این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

خنک!

البته هوا دیگه داره رو به سردی می ره.. ولی تا سرد نشده برید تو این لینک و این نوشیدنی محشرو درست کنید و لذت ببرید..

اگه مقدار آبشو کم کنید مخلوط کن یه خورده سخت تر می چرخه اما خوب یه یخ در بهشتی نصیبتون می شه که ...وایییییی... دلم خواست دوباره... دیشب درست کردم.. عالییییییییییییییه!

شروع یک زن تمام شد!

کتابی که خریده بودم دیروز تموم شد.. کتاب خوب و جالبی بود و داستان جالبی داشت..


یه چند تا کتاب نخونده دارم که باید بخونم..

کتاب شروع یک زن به تصمیمات من خیلی ربط داشت.. جالب بود..


اوضاع خوبه.. یعنی خوب دارم پیش می رم.. راضیم..


فردا به یه جشن حنابندون دعوتیم.. دخترعموی پسرک...

نمی دونم چی مناسبه برای پوشیدن..

شاید یه لباس ساده پوشیدم.. ساده.. اصلا برام مهم نیست کسی چه فکری می کنه..

من همیشه در انتخاب لباس و خریدن لباس خیلی ساده گرفتم و خیلی ساده فکر کردم.. چندتا لباس مجلسی خانومانه و خفنی که دارم هم یا به اصرار مامانم بوده یا پسرک...

وگرنه اگه به من بود که همیشه ساده بودنو ترجیح می دم.. ساده و شیک..

اصلا به مدلهای آنچنانی مو و لباس و آرایش علاقه ای ندارم..

من اینم دیگه..


ایزو 9001!

کم و بیش در جهت اهداف جدیدم دارم پیش می رم.. خوب البته هنوز رضایت کامل حاصل نشده اما

از وضعیت فعلی راضیم..


غریبه نیستید باید بگم که خوندن نمازو با حضور قلب شروع کردم.. اینو نگفتم که منت و ریایی باشه..

همیشه با خودم می گفتم.. بادی به جایی برسم که نیاز به نماز خوندن رو احساس کنم و بعد با حضور قلب و شادمانی بخونم امروز به این احساس رسیدم و از این بابت خوشحالم..

.. به یه تلنگر نیاز داشتم که خوشبختانه یکی از دوستان در این رابطه کمک بزرگی کرد..


تصمیماتم در این جهته که از وقتهای بی استفاده ام کمال استفاده رو بکنم.. آرامشو با تمام معناش وارد لحظه هام کنم.. آدم راحتی باشم..

قران بخونم.. نه به این جهت که ثواب دارو اینا.. به این جهت که تمرکز کنم..مراقبه و آرامش..

می خوام سطح زندگیمو بالاتر ببرم..

کارهای نیمه تمام آفت وقتهامون هستم.. اولین کار برای رسیدن به آرامش قلبی تمام کردن کارهای نیمه تمامه.. پاک کردن گرد و خاک از گوشه کنار زندگی.. با دقت کار کردن و تمیز زندگی گردن..

تمیز از هر چیزی..

از کمدهای لباس مرتب گرفته تا ذهنی مرتب و عاری از خرده ریز و مشغولیتی..


درگیر کردن فکر برای مسائل با اهمیتی که کیفیت زندگی رو بالا می بره..


خلاصه که دارم برای زندگیم ایزو می گیرم..

شروع یک زن..

دیروز بعد از مدتها به خودم اومدم.. دیدم خیلی از پیتی واقعی دور شدم...

دیدم خیلی نکات ریز هست تو زندگی که دیگه رعایت نمی کنم.. 

دیدم خیلی وقته که گوشواره ای به گوشم نیست.. خیلی وقته نشونه های دختر کوچولوی درونم رو نمی بینم.. دختری که برای خریدن کتاب همه پول هفتگیشو می داد.. خیلی وقته فقط ایبوک می خونم..


من آدم دنیای مجازی نبودم.. من رنگ و بوی کاغذ نو کتاب رو خیلی دوست داشتم و دارم و اینو یادم رفته بود..

