-
دزد...
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1392 23:03
ساعت 10 دقیقه به 11 شبه و من تنهام.. پسرک ساعت 8 تازه اومده بود خونه که یکی از دوستاش زنگ زد که دزد زده به مغازه اش.. طلافروشی!! ظاهرا دو نفر میان تو مغازه و می گن یه گردنبند بیارن که ببینن و تا میارن ورمی دارن و پا می ذارن به فرار... اونا فقط تونستن یکیشونو بگیرن و نفر دوم با گردنبند فرار کرد.. :( پسرک رفته کمکشون که...
-
اعتراف
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1392 17:00
اومدم یه اعترافی بکنم... اعتراف کنم که یه مدتیه از خواهر کوچیک همسرم دلخورم.. چون هرچی تو این مدت سعی کردم بهش بفهمونم که می خوام مثل خواهر برای هم باشیم نفهمیده... موقع عروسیش با اینکه خیلی سرم به خاطر تغییر شغلم شلوغ بود اما سعی کردم هر از گاهی بهش با زنگ زدن و اس ام اس آرامش بدم و کمکش کنم... موقع رفتن ماه عسل مدام...
-
دهه چهارم
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1392 12:03
صدای جاروی پیرمرد نارنجی پوش هر روز مثل عقربه های ساعت نزدیکی اذان صبح رو نشان می ده و من هر روز خواب آلوده به روز شروع نشده بی جذابیت پیش رو فکر می کنم. لحظه های کشدار اول صبح های تعطیل در روزهای کاری به چشم بر هم زدنی می گذره و آفتاب طلوع می کنه و هنوز بعد از 10 سال کارمند بودن هر شنبه روزهای باقیمونده تا جمعه و...
-
در حسرت عصرها و صبحهای بهاری
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1392 13:18
در حسرتم.. در حسرت یه صبح بهاری که برم تو خیابونا دلی دلی راه برم و تنفس کنم.. در حسرت اینکه برم عصهای ویندوز شاپینگ کنم و بوی اقاقیای کوچه پس کوچه های خیابون وزرا مستم کنه.. اما هر شب کارم شده ساعت 10 رسیدن خونه و صبح ساعت 7 بزنم بیرون.. بهار داره می ره و من در حسرتم...
-
روز آخر تعطیلات
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 22:16
بالاخره تعطیلات دست داشتنی من تموم شد.. غلت زدن تو رختخواب و ول گشتن بین کانالهای تلویزیون.. روز عید دیدنی های تموم نشدنی.. مسافرتهای یکی دو روزه.. یه ماهم که باشه زود تموم می شه و باز روز آخر من ناراحتم که داره تموم می شه... خوش به حالتون اونایی که فردا تعطیلید.. :)) ای بابا.. فکر کنم من باید برم بخوابم تا فردا..
-
شروعی نو..
سهشنبه 6 فروردینماه سال 1392 15:16
از جملات کلیشه ای آغاز سال نو دلزده ام... بهترینها برای شما که لایق بهترین هائید..
-
روزهایی که گذشت...
یکشنبه 27 اسفندماه سال 1391 22:49
روزهایی که گذشت در سالی که تنها 2-3 روز ازش باقیه روزهای خیلی خوبی نبود اما به اون بدی هم نبود که بگم روزهای بدی داشتم.. روزهای تلخ.. روزهای شیرین .. روزهای اشکهای پنهانی.. روزهای لبخندها و دلشوره های عاشقانه.. روزهای قهر و آشتی.. روزهای پول و نگرانی... روزهایی که گذشت.. روزهایی که گذشت و خدا رو هزاران بار شکر که بدتر...
-
امروز من...
جمعه 18 اسفندماه سال 1391 19:26
امروز روز تولدمه.. در واقع تولد من و پسرک تنها 8 روز با هم فرق داره... 8 روز و 3 سال.. روز تولد پسرک براش یه ساعت مچی خریدم.. و امروز من فقط به خونه تکونی گذشت.. پسرک هم بهم سه تا تراول 50 تومنی داد که خودم برای خودم هرچه دوست دارم بخرم.. البته دیشب هم برام کیک و شمع خرید.. :* خوب اینم یه نوعشه.. نمی دونم امروز خیلی...
