-
نیمه شب در آشپزخانه!
چهارشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1393 23:56
ساعت نزدیک 12 شبه.. لپتاپمو گذاشتم رو کانتر جزیره آشپزخونه و هنوز بیدارم.. از این زاویه دید زدن خونه رو دوست دارم.. یه جورایی انگار خونه از این نقطه آشپزخونه تو مشتمه و به همه جا اشراف کامل دارم.. خونه در سکوت کامله و کلمات از نوک انگشتان من جاری می شه.. پسرک خوابیده.. لوس باشه یا بی مزه.. به شما ربطی داشته باشه یا...
-
کوچولوی دوست داشتنی من!
دوشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1393 16:43
دیروز تولد یه موجود کوچولو بود! یه موجود کوچولوی دوست داشتنی! دختر یکی از دوستام که امروز یه سالش شده! عاشق اون چشمای باهوششم! رفتم خونه دوستم .. خیلی خوش گذشت بهم .. اولش نی نی ناز قصه ما خواب بود و من دوستم نشستیم قهوه خوردیم و حسابی از قدیم و جدید حرف زدیم... خیلی خوب بود... یه بلوز سفید صورتی و یه جوراب ساق بلند...
-
در درونم کسی فریاد می زند..
پنجشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1393 10:36
انتظارم از کارم و سطح درآمدم با واقعیت تطابق پیدا کرده و خدا رو شکر فعلا راضیم... روزها از پی هم می گذرند... این روزها از خودم راضی ترم.. تصمیمی که مدتها عملی نشده بود دقیقا 1 ماهه که عملی شده و ادامه داره... هی تو! ازت ممنونم که انگیزه های لازمو با حسادتت بهم می دی برای بهتر زندگی کردن و شاد بودن.. برای عشق ورزیدن.....
-
آدمهای حذف شدنی
چهارشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1393 10:04
آدمهایی هستند که از زندگی آدم حذف می شوند... و برات متاسفم که از زندگی من حذف شدی! توضیحی نمی دم بابت این پست... مخاطب این پست پسرک نیست مسلما! :)
-
آدمهای حذف شدنی
چهارشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1393 10:04
آدمهایی هستند که از زندگی آدم حذف می شوند... و برات متاسفم که از زندگی من حذف شدی! توضیحی نمی دم بابت این پست... مخاطب این پست پسرک نیست مسلما! :)
-
یکدانه مادری که همسر من است...
شنبه 6 اردیبهشتماه سال 1393 11:04
تک پسر بودن پسرک به عنوان کسی که دوست داشتم و می خواستم باهاش ازدواج کنم اولین نکته ای بود که به ذهن پدر عزیزم رسید و به عنوان مهمترین نکته بههش اشاره کرد و به من تذکر داد که به این فرد به عنوان تک پسر خانواده ای سنتی که هنوز پسر سالاری در بین فرزندانشون حرف اولو می زنه، نگاه کن و هیچ وقت یادت نره که در شرایط و...
-
روزی که از من ربوده شد..
یکشنبه 31 فروردینماه سال 1393 12:56
.. من مادری بودم که به ناگاه زنی تنها شدم... تو را با شرایطی سخت از بطن من جدا کردند و من ماندم اندوه جای خالی تو فرزندم.. من ماندم و خیالاتی که کسی هرگز از نگاهم نخواند.. من ماندم و این مقاومت و قدرت زنانه که اندوهم را پشت لبخندی پنهان کنم و آرام بگویم من خوبم... آرام بگویم خوبم... با گریه هایی که کسی هرگز صدایش را...
-
روزهای تلخ...
شنبه 23 فروردینماه سال 1393 09:07
این روزها روزهای تلخی رو در محل کارم با همکارام می گذرونیم.. یکی از همکارام که پسر جوونی بود و فقط 31 سال داشت چهارشنبه شب آخر شب از پیشمون رفت.. برای همیشه.. بیماریش چند هفته بیشتر طول نکشید و همه ما هنوز در بهتیم.... بعضی آدمها رفتنشون باور نکردنیه بس که زنده ان... بس که پر شورن.. فقط برای همسر جوونش دعا کنید که خدا...
