این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

دیروز..

دیشب از دستش خیلی عصبانی شدم... داداشمو می گم...  

تنها بودم و اصلا دوست نداشتم تنها بمونم... خیلی بده که آدم اینقدر خودخواه باشه!  

اه ولش کن.... 

  

نمی دونم چرا تو!! آره با توام! ظرفیت بیشتر از دوبار عذرخواهی کردنو نداری... تا یه بار معذرت می خوای حتما آدم باید ببخشدت و حوصله دوباره منت کشیدنو نداری... اه!  

آخه چرا بعضی از شما مردا اینقدر مغرورین! ها؟

 وایییییییییییییییییییییییییییییییییی.........

... ای بابا!

۱- هیچی بدتر از این نیست که هی جلوی خودتو بگیری که بعد که نتونی جلوی خودتو بگیری اصلا کسی تلفنو جواب نده! ای خدا چرا دلش تنگ نمی شه آخه... 

 

۲- دیروز رفتم نادرشاه بالاخره عروسک بار.بی رو براش خریدم.. پر شدم از حس ناب دختربچگی..  

هوا سخت بارونی بود و من تنها به این فکر می کردم که جعبه عروسکم خیس نشه... به هر حال از لبخندی که در انتظارم(ش) بود به شدت خوشحال بودم.. دلم می خواد زودتر لبخند شیرینشو ببینم که بوسم می کنه و می گه مرسی پیتی جون! مرسی دایی جان!  

۳- برای فندقم هم یه چیزی خریدم.. بهش زنگ زدم می گم فندقی حدس بزن چی برات خریدم.. می گه نمی دونم خودت بگو.. می گم خودت حدس بزن آخه.. مربوط به نقاشیه.. باهاش نقاشی می کنن... می گه قلمو!!؟ آخه من نمی دونم یه وجب بچه قلمو رو از کجا در اورده می گه... می گم نه بابا باهاش نقاشی رو رنگ می کنننن!!!؟ چیه؟؟ می گه کاغذ!!!؟  فکر کن که یکی کاغذ هدیه بده... ای خدا.. می گم نه بابا مداد رنگیه.. یه کم فکر می کنه می گه.. نمی دونم بابا خودت بگو....  می گم ای خدا مداد رنگییییییییییییییی... می گه خوب کاری نداری من برم کارتون باب اسفنجیمو ببینم...نصفه است... 

می بینین که چقدر ذوق کرد..؟؟  نیم وجبی من!  

(فندق برادرزاده مه!)

این روزها...

 بعدا نوشت...: دلم به چی خوشه آخه؟؟؟ تا شبم زنگ نزنم باز خودم محکومم!

 

امروز حالم خیلی بده.. می دونم که گفتن این جمله حالم رو بدتر می کنه اما نمی تونم انکار کنم.. و امروز از اون روزاییکه نمی تونم خودمو گول بزنم! اصلا!  

حس بد ناپایدار بودن شادیهام تمام وجودمو گرفته... یادمه اولین بار بعد از رفتن بابا تو خردادماه این حسو خیلی شدید داشتم... شب قبل از اینکه بره تو کما زنگ زده بودم اما داشت نماز می خوند.. هیچ ای کاشی هم دردمو دوا نمی کنه چون به هر حال اون شب من باهاش حرف نزدم و اون رفت.. تو کما و من فقط تونستم... فقط تونستم به تلافی همه غلقلکهایی که تو بچگی به خاطرش از دستش فرار می کردم کف دستشو نوازش کنم تا شاید حرکتی ازش ببینیم و من با شوق پرستارو صدا کنم.. اما افسوس.. به هر حال اون فقط یه بار تورو دید و تائید کرد... خوشی من بعد از ۴ سال انتظار فقط ۲۸ روز دوام اورد و من موندم و ماتم نشنیدن صداش و دلداریهاش... 

لازم به این همه توضیح نبود... امروز از اون روزاست که بازم همین حسو دارم....  

 

وقتی وارد خیابون شرکت شدم یهو یاد وبلاگم افتادم که دیروز افتتاح شد و لبخندی زدم.. بهم امید نوشتن داد.. اما دردی دوا نکرد...  به هر حال من از موضوعی رنج می برم.... 

...

چرا زمان نمی گذره.. می خوام برم... خسته شدم از دست این مدیر احمق!  اه! 

مهربان..

باید براش یه هدیه بخرم... آخه شاگرد اول شده و به تو گفته که به پیتی خانوم یادآوری کنید که من ممتاز شدم.. نازی... بهش قول داده بودم.. مثل اینکه عروسک بار.بی دوست داره نه؟؟ آخی.. امروز می رم خ. نادرشاه پیدا میکنم.. خودم تصمیم داشتم یه عطر کودک براش بخرم از های.لند ... حالا عکسشو به یادگار میذارم اینجا... پنجشنبه دعوت شدم خونه لیلی.. همسرش ماموریته و منو دعوت کرده که یادی از گذشته بکنیم.. با نازی...حالا باید فردا بهش خبر بدم که می رم یا نه... تو هم که این روزا سرت خیلی شلوغه.. خسته می شی و برای زندگی تلاش می کنی... و من بیشتر از همیشه به این مردبودنت افتخار می کنم.. گرچه کم می بینمت..  و تحملش سخته...

مرد مهربونم تو فقط نگاهم کن.. می بوسمت...

۴ سال پیش...

نمی نویسم که در خاطرم بمونه می نویسم که اگر روزی در حادثه ای فراموشی گرفتم فراموش نکنم وگرنه مگه می شه من اون روزا رو فراموش کنم.... 

 یک اتفاق بهمن ۱۳۸۳ رو ساخت.. یک اتفاق که شاید محال هم بود.. تمایلی به همراهی اون گروه نداشتم و شاید تنها دلیل همراهیم تنهاییم بود... خیلی خوشحال نبود البته! اما به روحیاتش می خورد که بخواد با یک معشوق قدیمی (و نه عاشق) قراری بذاره و .... به هر حال هرچه بود فکر برف بازی و گردش در یک روز برفی به این می ارزید که بخوام از همراهام چشم پوشی کنم.. به هر حال شاید اونم برای فرار از بدخلقی ها و مخالفتها و طعنه های من از تو خواست که همراهمون باشی و طفلک چه التماسی می کرد که آبرومو جلوی آقای.... نبری... توروخدا یکیتون بره تو ماشین اون و نمی دونست که تو... خیلی دوست دارم می دونی؟؟؟؟؟؟؟ 

 

اون روز با همه سرما و گرماش گذشت و من با شوق نگاهی از پشت مژه های برفی رو یادم میآد که به صورت خندون تو خیره شده بود...

مجاب شده ام که شروع کنم... و نه مجبور..

این شاید یک شروع باشد.. برای تو.. تویی که بوی خوش آشنایی منی.. تو که گویی سالها پیش جایی دیده بودمت... و روحت به یکباره با نگاهی گرم در  زمستان سرد ۱۳۸۳ با من پیوند خورد... 

۴ سال گذشته و این بار به بهانه تولدت شروع کرده ام.. گرچه برای از تو گفتن هرگز بهانه ای نخواسته ام........