-
اسفند...
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 22:52
2 روز دیگه تا روز تولد تو مونده و تو با من قهری.. قهر قهر که نه اما فقط حرف می زنی و دلت با من قهره.. بس که ساعت 9 شب اومدم خونه.. بس که سرم شلوغ بوده این یه ماهه گدشته... بس که کم دیدی منو.. بس که همیشه خسته بودم.. بس که حق داری با اون قیافه اخموت.. عزیزم همه این روزها می گذره و دوباره همه چیز به روال عادی بر می...
-
روزهای شلوغی دارم این روزها..
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 22:29
سلام.. این روزهه خیلییییی سرم شلوغه.. شرکت جدید خیلی خوبه اما به دلیل همین بزرگ بودنش مشغله هایی هم داره.. یکیش همین سیستم اتوماسیون اداری که هیچ جوره تو کت من نمی ره.. یه خودکار قرمز می خوای باید به مدیر تدارکات تو اتوماسیون اعلام کنی.. بعد یه هفته به دستت برسه.. الکی که نیست.. :))) آره خواهر خیلی مه چیز رو حساب...
-
خونه بدون تو خونه نیست زندونه..
جمعه 6 بهمنماه سال 1391 20:44
امروز فهمیدم که خونه هر کسی که امن ترین و راحت ترین جای دنیاست بدون آدمهایی که توش زندگی می کنن فقط یه مشت خشت و گله.. و خونه نیست و زندونه.. امروز همسرم به یه مسافرت دو روزه رفته.. به همراه مادرش.. درواقع برای دادن کارت دعوت عروسی خواهر کوچیکش به این مسافرت رفته.. و من تنهام.. در و دیوار خونه زبون باز کردن و دارن...
-
برگشتم..
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 18:57
خوب حس می کنم روزهای زیادی از آخرین پستم گذشته.. دلیلشم به طور عمده این بوده که در یک اقدام انتحاری کارمو و اصولا شغلمو عوض کردم... خیلی یهویی از طرف یکی از آشنایان قدیمی که از دوران کارآموزی دانشگاه منو می شناخت و به نحوی از استادای دانشکاهم محسوب می شد دعوت به کار شدم.. یه موقعیت تو یه مجموعه که کاملا مرتبط با رشته...
-
نگرانی های من..
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 10:05
نگرانی بخشی از وجود من است.. جدایی ناپذیر و ماندگار.. درستی وقتی خیالت از بابت همه چیز راحت می شود می فهمی که همه چیز به تار مویی بسته است.. درست همان موقع.. تمام روزهای خوش با تو بودن به نسیمی می تواند تمام شود.. تمام و من هم تمام.. پ.ن. اتفاقی نیفتاده.. هیچ اتفاقی.. اما نگرانی بخشی از وجود من است..
-
شرمنده شدیم...
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 16:09
شرمنده دعاهای بی ثمرمان شدیم برای دوست عزیزی که همراه و همدم زندگیش به آسمانها پر کشید.. ساچلی عزیز بی نهایت غمگینم برای قلب مهربان و زخمی تو و چشمان بی گناه و معصوم هلگا...
-
دعا
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 12:56
برای عاقبت خیر و سلامتی همسر دوست عزیزی دعا کنیم... خیلی دلم می سوزه برای نگاه زیبای دخترش.. خدایا ما آدمها رو به حال خودمون رها نکن.. خدای بزرگ این روزها غم تو دل مردم ما زیاده از همه نوعش.. تو مرحم باش.. برای هم دعا کنیم... برای آقای غفور.. برای کودکان سوخته در آتش نادانی.. برای فرزندان دور از مادر و مادران دلشکسته...
-
روزهای بهتری در راه است..