-
بهار رخوت زا...
یکشنبه 17 فروردینماه سال 1393 15:41
دومین روزه که بعد از 16 روز تعطیلی اومدم سرکار و این هوای بهاری داره دیوونم می کنه..آخه که تو این هوا میاد سر کار؟ حالا بازم خدا رو شکر که یه دیوار اتاق کارم کاملا پنجره است و گرچه جزچندتا برج و ساختمون قد و نیم قد چیز دیگه ای دیده نمی شه اما لا اقل آفتاب بهاری افتاده رو گلدونهای دوست داشتنی حسن یوسف پشت پنجره و حسابی...
-
عطر بهار
یکشنبه 10 فروردینماه سال 1393 00:35
خوب اول از همه بگم که روزهای بهاری و نوروز همه مبارک... این از این! :) این روزها حسابی دارم از خونه نشینی و آفتاب دلپذیر بهاری که صبحها می افته رو سینک ظرفشویی و من در حالی که با یک ماگ بزرگ چای روبروی پنجره آشپزخونه به درخت چناری که جلوی پنجره آشپزخونه قد کشیده و برگهای ریز جوونی شاخه هاشو تزئین کرده نگاه می کنم لذت...
-
عطر خوش بهار...
یکشنبه 25 اسفندماه سال 1392 09:16
عطر روزهای بهاری تو شهر جاری شده.. لاله ها رو کاشتن و سنبلها هنوز غنچه هاشون تک و توک باز شده... دستفروشها مشغولند و جنسهای بنجل و مختلف رو به مردم هیجان زده این روزها می فروشند.. مردم انگار با اینکه می دونن دارن چی می خرند به روی خودشون نمی آرن و با هیجان از لابلای حراجی های شلوغ سرک می کشن و خوش می گذرنن.. اصلا...
-
روز آغاز من..
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1392 11:34
امروز روز منه.. روز شروع مجدد.. روز آغاز من... روز تولد یعنی عصاره روزهای سال... تولدت مبارک پیتی!
-
ماه من و تو
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1392 12:40
اسفند دوست داشتنی ما به نیمه رسید و من هنوز در مورد این ماه دوست داشتنی ننوشتم... ماهی که من و تو به فاصله 3 سال و 8 روز از هم متولد شدیم.. از روز تولدت 3 روز گذشته عزیزم.. تولدت هزارباره مبارک... برای تولد پسرک یه تخته نرد چوب گردو خریدم ... راستش خیلی چیزها می تونستم بخرم اما با هیچ چیز به این اندازه سورپرایزد نمی...
-
گالری شلوغ در شمال شهر...
دوشنبه 12 اسفندماه سال 1392 11:41
امروز با یکی از دوستام رفتم ک..یا گالری برای خرید طلا... نمی دونم رفتید تا به حال یا نه! اگه نرفتید می تونید برید گوگلش کنید و سایتشو ببینید.. برای کسانی که می خوان طلا هدیه بخرن بهترین گزینه است.. مدلهای نو و خاص باابتکار بسیار جالب برای طراحی و قیمتهای مناسب.. نکته قابل تاملش این بود که یه صف طولانی پشت درش درست می...
-
همینجا می مونم!
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1392 12:41
1- :)) به کوری چشم دشمنام هیچ جا نمی رم همینجا هستم.. من از اول این وبلاگو به عنوان یه یادگاری و دفتر خاطرات روزمره شروع کردم و اصلا قصدم دیده شدن و کامنت دیدن نبود.. خوب البته این تهدید ما تاثیری هم رو شماها نداشت و بازهم عده کمی کامنت گذاشتن! :)) ممنون از توجهتون! 2- این هفته به دوتا عروسی دعوت شدیم یکی عروسی دختر...