دیروز اولین کاری که کردم بعد از اینکه ساعت 2 از شرکت زدم بیرون این بود که تا رسیدم خونه رفتم تو آشپزخونه و یخچالو تمیز کردم.. لباسهای شسته شده و خشک شده رو از روی بند چمع کردم و لباسشویی رو دوباره روشن کردم.. این پسرک خیلی لباس کثیف می کنه!!


در حال شستن چند تکه ظرف بودم که دخترک 3 ساله همسایه با گریه خودشو مهمون خونه ما کرد..

شبکه کارتون رو براش اوردم و نشوندمش پای کارتون. روی مبل دراز کشید و با اشتیاق میوه هایی که براش گذاشته بودمو تموم کرد و باب اسفنجی نگاه کرد و من مشغول اتو کشی لباسهای پسرک شدم..

احساس خوب رسیدن به خونه عشقم رو داشتم..


دیروز حمام کردم و پیراهن خنک گلدار خونگی رو تنم کردم...

موهامو براشینگ کردم و گوشواره هامو انداختم و به خودم در آینه لبخند زدم..


شب هم با پسرک و خواهراش رفتیم بیرون.. بام محک.. پسرک که از صبح منو ندیده بود.. با دیدن تغییراتم لبخند زد و گفت عیدت مبارک.. :) راستش این شوخی خیلی بهم چسبید..


من امروز صبح برای خودم یک کتاب کاغذی خریدم به نام شروع یک زن.. از فریبا کلهر..


من شروع شدم.. دوباره شروع شدم..


اجلا...س ...پار...تی!

خوب امیدوارم این تعطیلات به همه تهرانیها خوش گذشته باشه..!!!

ما که فقط چهارشنبه و پنج شنبه تعطیل بودیم و امروز هم که شنبه است به یه مصیبتی خودمونو رسوندیم سرکار! دریغ از یه تاکسی که تو خیابون پر بزنه!! :))


البته به هر جون کندنی بود آقای مدیر خودخواه رو راضی کردیم که ساعت کاری رو تا 2 اعلام کنه و یه چند ساعتی لا اقل امروز زودتر بریم خونه.. آخه واقعا امروز دیگه خیلی زور داشت بیایم سر کار آخه نه تنها تهران بلکه اروپا و امارات هم امروز تقریبا تعطیلن و من که خودم به شخصه کاری جز وبلاگ نویسی و زدن چند تا ایمیل کاری بی خود نداشتم..


اینه که ما امروز ساعت 2 میریم خونه!

آخر هفته گذشته هم در تعطیلات دوباره هوار خونه مامانم شدیم ... که صد البته خیلی خوش گذشت...

پنج شنبه صبح با پسر یه سری رفتیم جنگل و حدود دو کیلو تمشک جنگلی چیدیم .. تجربه محشری بود..

حسابی بهمون خوش گذشت.. همش تبدیل به سه شیشه مربای تمشک و یه بطر شربت تمشک شد.. پنجشنبه شب شام هم مهمون مامان در رستوران یه هتل جنگلی اطراف ساری شدیم که خیلی خیلی قشنگ بود.. به همتون پیشنهاد می دم برید این هتلو از نزدیک ببینید.. جاش واقعا دنجه.. تو دل جنگل با یه هوا و ویوی عااالی!



حزب باد

این مدیر ما جزو حزب باده.. هر روز یه حرفی می زنه..

از 1 ساعت پیش فکر می کردیم از توی حرفاش که ما هم تا یکشنبه تعطیلیم..


اما همین 10 دقیقه پیش اعلام کرد که فقط چهارشنبه و پنج شنبه تعطیل و بقیه روزها رو باید بیاید.

می گه تعطیلی مال شرکتهای بیکاره...


البته خوب حق هم داره خیلی سرمون شلوغه و با این اوضاع مملکت که هر روز یه تغییری در قوانین جهانی اتفاق می افته، باید کارامونو با سرعت بیشتری پیش ببریم..