دوشنبه 29 آبانماه سال 1391 16:12
خیلی وقته که دلم یه استراحت متفاوت می خواد.. یه هتل تو دل جنگل یا یه هتل تو دل کوه.. هردو شو سراغ داریم اما شرایط بهمون اجازه نمی داد.. دیشب با پسرک در مورد این موضوع حرف زدیم و دیدم که اونم همینو می خواد .. دیشب بهم گفت که خیلی وقته که خوشحال نشدم... خیلی دلم گرفت.. منظورشو فهمیدم.. مشکلات خیلی بهش فشار میاره... من...
-
در ادامه..
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1391 12:48
در ادامه پست دیروز باید بگم که شخص صاحب نظر سازمان مربوطه تغییر کرده و آدم دیگه ای جایگزینش شده.. و من یه ایمیل جدید گرفتم که باید دوباره تست بدم و مدیر جدید به روش خودش تست می گیره.. خدا به خیر بگذرونه.. مدیر جدید ظاهرا سخت گیر تره... دعا فراموش نشه.. :)
-
چهارشنبه جون!
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 14:56
امروز دوباره چهارشنبه است.. و من خوشحالم اما انرژی ندارم.. یه خوشحالی بی انرژی.. این روزا منتظر یه خبر خوب از اون ور آبم.. یه تائیدیه! یه نظر! اگر مثبت باشه عالیه و خیلی تو آینده ام تاثیر داره و اگر منفی تاثیر منفی نداره اما ناراحتم می کنه... شخصی که باید تائید کنه یه آدم سخت گیره که سرش هم خیلی شلوغه و این یعنی بردن...
-
روز وصال یاران..
دوشنبه 22 آبانماه سال 1391 16:02
دیشب عروسی بهترین دوستم بود.. یکی از بهارهای زندگیم.. شب خوبی بود و به ما که دوستای عروس بودیم خیلییییییییی خوش گذشت.. عروسی تو هتل قدیمی گراند هتل در شهرک سینمایی بود و خیلی جالب بود و فضای دلنشینی داشت.. عروس و داماد هم عالییی بودن.. به هر حال این بهارم فرستادیم رفت خونه بخت.. به امید عروسی اون بهار..
-
فقط برای اینکه در جریان باشید..
شنبه 20 آبانماه سال 1391 11:14
:) سلام... صبح همگی به خیر و شادی.. فقط اومدم بگم که مهمونی پنج شنبه به خوبی و خوشی برگزار شد.. برای شام زرشک پلو با مرغ، کشک بادمجان و ماهی سفید شکم پر به اضافی بورانی اسفناج و سالاد کلم مخصوص پیتی درست کردم.. متاسفانه نشد که عکس بندازم.. شرایط جور نبود... اولش می خواستم فسنجون درست کنم اما متاسفانه گردویی که تو خونه...
-
مهمان پیتی
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1391 15:30
این هفته خیلی به سرعت در حال تموم شدنه.. اصولا هر هفته ای که شنبه نداشته باشه از نظر من خیلی زود تموم میشه و همونطور که قبلا هم گفته بودم 4 شنبه بهترین روز هفته است حتی از خود 5 شنبه هم عزیزتره.. امروز یه چهارشنبه دیگه است و من خوشحالم گرچه دلیل برای خوشحال نبودن زیاد دارم اما خوشحالم.. خیلی وقت بود که مهمون نداشتیم...
-
حالم خوبه...
شنبه 6 آبانماه سال 1391 14:44
خیلی مریضی بدی بود.. هفته پیش دوشنبه حالم بد شد و نیومدم سرکار.. فشارم بین 6 و 7 بود و تقریبا نزدیک بیهوشی بودم به زور یک سرم نمکی و دو تا آمپول ویتامین یه خورده سرپا شدم و سه شنبه اومدم سر کار.. اصلا نفهمیدم دلیلش چی بود.. مادر همسرم می گفت که بس که به خاطر ماشین حرص و جوش خوردی مریض شدی و طفلی مدام زنگ می زد که اینو...
