این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

خونه بدون تو خونه نیست زندونه..

امروز فهمیدم که خونه هر کسی که امن ترین و راحت ترین جای دنیاست بدون آدمهایی که توش زندگی می کنن فقط یه مشت خشت و گله.. و خونه نیست و زندونه..


امروز همسرم به یه مسافرت دو روزه رفته.. به همراه مادرش.. درواقع برای دادن کارت دعوت عروسی خواهر کوچیکش به این مسافرت رفته.. و من تنهام..

در و دیوار خونه زبون باز کردن و دارن چرند می گن... خیلی دلم تنگ شده و شدیدا احساس تنهایی می کنم.. تازه اونم من که گاهی بعد از ازدواج به طور شیطنت آمیزی دلم می خواست یه چند روزی از پسرک دور باشم تا دلم براش مثل روزهای قبل از ازدواج پر بکشه.. اما.. تا یه ساعت ازم دو می شه عصبی و دلتنگ می شم.... بعد دلم و می ذارم پیش دل ساچلی و آدمهایی مثل ساچلی که دیگه امیدی به برگشت عشقشون نیست و از ناشکری خودم شاکی می شم.. خدا همه رفتگان و خانواده هاشونو لبریز از آرامش کنه و..

خدایا عاقبت عشق ما رو به خیر کن...


محل کار جدیدم هم خوبه. راستش یه جورایی از جای قبلی بهتره.. هم مادی و هم معنوی! :)

فقط یه خورده به خاطر نوع کار و سمتم ترجیح می دم از دفتر کارم کارای شخصی و اینترنتی نکنم.. برای همین کمتر وقت می کنم بیام اینجا..

اما هستم.. بهم سر بزنید..

برگشتم..

خوب حس می کنم روزهای زیادی از آخرین پستم گذشته..

دلیلشم به طور عمده این بوده که در یک اقدام انتحاری کارمو و اصولا شغلمو عوض کردم...

خیلی یهویی از طرف یکی از آشنایان قدیمی که از دوران کارآموزی دانشگاه منو می شناخت و به نحوی از استادای دانشکاهم محسوب می شد دعوت به کار شدم..

یه موقعیت تو یه مجموعه که کاملا مرتبط با رشته تحصیلیمه و خیلی امکان پیشرفت توش هست البته اگر خدا برام بخواد...

کندن از محیطی که تقریبا 9 سال ( 8سال و 9 ماه) توش کار کردم واقعا معزلی بود.. چند شب بی خوابی و کابوس... چند شب فکر و خیال اینکه مدیرای مجموعه چه طوری باهام رفتار می کنن چه عکس العملی نشون می دن واقعا کلافه ام کرده بود.. پسرک مدام باهام حرف می زد و تشویقم می کرد که پیشرفت حق توئه و نباید یک جا راکد بمونی.. و آدمی که تو یه محیط کار فسیل بشه مثل مرداب می گنده و کسی قدرشو نمی دونه.. و چقدر هم درست می گفت.. الان که دارم رو به همکار جدید منتقل می کنم همه می فهمن که من چقدر تو این شرکت مسئولیت داشتم و کسی قدرمو زیاد نمی دونست...  و علنا بهم می گن که بدون تو اوضاع شرکت ریخته به هم... دوست ندارم اینجوری بشه و به هر حال شرکت قدیمی برای من مثل خانواده ام بودن اما راستش یه خورده همچین بگی نگی خوشحالم و دارم کیف می کنم.. شاید این باعث یشه که قدر بقیه بچه ها رو بهتر بدونن.. از ما که گذشت... :)


فعلا تا آخر دی ماه نصف روز اینجامو نصف روز شرکت جدید... از اول بهمن رسما می رم شرکت جدید...


با دلی آرام و قلبی مطمئن پیش به سوی موقعیتهای جدید... :)

نگرانی های من..

نگرانی بخشی از وجود من است.. جدایی ناپذیر و ماندگار..


درستی وقتی خیالت از بابت همه چیز راحت می شود می فهمی که همه چیز به تار مویی بسته است.. 


درست همان موقع.. 

تمام روزهای خوش با تو بودن به نسیمی می تواند تمام شود.. تمام و من هم تمام..



