شدیم به همون خونه روستایی رویایی تو شمال که پنجره های چوبی داره.. البته این عکسی از خونه رض...ا شا...ه در آلاشته که تبدیل به موزه شده.. اما خونه ایه که ما می ریم سایر کوچیک همینه.. :) فرصت خوبیه برای اینکه دوباره نفسی تازه کنم و کمی از کسالت این روزهام کم بشه.....
-
ایجاد تنوع
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 15:37
دنبال ایجاد تنوعم.. نمی دونم چرا تو زبان خوندن تنبل شدم.. باید برم انقلاب کتاب بخرم.. زندگیم یه تکون حسابی می خواد که گردو غبارش بره.. جدا از کتابی که نصفشو ترجمه کردم و بقیه اش داره تو کتابخونه خاک می خوره از طریق یه دوست خیلی خوب یه آفر ترجمه هم به یه استاد امریکایی مطالعات فمینیستی دادم.. اگر خدا بزنه پس کله استاده...
-
زنده ای مثل درخت..
شنبه 21 مردادماه سال 1391 12:07
زنده ای مثل درخت... مثل پرواز پرستو در باد... مثل آواز قناری در باغ.. نفس از پنجره باد صبا می گیری.. چه کسی گفت که تو می میری... پنج شنبه چهلمین روز رفتن عزیز بود..متنی که برای سنگ قبر عزیز انتخاب کردیم این بود و حس واقعی همه ما همینه.. تو همیشه برای ما جاویدانی عزیزم... چه در بوی زردآلوهای خشک و چه در بوی آلوهای تازه...
-
بلوچیز محبوب من!!!!
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 10:48
یه اسلایس بلو چیز چند روز پیش خریدم که تا حالا تو همه غذاها آزمایشش کردم.. عالیه!! یعنی عاشق اون رگه های آبی (کپک پنیر) توشم.. مزه اش محشره!!! دیشب از روی دستور نون عربی یا همون پیتای خودمون که تو وبلاگ طیبه عزیزم دیدم با اینکه دستورو یادم رفته بود با خودم ببرم ولی به طور کاملا حفظی درست کردم و عالی شد! نون به این...
-
سالخوردگان تقدیر!!
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 11:16
پسرک می گه شدیم شبیه کسانی که پیرن و بچه هاشون رفتن خارج و وقتشه که برن خونه سالمندان.. چند وقتیه رانندگی رو گذاشتیم کنار.. هم من و هم پسرک.. همه واسه اینکه مشارکتی در کاهش آلودگی هوای شهر کنیم و هم اینکه از تنبلیمون کم کنه.. دیروز یه مسافت 5 کیلومتری رو از فلکه اول تهرانپارس تا حوالی شهرک امید رو پیاده رفتیم!!!...
-
زندگی
شنبه 14 مردادماه سال 1391 16:13
زندگی این روزها خیلی سخته... داره بهمون فشار میاره.. کلافه ام.. خدایا.. چی شد که اوضاع اینقدر بد شد... کجای راهو اشتباه رفتیم.. کجای راهو کج رفتیم.. کلافه ام.. کلافه..
-
آخر هفته ما..
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1391 12:42
قرار بود با اصرارهای فراوان امشب افطاری میزبان خانواده همسرم باشیم اما خوب دیشب تماس گرفتند و گفتند نمیان.. ظاهرا مهمونی امشب کنسله.. مگر اینکه دوباره تماس بگیرند و بگن که میان.. چون پسرک هم کمی ناراحت شد که مهمونی کنسل شد.. نمی دونم.. راستش من هم نارحت شدم اما به خاطر پسرک چیزی نگفتم.. شله زرد و حبوبات آش رشته رو...
-
تعارف..
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 11:19
مادر همسر من زن مهربون و دلسوزیه.. جونش برای بچه هاشه.. خیلی بهشون وابسته است و عاشقشونه.. این مادر نمونه فقط یک ایراد کوچیک داره و اونم اینه که به شدت تعارفیه.. این برای من یه خورده غیرقابل درکه... البته همسرم هم تا حدودی این خصلت رو به ارث برده.. یک نمونه از این تعارفها در مورد دعوتهایی هست که از ایشون به هر مناسبتی...
-
گنگ و مبهوت...
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 11:07
یه روزایی با خودم به یک ابتکار تازه یه کار جدید و نو یه حرکتی که بتون رخوت و کندی این روزها رو بگیره و یه کم رنگ تنوع به زندگی کسل کننده و پرغبار این روزها بریزه فکر می کنم.. هرچی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.. روزهای سختیه.. دست و پاهام بسته است.. برای رسیدن به چیزهایی که دوستشون دارم رخوت و خستگی و تنبلی و...
