این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

انتظار

امروز منتظر یه خبرم.. خیلی نگرانم... نپرسید چه خبری که اگر خبرش امروز برسه بعد برای همه تعریف می کنم.. 

 

برام دعا کنید... خواهش می کنم..

جای خالی تو...

هیچ روزی مثل این روزها جای خالی محبت و عشق تو رو تو زندگیم و قلبم احساس نکرده بودم پدر مهربونم... 

هیچ روزی مثل امروز دلم برای تماس های گاه و بیگاهش از محل کار برای شنیدن خبرهای هرچند تکراری تنگ نشده بود.. 

 

دلم برای عشق که از پدرم یاد گرفتم تنگ شده.. دلم گرفته امروز... دلم سخت گرفته... 

 

متاسفانه بر خلاف خیلی از آدمها رفتن سر خاک هم آرومم نمی کنه... نمی دونم.. 

 

معلم عشق برای من پدرم بود که از دستش دادم... من موندم دلی لبریز از عشق و حسرت دیدن پدرم..

این روزها..

هفته ای که گذشت هفته شلوغی بود.. چند روز اول هفته که به مسافرت شمال با خانواده همسر گذشت و بد نبود... به جز یه بحث کوچولوی بی ارزش که بین و من و خاهر شوهر کوچکه اتفاق افتاد که البته دلیل به وجود اومدن بحث یه مساله بچگانه در حد مهدکودک بود اما به قول پسرک این مساله بهانه بود و شما از قبل از هم دلخور بودید.. 

خوب که فکر می کنم می بینم درست می گه... 

راستش درک کردن خواهر کوچیکه برای من یه خورده سخته و کلا یه خورده بدقلقه.. و من که با هر جور آدمی می سازم با این یه نفر نمی تونم کنار بیام... 

از هر راهی رفتم به بن بست خوردم.. در واقع شخصیتش یه خورده غیر قابل پیش بینی و سخته... 

دوست ندارم چون پسرک اینجا رو ممکنه بخونه خودمو سانسور کنم... 

واقعا درمونده شدم از دستش.. نمی دونم گاهی اوقات واقعا حس تنفر پیدا می کنم بهش...  

چون نسبت به من بد ذاتی می کنه.. با اینکه من مدام سعی کردم بهش نزدیک بشم.. دیگه تصمیم گرفتم هیچ تلاشی نکنم  

و ولش کنم و اصلا خیال کنم وجود نداره... چون واقعا اذیت می شم... 

 

این روزها فکرم به شدت در مورد موضوعی درگیره و واقعا فرصتی برای فکر کردن به این مسائل حاشیه ای ندارم... 

برای هم دعا کنیم...

چشم بادومی های بی محل!

جمعه این هفته یعنی 31 آگوست دو تا مهمون چشم بادومی داریم که بی موقع ترین وقت سال رو برای مسافرت و مذاکرات در ایران انتخاب کردند.  

دو روز اول هفته آینده تعطیلات تابستونی کارخونه محل کار پسرکه و همه خانواده پسرک و ما تصمیم گرفتیم بریم مسافرت اما این دو تا چینی داغون دارن میان و من باید حتما به عنوان مدیر بخشمون حضور داشته باشم.. چون مدیر عاملمون آلمانی زبان دومشه و انگلیسی خیلی خوب بلد نیست و این چینی ها هم که اصلا جز چینی و کمی انگلیسی دست و پا شکسته زبون آدم هم سرشون نمی شه چه برسه به آلمانی!!  

 

حالا یواشکی ازشون خواستم که تاریخ سفرشونو عوض کنن.. اما فکر کنم براشون ممکن نیست چون دو روز دیگه بیشتر نمونده که! 

ای خدا حالا جواب این همه آدمو چی جوری بدم که مرخصی گرفتن همه منتظر منن! 

همین الان هم پسرک عصبانی اس ام اس زد که بالاخره چی کار می کنی!  

 

حالا همیشه من راحت مرخصی می گرفتم پسرک نمی تونست ها، حالا این دفعه چه گره ای افتاده! 

با این اوضاع فکر کنم باید تنها بره مسافرت...

گوش شنوا

مرسی عزیزم که گوش شنوای غر غر های من هستی... روز جمعه از شرایطی که توش بودم و برخوردهایی که دیدم خیلی دلخور بودم اگر تو به حرفام گوش نمی کردی تا مدتها آروم نمی شدم..مرسی عزیزم که دگم در برابر ناراحتی های من موضع گیری نمی کنی و طرف حقو می گیری... 

 

  

راستی شیون خیلی ایده خوبی بود..