پ.ن. اتفاقی نیفتاده.. هیچ اتفاقی.. اما نگرانی بخشی از وجود من است..

شرمنده شدیم...

شرمنده دعاهای بی ثمرمان شدیم برای دوست عزیزی که همراه و همدم زندگیش به آسمانها پر کشید..


ساچلی عزیز بی نهایت غمگینم برای قلب مهربان و زخمی تو و چشمان بی گناه و معصوم هلگا...



دعا

برای عاقبت خیر و سلامتی همسر دوست عزیزی دعا کنیم...


خیلی دلم می سوزه برای نگاه زیبای دخترش.. خدایا ما آدمها رو به حال خودمون رها نکن..


خدای بزرگ این روزها غم تو دل مردم ما زیاده از همه نوعش.. تو مرحم باش..


برای هم دعا کنیم... برای آقای غفور.. برای کودکان سوخته در آتش نادانی..

برای فرزندان دور از مادر و مادران دلشکسته دور از فرزند..

برای هم...

روزهای بهتری در راه است..

خیلی وقته که دلم یه استراحت متفاوت می خواد.. یه هتل تو دل جنگل یا یه هتل تو دل کوه.. هردو شو سراغ داریم اما شرایط بهمون اجازه نمی داد.. دیشب با پسرک در مورد این موضوع حرف زدیم و دیدم که اونم همینو می خواد ..

دیشب بهم گفت که خیلی وقته که خوشحال نشدم... خیلی دلم گرفت.. منظورشو فهمیدم.. مشکلات خیلی بهش فشار میاره... من خیلی سعی می کنم که آرومش کنم.. اما...


امروز کمی آرامش به ذهنمون برگشت.. فقط کمی.. اما خدا رو شکر بابت همین شادیهای کوچک..


به امید روزهای بهتر برای هممون..


در ادامه..

در ادامه پست دیروز باید بگم که شخص صاحب نظر سازمان مربوطه تغییر کرده و آدم دیگه ای جایگزینش شده..

و من یه ایمیل جدید گرفتم که باید دوباره تست بدم و مدیر جدید به روش خودش تست می گیره..


خدا به خیر بگذرونه.. مدیر جدید ظاهرا سخت گیر تره...


دعا فراموش نشه.. :)

چهارشنبه جون!

امروز دوباره چهارشنبه است.. و من خوشحالم اما انرژی ندارم.. یه خوشحالی بی انرژی..


این روزا منتظر یه خبر خوب از اون ور آبم.. یه تائیدیه! یه نظر! اگر مثبت باشه عالیه و خیلی تو آینده ام تاثیر داره و اگر منفی تاثیر منفی نداره اما ناراحتم می کنه...


شخصی که باید تائید کنه یه آدم سخت گیره که سرش هم خیلی شلوغه و این یعنی بردن زمان و البته ریسک خیلی خیلی بالا.. که خوب من ترجیح می دم دیرتر خبر بیاد تا بخواد خبر منفی بیاد..

به اصطلاح می گن بی خبری از بدخبری بهتره.. نمی دونم تا خدا چی بخواد..

اگه جواب مثبت باشه براتون تعریف می کنم ماجرا از چه قراره...


خلاصه این از این!


می شه لطف کنید برای آرزوی من دعا کنید.. مرسی!

روز وصال یاران..

دیشب عروسی بهترین دوستم بود.. یکی از بهارهای زندگیم.. شب خوبی بود و به ما که دوستای عروس بودیم خیلییییییییی خوش گذشت.. 


عروسی تو هتل قدیمی گراند هتل در شهرک سینمایی بود و خیلی جالب بود و فضای دلنشینی داشت..

عروس و داماد هم عالییی بودن.. به هر حال این بهارم فرستادیم رفت خونه بخت.. به امید عروسی اون بهار..


فقط برای اینکه در جریان باشید..

:)


سلام... صبح همگی به خیر و شادی.. فقط اومدم بگم که مهمونی پنج شنبه به خوبی و خوشی برگزار شد..

برای شام زرشک پلو با مرغ، کشک بادمجان و ماهی سفید شکم پر به اضافی بورانی اسفناج و سالاد کلم مخصوص پیتی درست کردم.. متاسفانه نشد که عکس بندازم.. شرایط جور نبود...