-
آنچه گذشت..
شنبه 7 مردادماه سال 1391 15:42
ممنونم دوستای خوب بابت تبریکهای گرم و صمیمانه تون..من هم برای همه شما آرزوی بهترین روزها و به ویژه سلامتی جسم و روح می کنم... آخر هفته که گذشت همونطور که گفتم با همسرم و درآتلیه و مهمونی گذشت.. تو آتلیه که حسابی بهمون خوش گذشت و احساس جوونی کردم.. ژستها و صحنه های جالب پیشنهادی عکاس که یکی از دوستام بود حسابی سر وجد...
-
being together forever....
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 09:47
امروز روز خوب باتو یکی شدنه عزیزم.. روز خوب سقف مشترک.. روز خوب آرامش... امروز برای من بهترین روزه که خیلی زود تموم شد و هنوز مزه آرامشش زیر زبونمه... تصمیم داریم عصر بریم آتلیه یکی از دوستام... چند تا عکس یادگاری بندازیم.. امیدوارم برسم به همه کارام.. باید عصر برم موهامو براشینگ کنم و حاضر شم.. شب هم بعد از آتلیه اگه...
-
روزهای در جریان...
یکشنبه 1 مردادماه سال 1391 15:33
امروز اول مرداده.. 3 سال پیش در 5 مرداد ماه 1388 من و همسرم با هم ازدواج کردیم.. امسال سومین سالگرد ازدواجمون پنج شنبه است.. درست در روز مهمانی خداحافظی دوستم پریسا... تصمیم گرفتیم برای اون روز بریم آتلیه و چندتا عکس بندازیم بلکه یه خورده از حال و هوای بد این روزهای زندگی بیایم بیرون.. حالا تا خدا چی بخواد و جای مناسب...
-
تشکر..
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1391 11:13
من به لطافت قلبهای مهربون آدمها ایمان دارم.. ممنونم بابت همه لطفهاتون.. برای عاقبت خیر همه بیماران دعا کنیم...
-
روزگار ..تلخ...
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1391 11:26
خوب چی بگم.. تلخی روزگار این روزا برام زیاده چه جوری از گل و بلبل بنویسم.. تنها خبر خوب این روزها به دنیا اومدن بچه یکی زوجهای جوون فامیل پسرکه که به مناسبتش فردا شب دعوت شدیم یه رستوران تو ستارخان.. خوب خودش یه نقطه امیده یه جایی شنیدم که تا زمانی که نوزادی به دنیا میاد باید خوشحال بود که خدا هنوز به آدمیزاد...
-
مهمانی خداحافظی
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 10:55
دوباره یک مهمانی خداحافظی دیگر.. این کلمه رو که می شنوم یا خانوم شین می افتم... باید کتابشو بخونم.. این بار دوتا از دوستان قدیمی دوران پرشور دانشگاه و دانشکده دارن ترکمون می کنن.. دونفری که همون دوران دانشکده عاشق هم شدن و ازدواج کردن.. الان برای خداحافظی و روزهای خوش گذشته دوستاشونو دعوت کردن و می خوان تا جایی که می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 تیرماه سال 1391 16:20
از همه شمایی که سعی در آروم کردن من داشتید ممنونم.. از کامنتهای پر مهرتون ممنونم.. روزهای سخت برای کشور و کار و آدمهای این مملکت هر روز بیشتر و سخت تر می شه.. هر روز روزهای سخت تری میرسه و هر روز یک قانون جدید میاد.. جالبه که خیلی از قانونهای دست و پاگیر تو کارهای ما هم از قانون گذارای خودمونه.. یعنی خودمون کار رو...
-
کابوس مجسم..
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 09:46
رفت.. مادربزرگ رویایی من رفت و به رویاها پیوست... تموم شد همه روزهای خوش امیدواری تموم شد.. روزهای آخر کنارش بودم اما دریغ از یک نگاه.. ازم دریغ کردی عزیز.. تو که خیلی مهربون بودی چرا روز آخر نگاهم نکردی.. حالم خوش نیست.. شاید بعدها بیشتر نوشتم..
-
روزهای روشن خداحافظ...
دوشنبه 12 تیرماه سال 1391 16:49
- می دونم که روزهای سختی در انتظارمه.. روزهای سخت بی تو بودن... دلم بدجوری گرفته... عزیزم، مادربزرگم در بخش سی سی یو بیمارستان فاطمیه سمنان بستریه و شک پزشکهای معالج به دنبال خونریزی شدید پانکراس برای تشخیص بیماری سرطان پانکراس به یقین تبدیل شد... روزهای سختیه روزهای دور از تو بودن و کابوس دیدن.. روزهای سختیه روزهای...