-
حراجی
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1392 17:16
خیلی ممنونم از همه 24 نفری که اومدن عکسهای خونه منو دیدین و مثل یه حراجی که می ری توشو دست خالی میای بیرون رفتن و یه لبخند ساده هم به من نزدن.. احتمالا به زودی در اینجا رو می بندم و می رم یه جایی که خصوصی بنویسم و انتظار یه لبخند یا جمله ساده رو هم نداشته باشم..!!
-
عک...سسس..
پنجشنبه 1 اسفندماه سال 1392 10:44
خوب این شما و این هم عکسهای بی کیفیت من! برید تو ادامه مطلب! اینم عکس فنجون کاپوچینوی عزیزم که از فروشگاه اک...سیر خریدمش! البته دو تاست یکیشم ماله پسرکه! اینم عکس آباژور عزیزم که از لاله زار خریدمش و رومیزی عزیز تر که مامانم زحمتشو کشیده.. با شمعهایی که اونا رو هم از اک...سیر خریدم.. البته فقط شمعهای طرح مبلو! اینم...
-
عذرخواهی
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1392 14:49
دوستان گلم.. اتفاقا تقریبا خونمون کامل شده.. دو تا دلیل داره که عکس نذاشتم.. 1- دوربینم دست مادر شوهره! 2- خونمون به هم ریخته بود :))) به زودی دوربینمو می گیرم و عکس می ذارم... شاید هم یه چندتاعکس با موبایلم گرفتم.. منو ببخشید آخر ساله تو شرکت خیلی سرم شلوغه..
-
عکس
شنبه 19 بهمنماه سال 1392 10:15
خواستم فقط بگم اینکه عکسایی که قولشو دادم نذاشتم تنها به این دلیله که کاناپه های جلو تی وی رو دادیم برای تعمیرو تعویض روکش اینه که خونمون یه خورده نابسامان و به هم ریخته است فعلا.. به محض برگشتن کاناپه های نازنینم به آغوش خونه براتون عکس از اقصی نقاط خونه می ذارم...
-
چرا؟
شنبه 12 بهمنماه سال 1392 16:12
این همه داستان سرهم کردی این همه فکرتو به کار انداختی که یه ماجرایی رو به من بگی اما دروغ! اصلا نمی فهمم چرا؟ من نه پرسیده بودم نه می خواستم بدونم نه برام مهم بود... خودت سر حرفو باز کردی و تعریف کردی و امروز فهمیدم همشو دروغ گفته بودی... جالبه ! آخه چرا؟ پ.ن. مخاطب این پست یکی از همکارامه!
-
نعمتهای دوپا..
پنجشنبه 10 بهمنماه سال 1392 09:45
دیروز برادرم اومد تهران... 10 دقیقه ای پشت در معطل شد تا من برسم.. به خاطر یک راننده آژانس ناشی که هی مسیرها رو گم می کرد و اشتباه ورودی های اتوبانو می رفت تازه طلبکار هم بود 10 دقیقه دیر رسیدم... ساک برادرم پر بود از نکته سنجی های مادرانه برای من.. گردوی آسیاب شده برای فسنجون... لوبیا سبز آماده شده فریزری... سبزی...
-
خوشحالی نصفه نیمه!
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1392 16:43
خوب به سلامتی مبلهای جدید ما هم جمعه گذشته رسید و از اونجایی که منِ ساده به همین خوشحالی های کوچیک دنیوی هم کلی شارژ می شم و روحیه می گیرم از شب قبلش کلی خوشحال بودم که فردا مبلهای جدیدی که کلی روی پارچه و رنگ چوبش وقت گذاشته بودیم و میارن و بالاخره این خونه ما یه سرو شکلی می گیره اما نمی دونستم که این کارگرهای حمل...
-
شبهای روشن...
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1392 17:01
...... -اگه اون تونسته فراموش کنه پس منم حتما می تونم... + معلومه که هنوز دوستش داری.. - از کجا معلومه؟ + چون هنوز می خوای کارایی رو بکنی که اون کرده... قسمتی از دیالوگ رویا و استاد ..فیلم شبهای روشن.. ساخته فرزاد موتمن...