اولش می خواستم فسنجون درست کنم اما متاسفانه گردویی که تو خونه داشتم حجمش کم بود و منصرف شدم..


برای دسر هم ژله خورده شیشه درست کردم که یه مشکلاتی داشت اما همه خیلی خوششون اومد..


مرسی بابت این همهههههههههههههههههه پیشنهاد....

از همه دوستان خوبی که پیشنهاد دادن واقعا ممنونم و اونایی که کمترین اهمیتی ندادن هم ممنون جبران می کنم..



دوستتون دارم...


با احترام پیتی!


پ.ن. از پسرک عزیز و مهربونم واقعا ممنونم چون خیلیییییی به من کمک کرد از برش زدن ژله های رنگی گرفته تااااااااااااااااااااااااا درست کردن سالاد کلم و گردگیری خونه.. دوسست دارم سوئیتی!

مهمان پیتی

این هفته خیلی به سرعت در حال تموم شدنه.. اصولا هر هفته ای که شنبه نداشته باشه از نظر من خیلی زود تموم میشه و همونطور که قبلا هم گفته بودم 4 شنبه بهترین روز هفته است حتی از خود 5 شنبه هم عزیزتره..

امروز یه چهارشنبه دیگه است و من خوشحالم گرچه دلیل برای خوشحال نبودن زیاد دارم اما خوشحالم..

خیلی وقت بود که مهمون نداشتیم تو خونمون و فردا قراره خانواده همسر شام مهمونمون باشن..

من کلا از روزایی که مهمون داریم انرژی می گیرم با اینکه فضای خونمون خیلی کوچیکه و خوب تبعا هم خودمون و هم مهمونا یه کم اذیت می شیم اما خوب چه می شه کرد...

بهترین قسمت مهمونی فکر کردن در مورد انواع غذاها و دسرها و انتخاب از بینشونه.. از اونجایی که مادر شوهر و پدرشوهر نسبتا مسن هستن و ترجیحشون غذاهای سنتیه انتخاب غذای مناسب یه خورده کار سختیه به خصوص اگه نخوای غذای تکراری بپزی.. چلوگوشت و چلو مرغ و خورشتها دیگه خیلی تکراری هستن.. اما خوب مجلسی و همه پسندن..

تصمیم گرفتم این دفعه یک یا دو مدل غذای فانتزی به مقدار کم درست کنم تا یه کم تنوع ایجاد بشه..

برای اولین بار هم شاید ژله خورده شیشه درست کنم .. نمی دونم امیدوارم خوب بشه..خوب وبلاگ من معمولا کم کامنت داره اما اگه خاموش هستید و نظر نمی ذارید این بار اگه میشه با کامنتاتون پیشنهادهایی واسه غذا و دسر بهم بدید.. آخه دسر با ژله به نظرم یه خورده تکراریه!

اووووووووووووو چقدر کار دارم.. فردا تا ظهر هم سر کارم فکر کنم بعضی از کار رو باید امشب انجام بدم..


خوبه خوشحالم ..


حالم خوبه...

خیلی مریضی بدی بود.. هفته پیش دوشنبه حالم بد شد و نیومدم سرکار.. فشارم بین 6 و 7 بود و تقریبا نزدیک بیهوشی بودم به زور یک سرم نمکی و دو تا آمپول ویتامین یه خورده سرپا شدم و سه شنبه اومدم سر کار..


اصلا نفهمیدم دلیلش چی بود.. مادر همسرم می گفت که بس که به خاطر ماشین حرص و جوش خوردی مریض شدی و طفلی مدام زنگ می زد که اینو بخور و اونو بخور... از اونجایی که از بحران مالی این روزهای ما خبر دارن یه جورایی انگار دلشون برام سوخت...


خلاصه که الان بهترم.. مرسی..

بیماری

حالم خوش نیست.. امروز از صبح حالم خوش نیست.. تهوع و تب و لرز و معده درد دارم..


فکر کنم غذای دیشب اذیتم کرده.. دیر غذا خوردم.. هر 10 دقیقه می رم تو شرکت دستمو می گیرم زیر آب گرم یه خورده گرم شم اما وقتی دستمو میارم بیرون از زیر آب بیشتر سردم می شه.. :(

هی مورمورم می شه.. فشارم هم پایینه فک کنم..