آشتی

چون پسر خوبی بودی و حرفای خیلی خوبی بهم زدی منم بخشیدمت.. لطفا دیگه تکرار نشه! به هر حال اثر تلنگر از بین نمی ره.. امروز جلسه 11 باشگاهم بود و من باید فردا دوباره پول بدم.. ای خدا این ماههای 31 روزه چرا تموم نمیشن..

تلنگر

مامان توپولی من تو 5 ماه گذشته 12 کیلویی با رژیم تجویزی دوره ای داداشم کم کرده.. ( داداشم متخصص تغذیه است)یکی از آرزوهای مامانم همیشه رسیدن من به وزن ایده آل بوده و هر دفعه به یه وعده ای سعی می کرد منو تشویق کنه..البته گاهی موفق بود و گاهی هم نه.. من انگیزه های زیادی برای از بین بردن اضافه وزنم دارم و آدمی هم هستم که پشتکارم خوبه و کافیه اراده کنم.. اما خوب بعضی وقتها آدم اراده اش ضعیف می شه.. یه مدتیه اراده ام رو قوی کردم و دارم تلاش می کنم.. تا حدودی هم موفق بودم.. البته پسرک در این راه حمایتم می کنه زیر زیرکی .. اما تشویقی اصلا در کار نیست.. و حتی پاش بیفته مسخره هم می کنه.. مامان هم مدتها بود به خاطر پادرد امکان ورزش نداشت در حالیکه قبلا کمک مربی ایروبیک بود یه چند سالی بود بعد از فوت پدرم انگیزه هاشو از دست داده بود و چاق شده بود..حالا که داداشم چند سالی هست درسش تموم شده و مریضهای زیادی داره و همه هم خیلی ازش راضی هستن مامانم به فکر افتاده از شرایط استفاده کنه و از متخصص مجانی بهره ببره! :)))) خلاصه همه اینا رو گفتم که بگم مامانم می گه یه حرف کوچیک که شاید یه شوخی معمولی بود از طرف یکی از دوستاش باعث شده اراده اش قوی بشه و الان اونقدر لاغر بشه که مجبور بشه لباسهاشو تنگ کنه.. دیروز یه حرفی از خواهر شوهرم شنیدم که البته شوخی نبود و نمی دونم که قصدی پشتش بود یا نه و با شناختی که ازش دارم می دونم که همچین بی غرض هم نبوده اما اون تلنگره رو به من هم زد.. بماند که شبش با پسرک سر یه موضوع ساده بحثمون شد و این مساله عزممو جزم تر کرد.. ببینید کی گفتم! پ.ن. آهای پسرک می دونم که بعضی وقتها اگر فرصت کنی اینجا رو می خونی شاید هم نخونی اما اگر خوندی بدون از دستت خیلی نارحتم!!!

اربیتالهای اتمی اطراف من..

دوران دبیرستان که بودیم یه معلم شیمی داشتیم که برای تفهیم بهتر پر شدن اربیتالهای اتمی می گفت.. فرض کنید وارد یه اتوبوس خالی می شید.. اگر دقت کنید می بینید که همه مسافرا به ترتیب اول روی صندلی های دونفره خالی رو پر می کنند و بعد اگر هیچ صندلی دو نفره خالی نبود بقیه مسافرها صندلی بعدی صندلیهای دونفره رو پر می کنن.. یعنی طبیتا اگر یک صندلی دونفره خالی خالی باشه هیچ کس نفر دوم صندلی های دونفره نیمه پر رو پر نمی کنه.. الکترونها هم اول تک تک روی اربیتالهای میشینن و بعد زوج می شن.. من اون موقع خیلی از این مثال خوشم اومد احساس کردم خیلی با واقعیت منطبقه.. اما چند وقت ه به یه چیزای تازه ای فکر می کنم.. بذارید یه مثال دیگه براتون بزنم.. شما شده وقتی پیاده تو خیابون راه می رید مثل زمانی که رانندگی می کنید سعی می کنید که از سمت راستتون حرکت کنید و یا سعی می کنید از سمت چپ آدمهای جلویی سبقت بگیرید..حتی اگر تا به حال رانندگی هم نکرده باشید و یا اصلا از قوانین رانندگی اطلاع هم نداشته باشید باز هم در ضمیر ناخودآگاهتون این قانون درج شده.. اما این روزهای دیدم آدمهایی هستند که البته تعدادشون هم کم نیست که اصلا این قوانین در وجودشون شکل نگرفته و یا چیز دیگه ای تو وجودشون هست که این قانون درونی رو پنهان کرده و ضعیف کرده.. چند وقته که صبحها از اول خط مسیر بی آر تی علم و صنعت- بیهقی سوار می شم و خطوط بی آر تی هم که می دونید تعداد اتوبوسهاش خیلی زیاده و با فاصله 30 ثانیه از هم حرکت می کنن ..اونم ساعت شش و نیم صبح که من سوار می شم.. قسمت خانوماش تقریبا خالیه.. از آونجایی که من اون موقع صبح همیشه وسایل باشگاه همرامه بدم نمیاد حالا که اتوبوس خالیه صندلی کنارم خالی بمونه که وسایلم رو روش بذارم.. اما خیلی وقتها دیدم خانومهایی که با وجود اتوبوس خالی و تعداد زیادی صندلی خالی و شرایط مشابه صاف اومدن کنار من نشستن.. یعنی واقعا قانون اربیتالهای اتمی در وجود این آدمها شکل نگرفته؟ یا اینکه من مثل الکترون نیستم که دافعه داشته باشم و خیلی جذابم!!!!! یا همین حرکت از سمت راست.. دیدید تو مترو و جاهای شلوغ آدمها اصلا به این قانون توجه نمی کنن..... مساله عمیقیه فکر می کنم.. اگر به این میلیونها حس و قانون ننوشته و درونی وجودمون گوش کنیم و تقویتش کنیم حتما دنیا جای بهتری می شه..بهش فکر کنید...