به هر حال گفتم که بدونید ما فردا تعطیل نیستیم و تو سوت و کور خیابونها باید بیایم سر کار..


می بینم هیچ کس منتظر عکسها نبوده و دریغ از یک کامنت!

تعطیلید؟

بچه هایی که تو شرکت خصوصی کار می کنند. شماها تو این تعطیلی ها تعطیلید؟ یا نه؟

سفرنامه تصویری...

سلام اینم قولی که داده بودم..

اولین عکس مربوط می شه به دریای نازم که دختر چهارماهه دوستمون بود که ما رو به آلاشت دعوت کرده بود..

عاشقتم خاله...


بعدی عکس خونه روستایی در آلاشته که دو شبو توش گذروندیم..


اینم عکس دست پسرک و پسر عموش که مدام در حال تخته نرد و کری خوندن بودن..


اینم یه عکس از منطقه کوهستانی و جنگلی بالای آلاشت به اسم لرزنه.. که واقعا سرد بود..



اینم یه قورباغه چاق تو جنگلهای نکا که همه دخترا رو فراری داد و فقط پیتی شجاع موند و یه دوربین که ازش کلی عکس انداختم..

اونم دست پسرعموی پسرکه که خیلی شجاعه..


اینم یه سرس عکس از باغ پرندگان و چرندگان قمصر..


من عاشق این فلامینگوهای یه پا شده بودم.. :))



مرغ ماهی خوار خسته!!




اینم یه پرنده خوشکل که اسمش توکانه.. شبیه شیلا در کارتون سندباده..


این شتر مرغ خنگو نگاه کنید..

این اسبهای پا کو تاه رو ببینید.. خیلی با مزه بودن..




اینم از اون کرکسهای ترسناک... از اونایی که تو رابین هود تبر رو دوششون بود نگهبانی می دادن..



خلاصه که عکس خیلیی زیاده.. می ترسم خسته بشید..

اگه بازم دوست داشتید بگید بذارم..


عذرخواهی..

دوستای خوبم و دفترچه خاطرات من.. منو ببخشید.. کابل دوربین جامونده خونه...


فردا روز موعود است..

دلبستگی..

سلام به همه دوستان عزیزم..


اول نوشت: من واقعا شرمنده ام که عکسایی که قول داده بودم و نذاشتم براتون..

اما نگران نباشید.. دلیلش فقط مشغولیت شغلی بود.. اما امروز دوربین همرامه تا عصر ان شاالله براتون یه پست عکسی می ذارم..


خبر جدید اینه که پنج شنبه ساعت 11 صبح بود که پسرک زنگ زد که:


پسرک: میای بریم کاشان!!؟؟؟

من:


خلاصه این شد که ما ساعت 4 بعدازظهر جلوی خونه مادرشوهر بودیم و با خانواده شوهر همگی راهی کاشان شدیم..


پنج شنبه شب را در قمصر و در ویلای خاله همسر گذراندیم و صبحه جمعه بعد از بازدید از خانه پرندگان قمصر و گرفتن عکسهای بی شمار از پرندگان زیبا راهی کاشان شدیم و ناهار در رستورانی مهمان خاله آقای همسر بودیم..

بعد از استراحتی غروب جمعه من و خانواده خواهر شوهر بزرگ به تهران بازگشتیم و همسر و پدر و مادرش و خواهر شوهر کوچک و همسرش ماندند تا فردا یعنی امروز برگردند.. چون من مجبور بودم امروز اینجا در خدمت شما باشم.. این بود انشای من! 


خلاصه اینکه جاتون خالی خیلیییی خوش گذشت.. حالا در پست بعدی با جزئیات بیشتری و با عکس می نویسم..

فعلا برم به کارام برسم..


منتظرم باشید..

بعدا نوشت: معنی و دلیل عنوان پست بعدا شرح داده می شود!!


تعطیلات گذشته..