-
کاپوچینوی داغ داغ...
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1392 14:38
یه لیوان کاپوچینوی داغ تو فنجونی که تازه خریدیم می ریزم و روشو با پودر شکلات تزئین می کنم و با قاشق شکل می دم مثل کافه ها..( یه جورایی انگار سعی دارم خودمو بیشتر از قبل تحویل بگیرم..)می شینم رو کاناپه کنار کتابخونه... کتاب دیوان رهی معیری رو بر می دارم و لم می دم... فکرم با خوندن اولین صفحه اشعار پرواز می کنه... و به...
-
ماههای پر تلاطم..
دوشنبه 23 دیماه سال 1392 16:14
روزهایی که از 10 مهر 92 تا همین هفته گذشته بر من گذشت و یا کلا سال 92 جدا از تغییر محل زندگیمون که تنوع بزرگی بود کلا سال خوبی نبود.. فقط می خوام بگم خدا رو شکر که بدتر از این نبود... این همه غیبت یه دلیل غم انگیز داشت که خیلی از دوستام در موردش می دونن اما ترجیح می دم اینجا ثبت نشه... به هر حال به طور خلاصه خونمونو...
-
سرما خورده ام بدجور!
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1392 10:25
واییی.. آیییی... سرما خوردم... آیییی.... دارم می میرم از فین فین... کممممکککک..... فردا فکر کنم باید مرخصی بگیرم برای استراحت... استراحت که نه برای بسته بندی برخی وسایل... کمککک.....
-
روزمرگی های نو..
دوشنبه 8 مهرماه سال 1392 12:05
کارهای خونه در حال انجامه.. دیشب یه سری زدیم.. من چون می خوام سینک ظرفشویی بیاد زیر پنجره نیاز به یه سری لوله کشی روکار داشتیم که اومدن و انجام دادن.. چقدر خوبه آدم کلکارو بسپره دست یه نفر.. همه هماهنگی ها رو خودش انجام می ده و ما فقط بعضی وقتها آخر شب می ریم سر می زنیم ببینیم پیشرفت کار چه جوری بوده.. اگر خدا بخواد...
-
کنسرت رایگان
شنبه 6 مهرماه سال 1392 14:59
دیروز عصر با وجود خستگی همه این هفته به اصرار خواهرشوهر کوچیکه همگی رفتیم پارک آب و آتش یه قدمی بزنیم که دیدم چقدر شلوغه.. نگو به مناسبت 7 مهر روز آتش نشان تو پارک جشنه... و ما اصلا بی خبر بودیم... خلاصه ماهم نشستیم رو صندلی های جشن که اگر برنامه هاشون جالبه ببینیم.. خیلی هم جالب بود و کلی خندیدیم ... شومن با مزه ای...
-
خبرهای جدید در مورد خونه جدید...
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1392 14:57
خانومی (آقایی) که شما باشی بله ما دیشب از ساعت 8/5 تا 10/5 شب مشغول جانمایی کابینت برای آقای کابینت ساز بودیم.. بله! خلاصه چشمتون روز بد نبینه که چه فاکتوری قراره برامون بنویسه و چه بدبختی قراره بشیم ما با این هزینه ها کذایی... اصلا قیمت سینک و هود و گاز رومیزی و فرتوکار و غیره و ذلک نمی دونید چه غوغاییه... خلاصه برق...
-
روزانه های من..
سهشنبه 2 مهرماه سال 1392 15:57
خبری که متظرش بودم به دستم رسید نسبتا خوش بود اما چون قطعی نیست و کمی باید صبر کنم فعلا مسکوت می ذارمش تا اطلاع بعدی و خبرهای تکمیلی... چند تا خبر جدید بود که می خواستم برای ثبت در وبلاگم بنویسم.. یکی اینه برای عوض کردن جو به خواهر شوهر کوچیکه زنگ زدم و سعی کردم رابطه مونو عادی کنم و از این حالت سکوت بیارم بیرون چون...