خاطرات شمال محاله یادم بره... :)

این چند روز تعطیلی رو رفته بودم شمال... هوای شمال عالییییییییی بود ... کنار دریا زیر نم نم بارون قدم زدن... خوابهای عمیق و طولانی بعدازظهر.. غذاهای خوشمزه.. بدون نگرانی سیر خوردن :)))) کاش فقط کمی طولانی تر بود.. من اونقدر تشنه استراحت و مسافرتم که با یکی دو روز تلافی نمی شه.. دوبار وارد تهران و هواد دود زده و مردم مخمور شدم.. کاش مجبور نبودم تهران زندگی کنم.. من از پایتخت بیزارم.. :(( کاش زندگی طور دیگری بود..

It touched my heart...

فقط چند روز سرکار نبودن و با پوست و استخوان درک کردن اینکه چقدر زندگی به خودم بدهکارم! چقدر صبحها کمی دیرتر از خواب بلند شدن چقدر صبحانه را سر حوصله خوردن چقدر در صف آرایشگاه شلوغ و به حس و حال زنان برای زیباتر شدن نگاه کردن چقدر در پاسازها و مراکز خرید با زنهای دیگر چرخ زدن و سر به سر فروشندگانی که می خواهند جنسشان را با مهارت تمام به تو بفروشند،گذاشتن چقدر تلفنهای طولانی و درد دل کردن چقدر گردگیری و طی کشیدن با یک موسیقی ملایم چقدر حس کردن معنی خانه چقدر روی کاناپه لم دادن و فیلم دیدن چقدر با مامان و بابا خرید رفتن و لذت بردن چقدر سر ظهر با برادرت روی یک تخت خوابیدن و به خاطرات گذشته خندیدن چقدر مهمانی با دوستانت چقدر تنهایی و سکوت و درخود فرو رفتن چقدر کدبانویی و غذا پختن چقدر کتاب و فیلم نخوانده و ندیده چقدر قدمهای نزده چقدر نگران دیر رسیدن و ترافیک و مترو و تاکسی نبودن چقدر آسایش و عجله نداشتن چقدر مالک وقت و فرمانده گذران زمان خودت بودن چقدر آرایش کردن چقدر شال و روسری و مقنعه هات را یک سو پرت کردن چقدر لیوانها را حتی زیر آب سرد سرد شستن و به رنگ جگری لاکهای ناخنت نگاه کردن..اصلا چقدر لاک نزده رنگوارنگ چقدر شبها بیدار ماندن و بافتنی بافتن و رویا رج زدن چقدر نگران کم خوابی نبودن چقدر زمزمه کردن آهنگ زیر لبهات چقدر حرف زدن چقدر حرفهای نگفته چقدر..... سوای تئاتر و نمایشنامه و عکاسی و رقص و نوشتن و اینها که دوست داشتم و سراغی ازشان نگرفتم، به جز زنانگی کردن به معنای واقعی برای خودم و برای یک مرد ...،من چقدر همین چیزهای ساده و معمولی و پیش پا افتاده برای خیلی از آدمها را به خودم بدهکارم. من بیش از هرکسی به خودم بدهکارم. زن که باشی کارمند که باشی سی سال را هم گذرانده باشی معنای زندگی نکرده را با چند روز سر کار نبودن جور دیگری می فهمی...از 18 سالگی ..20 سالگی....26 سالگی تا اینجا فقط یک پلک فاصله بود و من فکر میکردم اوه آدم 33 ساله خیلی بزرگ است. این متن با ایمیل به دستم رسیده ولی به قول معروف بدجوری تاچد مای هارت!

چیزهایی.. هست ...که نمی دانی..