وای دارم می میرم...


:دی غر زدم چقدر... خبر تازه اینه که پنج شنبه عصر با خواهر شوهر کوچیکه رفته بودیم شهروند و این ور و اون ور که برای جهیزیه اش یه خورده خورده ریز بخره تو راه برگشت زدم ماشینو داغون کردم.. ترمزم تقریبا برید و از پشت زدم به یه 206 سفید.. :)) آخه لنتمون یه کمی خورده شده بود و درست نکرده بودیم و صد البته منم سرعتم خیلی زیاد بود..  به قول پسرک خیابونو با پیست اشتباه می گیری...پیشونی خواهرشوهر هم خورد به شیشه جلو شیه ترک ورداشت.. آخه یادش رفته بود کمربند ببنده.. شانس اوردم تازه عروسو بلایی سرش نیووردم..

تا شب کلی گریه کردم به خاطر اینکه کاپوت ماشینو داغون کردم.. پسرک می گفت نشونه گرفته بودی خواهر منو بکشی تیرت به خطا رفت واسه همین گریه می کنی.. هههه..  بی مزه...

اما خدائیش پسرک هیچی بهم نگفت مدام مسخره بازی در می اورد که من بخندم اما من خیلی ناراحت بودم.. آخه بدترین نوع تصادف بود چون احتمال تعویض کاپوت هست.. البته یه صافکار پیدا کردیم گفته براتون صاف می کنم.. نمی دونم.. خلاصه قضا بلایی اومد و گذشت..

شانس اوردین من هنوز زنده ام وگرنه وبلاگ کیو می خوندین الان کامنت نمی ذاشتین..؟؟ هان؟ :)


آی دارم می میرم... :(

فروزن...

خوب سر صبحی اومدم بپرسم تاحالا فروزن یوگرت خوردین؟ اسمش که احتمالا به گوشتون خورده.. من یه چند وقتی این دسر خوشمزه کم کالری رو درست می کنم و شبها با پسرک می زنیم به بدن و حالشو می بریم..

اونایی که طعم ماست میوه ای رو می پسندن احتمالا از این هم خوششون میاد.. می دونید طعم تمشک جنگلیش با دونه های تمشکی که توشه محشرررررررره.. مممم.. دهنم آب افتاد... :)


طرز تهیه اشم آسونه یه سرچ بزنید هست.. خیلی کم دردسره.. :)


غم..

نمی تونم غمو از خودم دور کنم.. همچنان در را بهبود کیفیت روزهام تلاش می کنم اما نمی تونم غم رو  از خودم دور کنم.. دیشب با اشک خوابیدم وقتی با همه تلاشی که می کنم باهام بی انصافی کردی..


دلم می خواد فرار کنم از این روزها و این شهر و این آدمها...


غمگین و سنگینم..

خدایا شکرت..

باید خدا رو به خاطر همه مهربونی هاش شکر کرد گرچه قابل شمارش و شکرگذاری نیست....


امروز می خوام بگم که انرژی مثبت همه آدمهای خوب دور و برم جواب داد و مادر جوون و مهربون این

پست حالش بهتر شد و خوشبختانه فعلا شیمی درمانی روش جواب داده و بیماریش متوقف شده..


خدا عاقبت زندگی و سلامتی شو هم به خیر کنه...


بهتون خبر دادم که بگم و بدونید که چقدر خوبید.. ممنون دوستان عزیزم..


روزهای سخت...

روزهای سخت زندگی ما همچنان ادامه داره.. همچنان سعی می کنم روحیه ام رو حفظ کنم تا روحیه پسرک خراب نشه.. از رخوت و افسردگی که این روزها ناراحتش می کنه می ترسم.. پسرک فعال من این روزها عصبی و ناراحته..


خیلی نگرانشم.. مملکت ما جاییه که به آدمهای مفید و با تجربه هیچ نیازی نداره و فقط افراد خاصی حق زندگی دارند..