-
بیماری
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 16:54
حالم خوش نیست.. امروز از صبح حالم خوش نیست.. تهوع و تب و لرز و معده درد دارم.. فکر کنم غذای دیشب اذیتم کرده.. دیر غذا خوردم.. هر 10 دقیقه می رم تو شرکت دستمو می گیرم زیر آب گرم یه خورده گرم شم اما وقتی دستمو میارم بیرون از زیر آب بیشتر سردم می شه.. :( هی مورمورم می شه.. فشارم هم پایینه فک کنم.. وای دارم می میرم... :دی...
-
فروزن...
پنجشنبه 27 مهرماه سال 1391 08:00
خوب سر صبحی اومدم بپرسم تاحالا فروزن یوگرت خوردین؟ اسمش که احتمالا به گوشتون خورده.. من یه چند وقتی این دسر خوشمزه کم کالری رو درست می کنم و شبها با پسرک می زنیم به بدن و حالشو می بریم.. اونایی که طعم ماست میوه ای رو می پسندن احتمالا از این هم خوششون میاد.. می دونید طعم تمشک جنگلیش با دونه های تمشکی که توشه...
-
غم..
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 11:42
نمی تونم غمو از خودم دور کنم.. همچنان در را بهبود کیفیت روزهام تلاش می کنم اما نمی تونم غم رو از خودم دور کنم.. دیشب با اشک خوابیدم وقتی با همه تلاشی که می کنم باهام بی انصافی کردی.. دلم می خواد فرار کنم از این روزها و این شهر و این آدمها... غمگین و سنگینم..
-
خدایا شکرت..
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 08:10
باید خدا رو به خاطر همه مهربونی هاش شکر کرد گرچه قابل شمارش و شکرگذاری نیست.... امروز می خوام بگم که انرژی مثبت همه آدمهای خوب دور و برم جواب داد و مادر جوون و مهربون این پست حالش بهتر شد و خوشبختانه فعلا شیمی درمانی روش جواب داده و بیماریش متوقف شده.. خدا عاقبت زندگی و سلامتی شو هم به خیر کنه... بهتون خبر دادم که بگم...
-
روزهای سخت...
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1391 10:54
روزهای سخت زندگی ما همچنان ادامه داره.. همچنان سعی می کنم روحیه ام رو حفظ کنم تا روحیه پسرک خراب نشه.. از رخوت و افسردگی که این روزها ناراحتش می کنه می ترسم.. پسرک فعال من این روزها عصبی و ناراحته.. خیلی نگرانشم.. مملکت ما جاییه که به آدمهای مفید و با تجربه هیچ نیازی نداره و فقط افراد خاصی حق زندگی دارند.. آقا می خواد...
-
مادرم..
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 13:47
من آخه چه جوری مهاجرت کنم.. وقتی مامانم زنگ می زنه که ر..ی.سی.ور روشن نمی شه چی کار کنم.. من از غصه اینکه الان مامانم تنهاست و حوصله اش سر رفته و من از این راه دور نمی فهمم مشکل اون دستگاه لعنتی چیه اشک تو چشام جمع می شه... اگه این همه دریا و آب بینمون بود که حتما حالا از غصه تنهایی مامانم دق کرده بودم.. دلم برای...
-
بهار..
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 11:10
تو زندگیم دو تا بهار هست.. با یکیشون حتی یه راز مگو هم ندارم.. عین کف دستیم برای هم... با دیگری یه نوع دیگه صمیمیت دارم.. از بچگی تقریبا از10 سالگی باهم دوستیم.. یکیشون ایرانه و اون یکی اون سر دنیا تو قطب زندگی می کنه.. یکیشون ازدواج کرده و اونی که تو قطبه مجرده.. گرچه اینی هم که تو ایرانه داره شرایط رفتن به قطب رو...
-
شیدای نا آرام...
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1391 16:19
بابا مى گوید خبر دارى از قیمت دلار؟ مى گویم نگو پدر من، نگو. اجازه بده من در دنیاى مصنوعى خودم زندگى ام را بکنم. اصلا ندانم چه اتفاقى دارد در این مملکت مى افتد. در شرکت، خدا را شکر، همکارها کارى به کار دلار ندارند. مهمترین بحث دیروزشان این بوده که جلال همتى وسط آهنگش دارد مى گوید زائو یا زالو. البته جواب دادن به این...