خوب ظاهرا دعا خودم و دوستان مثمر ثمر واقع شد و به من مرخصی دادن و از ساعت 8 شب چهارشنبه مسافرت ما به همراه پسرعموی پسرک و همسرش شروع شد و تا دوشنبه ساعت 3 بعدازظهر ادامه پیدا کرد.. دو روز اول در آلاشت بودیم به همراه 5 نفر و نصفی دیگه.. اون نصفه هم یه دختر 4 ماهه جیگر بود به اسم دریا.. که دختر یکی از دوستای پسرک بود که ما تو آلاشت مهمونشون بودیم.. البته خودشون ساکن اونجا نیستن و اینجا یه خونه روستایی خالی بود که خانوادگی به عنوان ویلا ازش استفاده می کنن..


کلی عکس برای وبلاگ انداختم اما الان همراهم نیست و قول می دم به زودی براتون آپ کنم..


 چند روز آخر تعطیلات رو هم با پسرعموی پسرک و همسرش در منزل پدری من اطراق کردیم..


خوش گذشت.. یه روز هم با پسرخاله ام و همسرش تو دل جنگلهای نکا خوش گذروندیم..


روزهای خوبی بود.. اما باید بگم که بعضی دوستان رو می شه تو سفر و زندگی چندروزه زیر یک سقف بهتر شناخت..


این سفرها رویه روابط و زندگی آدم رو بهتر مشخص می کنه و در شناخت ما به هم کمک می کنه.. بعد از این سفر به مقایسه فهمیدم که همسرم و اخلاقهاشو بیشتر از همیشه دوست دارم و می خوام..


تجدید روحیه خوبی بود..


فردا با عکس میام و بیشتر می نویسم..


مراقب خودتون باشید..

حادثه خبر نمی کند..

دلم برای مردمان مظلوم این سرزمین گرفته.. دلم برای روزهای تلخ پیش رو گرفته.. این خانه از پای بست ویران سراست..


این روزها ممکن بود در تهران تجربه شود در همین خیابان کناری.. آن گوشه شهر..این گوشه..

و هزارن نقطه که همه وطن داغدار من است.. مشکلاتی که تو بر سرشان آوردی کم نبود اکنون خدا امتحانشان می کند.. امتحانی به قیمت از دست دادن عزیزانشان و سقف کم طاقت بالای سرشان..

خدا برای همه این مشکلات تو را لعنت کند.... تو را تنها تو را..


کمک کنیم.. ما آدماهای روزهای سختیم.. هنوز در روزهای سخت کمی وجدانمان قلقلکش می آید..


کمک کنیم.. با تشکر از دوست عزیزم.. ممو.. به وبلاگش سری بزنید راهی باز است..

تعطیلات پیش رو

روزهای پیش رو روزهای خوبیه.. دوباره از طرف دوستامون دعوت شدیم به همون خونه روستایی رویایی تو شمال که پنجره های چوبی داره..




البته این عکسی از خونه رض...ا شا...ه در آلاشته که تبدیل به موزه شده.. اما خونه ایه که ما می ریم سایر کوچیک همینه.. :)

فرصت خوبیه برای اینکه دوباره نفسی تازه کنم و کمی از کسالت این روزهام کم بشه..


اما این قضیه مستلزم دو روز مرخصیه... 5 شنبه و شنبه..


دعا کنید قبول کنه مدیرمون.. خیلی بهش نیاز دارم..

ایجاد تنوع

دنبال ایجاد تنوعم.. نمی دونم چرا تو زبان خوندن تنبل شدم.. باید برم انقلاب کتاب بخرم..


زندگیم یه تکون حسابی می خواد که گردو غبارش بره.. جدا از کتابی که نصفشو ترجمه کردم و بقیه اش داره تو کتابخونه خاک می خوره از طریق یه دوست خیلی خوب یه آفر ترجمه هم به یه استاد امریکایی مطالعات فمینیستی دادم.. اگر خدا بزنه پس کله استاده و قبول کنه پول خوبی توشه.. البته کار مهم فرهنگی ای که با ترجمه این کتاب انجام می شه از بحث شیرین پول جداست و لی خوب از دستمزد خوبش هم نمی شه گذشت.. البته مترجمهای زیادی برای این کار پیشنهاد شدن و آفر دادن.. حالا اگه همه چیز خوب پیش بره آخر اگوست همه چیز مشخص می شه..