آقا می خواد ساختار س...ازمان مل...ل رو تغییر بده ... اختلاف طبقاتی در جهان افزتیش یافته و نمی گه که این ایرانه که این نمودارو شاخص رو تغییر آشوبناکی می ده..


حس بدی پر از تنفر و انرژی منفی منو در بر گرفته..

مادرم..

من آخه چه جوری مهاجرت کنم.. وقتی مامانم زنگ می زنه که ر..ی.سی.ور  روشن نمی شه چی کار کنم.. من از غصه اینکه الان مامانم تنهاست و حوصله اش سر رفته و من از این راه دور نمی فهمم مشکل اون دستگاه لعنتی چیه اشک تو چشام جمع می شه... اگه این همه دریا و آب بینمون بود که حتما حالا از غصه تنهایی مامانم دق کرده بودم..


دلم برای مادرم تنگ می شه.. جدیدا خیلییی بیشتر....


خدایا برای من تنها همین مادر مانده حفظش کن..

بهار..

تو زندگیم دو تا بهار هست.. با یکیشون حتی یه راز مگو هم ندارم.. عین کف دستیم برای هم...

با دیگری یه نوع دیگه صمیمیت دارم.. از بچگی تقریبا از10 سالگی باهم دوستیم..


یکیشون ایرانه و اون یکی اون سر دنیا تو قطب زندگی می کنه..

یکیشون ازدواج کرده و اونی که تو قطبه مجرده.. گرچه اینی هم که تو ایرانه داره شرایط رفتن به  قطب رو آماده می کنه.. :(

حالا این بهار اولی که تو قطبه داره 13 مهر میاد ایران.. اگه خدا بخواد و من خیلی خوشحالم یه جورایی انگار مثلا چندین ساله که ندیدمش.. گرچه هنوز یه سال نشده که رفته.. :)


در هر صورت خواستم بگم که آدم هرچی بهار زندگیش بیشتر باشه بهتره.. بله!




شیدای نا آرام...

بابا مى گوید خبر دارى از قیمت دلار؟ مى گویم نگو پدر من، نگو. اجازه بده من در دنیاى مصنوعى خودم زندگى ام را بکنم. اصلا ندانم چه اتفاقى دارد در این مملکت مى افتد. در شرکت، خدا را شکر، همکارها کارى به کار دلار ندارند. مهمترین بحث دیروزشان این بوده که جلال همتى وسط آهنگش دارد مى گوید زائو یا زالو. البته جواب دادن به این سوال راحتتر از جواب دادن به سوال بابا است. من گوشهایم را محکم مى گیرم. اخبار نگاه نمى کنم. روزنامه نمى خوانم. سایتهاى خبرى را سر نمى زنم. باید بنشینم به دور و بریهایم هم التماس کنم که بگذارید منِ طفلکى همین زندگىِ کارمند کوچولویى ام را در این حباب شیشه اى ادامه بدهم و هى فکر نکنم به اینکه چقدر راحت مى شد من در این کشور لعنتى که وطنم است نباشم و توى سر پدر و مادرم به جاى مغز چى بود وقتى سال ٥٩ و با شروع جنگ دو تا بچه را برداشتند و برگشتند ایران. ما رفتیم همدان. به خاطر طرح پدرم و بعد ما زودتر از بچه هاى تهرانى یاد گرفتیم بگوییم بمب. من از حالاى سینا، ٢ سال هم کوچکتر بودم. مى دانم که اگر در این مملکت کوفتى جنگ بشود بچه ام را برمى دارم و فرار مى کنم و دیگر اهمیت نمى دهم به اینکه امیر بگوید همه جاى دنیا آسمان همین رنگ است و یا ما اینجا جا افتاده ایم. اما حالا نشسته ام دارم زندگیم را مى کنم. به خدا، براى اینکه روزهایم را با خنده شروع کنم و اقتدا نکنم به جمعیت عبوس، دارم زور مى زنم. بگذارید من یکى خبر نداشته باشم سفارت کانادا را بسته اند و دلار گرانتر شده و طلا سر برداشته به فلک، اه!


نمی دونم چی داره سرمون میاد.. من هم خیلی نگرانم.. وقتی این پست خانوم شین رو خوندم خیلی احساس هم دردی داشتم..

خدایا راهی باز کن...