حالا تا خدا چی بخواد.. احتمالش خیلی زیاد نیست اما توکل به خدا..

می خوام بعد از کار برم آرایشگاه دوستم یه تغییراتی بکنم..


یکی یه راه پیشنهاد بده من یه خورده از سلولیتهام کم کنم.. نمی دونم چطوری از شرشون راحت شم!


زنده ای مثل درخت..

زنده ای مثل درخت...

      مثل پرواز پرستو در باد...

              مثل آواز قناری در باغ..

              نفس از پنجره باد صبا می گیری..

                             چه کسی گفت که تو می میری...


پنج شنبه چهلمین روز رفتن عزیز بود..متنی که برای سنگ قبر عزیز انتخاب کردیم این بود و حس واقعی همه ما همینه..


تو همیشه برای ما جاویدانی عزیزم... چه در بوی زردآلوهای خشک و چه در بوی آلوهای تازه روی درخت.. و چه در صندلهای چرمی طبی که گوشه اتاق گذاشتیم و هیچ کس جاشو عوض نمی کنه..

تو صاحبخونه این خونه باغ بزرگی..

همیشه میزبان تویی.. چه باشی و چه نباشی.. دوست دارم مادربزرگ رویایی من..

بلوچیز محبوب من!!!!

یه اسلایس بلو چیز چند روز پیش خریدم که تا حالا تو همه غذاها آزمایشش کردم.. عالیه!!


یعنی عاشق اون رگه های آبی (کپک پنیر) توشم.. مزه اش محشره!!!

دیشب از روی دستور نون عربی یا همون پیتای خودمون که تو وبلاگ طیبه عزیزم دیدم با اینکه دستورو یادم رفته بود با خودم ببرم ولی به طور کاملا حفظی درست کردم و عالی شد!

نون به این خوشمزگی آخه؟؟؟

با این نون همه چیز می تونید بخورید! من چون آرد تو خونه کم داشتم فقط تونستن 4 تا نون درست کنم که با دوتاش عرایس درست کردم .. بازم از وبلاگ طیبه عزیزم.. و دو تای دیگه رو با بلوچیز و پیاز داغ یه لقمه خوشمزه درست کردم و پسرک بلعید!


واقعا عالی بود.. با بقیه مواد عرایس هم کباب تابه ای درست کردم و با پیاز داغ و بلوچیز و آلبالو (سرکه ای) تزئینش کردم و زدیم به بدن.. حیف که تنونستم عکس بندازم چون به شت گرسنمون بود...

خلاصه دیشب کشتم خودمو با بلوچیز!

بخرید و بخورید و حالشو ببرید...

در ضمن وبلاگ طیبه رو شاید خیلی هاتون بشناسید واقعا یه آسه تو وبلاگهای آشپزی!

همین جا ازش ممنونم!


سالخوردگان تقدیر!!

پسرک می گه شدیم شبیه کسانی که پیرن و بچه هاشون رفتن خارج و وقتشه که برن خونه سالمندان..

چند وقتیه رانندگی رو گذاشتیم کنار.. هم من و هم پسرک.. همه واسه اینکه مشارکتی در کاهش آلودگی هوای شهر کنیم و هم اینکه از تنبلیمون کم کنه.. دیروز یه مسافت 5 کیلومتری رو از فلکه اول تهرانپارس تا حوالی شهرک امید رو پیاده رفتیم!!! اونایی که شرق تهرانن می دونن که مسیر شیبدار و طولانیه.. وقتی رسیدیم خونه دو تایی خیس بودیم از عرق.. 

نتیجه اینکه الان پاهام درد می کنه..

دیشب می گفت می خوام بفرستمت old ladies house!!!! کشته منو با این اصطلاحات من درآوردی انگلیسیش!


خلاصه صبحهها از اونجایی که خونمون تقریبا تو دل کوهه مجبورم کلی پیاده بیام تا برسم به جایی که یه ماشینی چیزی واسه مترو پیدا بشه..


راستش عادت به ماشین که داشته باشی یه خورده سخته که رویه ات رو عوض کنی اما کمی که بگذره عادت می کنی..


1- چند وقتیه که تصمیم دارم واسه آیلتس بخونم اما امان از تنبلی..

2- چند وقتیه می خوام برم ایروبیک اما امان از تنبلی و بی پولی..

3- چند وقتیه که می خوام کارای نیمه تموم ترجمه رو تموم کنم اما امان از تنبلی


کلا امان از تنبلی..

خدافظ!



زندگی

زندگی این روزها خیلی سخته... داره بهمون فشار میاره.. کلافه ام..

خدایا.. چی شد که اوضاع اینقدر بد شد...

کجای راهو اشتباه رفتیم..

کجای راهو کج رفتیم..


کلافه ام.. کلافه..

آخر هفته ما..

قرار بود با اصرارهای فراوان امشب افطاری میزبان خانواده همسرم باشیم اما خوب دیشب تماس گرفتند و گفتند نمیان..


ظاهرا مهمونی امشب کنسله.. مگر اینکه دوباره تماس بگیرند و بگن که میان.. چون پسرک هم کمی ناراحت شد که مهمونی کنسل شد..


نمی دونم.. راستش من هم نارحت شدم اما به خاطر پسرک چیزی نگفتم.. شله زرد و حبوبات آش رشته رو پخته بودم..

می خواستم فسنجون درست کنم.. گردو هاشو هم آسیاب کرده بودم..


کلی هم خرید کردیم اما...


گفتن نمیان...


دلم گرفته.. یه جورایی هم قهرم باهاشون..


حتی اگر امشب هم زن بزنن بگن میان دیگه حس خوبه سابق رو ندارم..

نمی دونم..


تعارف..

مادر همسر من زن مهربون و دلسوزیه.. جونش برای بچه هاشه.. خیلی بهشون وابسته است و عاشقشونه..

این مادر نمونه فقط یک ایراد کوچیک داره و اونم اینه که به شدت تعارفیه..

این برای من یه خورده غیرقابل درکه...

البته همسرم هم تا حدودی این خصلت رو به ارث برده..

یک نمونه از این تعارفها در مورد دعوتهایی هست که از ایشون به هر مناسبتی و از طرف هر شخصی به عمل میاد..

به نظر من پدر و مادر به هیچ وجه خونه فرزندانشون مزاحم نیستن چه پسر و چه دختر..

که منطقیه و هر آدم نرمالی همین نظر و عقیده رو داره..


اما مادر همسر من در مورد خونه بچه هاش این حسو نداره و هر بار باید با دعوت و اون هم به اصرار خیلی زیاد قبول کنه...

یعنی دعوتی که تنها با یک تماس تلفنی انجام بشه و فقط هم من زنگ بزنم از نظر ایشون که خیلی هم مهربون هستن معنا و ارزشی نداره و حتما باید به دفعات و توسط من و همسرم هر دو باشه.. خوب این گاهی اوقات منو خیلی ناراحت می کنه..

با اینکه هربار سعی می کنم کمترین کوتاهی در پذیرایی و توجه بهشون نکنم اما این رویه و طرز نگرش به دعوت از طرف من تغییر نمی کنه..


دوست دارم آدم راحتی باشم و این مسائل اذیتم نکنه.. اما گاهی این رفتار دل آدمو می شکونه..


منظورم از این نوشته فقط نوشتن چیزهایی بود که در ذهنم می گذره.. همین..


چون پدر و مادرها هر اخلاقی هم که داشته باشند نعمتند و باید بابت داشتنشون خدا رو شکر کرد..


بابا جونم دلم برات تنگ شده..