بله همیشه یه چیزهایی هست که تو زندگی آدمای دیگه ممکنه ندونید .. نمی دونم چرا بعضی از آدمها هرچی در ظاهر زندگی افراد می بینن میشه ملاک تصمیم گیری و قضاوتشون.. می شه دلیل گاه و بیگاه تیکه های بی خود انداختنشون.. زندگی خصوصی آدمها یه حریمی داره که توی نامحرم توش هیچ راهی نداری بی خود سعی نکن با ظاهری که برای دور نگه داشتن تو نشون می دن قضاوت کنی و دخالت کنی.. چه بسا برای دور نگه داشتن تو از یه مطلب خصوصی خلاف واقع رو به تو نشون بدم پس بی خود خودتو اذیت نکن برای سرک کشیدن.. دیوار رابطه و خونه دل و زندگی من خیلی بلندتر از قد توئه! این مطلب اصلا به خوانندگان این وبلاگ ربطی نداره و مخاطب خاص داره! مخاطب خاصی که اصلا اینجا رو نمی خونه! فقط به عنوان یه حس درونی اینجا نوشتم.. فقط برای خودم که از این تداخلهای رفتاری ناراحت نشم و اذیتم نکنه..

5 مرداد 92

زندگی اگر هزار بار دیگر بود.. بار دیگر تو.. بار دیگر تو... همسر عزیزم... عطر روزهای خوش زندگی با تو بهترین هدیه خداست.. چهارمین سالگرد شروع زندگی مشترکمون زیر سقف امن ترین خونه دنیا بهترین روز دنیاست... می بوسمت و می خندم چندان بلند بلند که باز همه همسایه ها بدانند که امشب دلم میهمان موسیقی دارد..

خبر خوب در یک بعد از ظهر داغ تابستان...

خبر خوب تجدید چاپ کتابم در یک روز داغ تابستون مثل یه لیوان آب خنکه که حسابی سر شوقم می یاره... از بین چند کتابی که ترجمه کردم دو کتابم به چاپ دوم رسیده.. این برای من به معنی خیلی چیزهاست.. اینکه برم تو یه کتابفروشی و بگن این کتاب توی این مجموعه از همشون پرفروش تره و الان خیلی وقته که نایابه و خیلی ها دنبالشن بدجوری حس جاه طلبی و غرورمو قلقلک می ده.. کتابی در دست ترجمه دارم که مطمئنم خیلی پرفروش می شه و فقط یه همت چند روزه می خواد که تمومش کنم.. خبری که امروز شنیدم یه خورده پشتکار و همتمو تحریک می کنه.. ببینم چی کار می شه کرد..

من و بی پولی!

سلام.. این روزهای آخر ماه بی پولی بدجوری گریبان منو گرفته.. خیلی دلم می خواست برای چهارمین سالگرد ازدواجمون که 5 مرداده برای پسرک کاری بکنم.. جایی برم.. حرف جدیدی بزنم.. اما بی پولی بدجوری بیداد می کنه.. مخصوصا با این هدف که تو کوتاه مدت تا آخرشهریور برای خودمون تعیین کردیم که همانا رفتن به خونه جدیده دیگه عملا پول هم باشه جرات خرج کردنش نیست... اگه خرج کنم باید از رویاهایی که برای خونه جدید دارم رو فراموووووووووووش کنم :دی ای بابا آخر هفته گذشته هر دو روزش مهمون داشتم.. پنج شنبه یکی از دوستای پسرک که با خانومش که باردار هم هست و جمعه هم یکی دیگه از دوستای پسرک و همسرش که که یه بچه 15 ماهه دارند.. یه دختر. اصلا نفهمیدم آخر هفته چه طوری گذشت.. بچه ها یکی بیاد منو مجانی ببره مسافرت!!! :)))))) خدافظ!

مشکل لاینحل

یه مشکلی تو ذهن من بود همیشه که فقط بین من و پسرک مطرح می شد و نمی تونستم هیچ جا بنویسمش حتی و یا در موردش حرف بزنم.. این مشکل فقط نیاز به یه تلنگر از طرف پسرک داشت که اونم با لجبازی ازم دریغ می کرد.. و نظرش این بود که این مشکل منه و من باید خودم این مشکل رو درونی حل کنم و تا درونی حل نشه ریشه ای حل نمی شه و من هم مدام بر این عقیده بودم که بدون کمک اون نمی تونم.. خلاصه یه بار که این مشکل دوره ای بازم پیش اومد در یک گفتگو و بحث دو نفره که توش همدیگه رو نقد می کردیم یهو پسرک البته فکر می کنم ناخواسته نبود و به طور ملویی سعی کرده بود تو حرفهاش اون اقدامی که من 4 سال منتظرش بودم و غرورش اجازه نمی داد رو انجام بده و یهو جمله ای گفت که آبی بر روی همه آتیش درونی من بود.. ببخشید که بیشتر از این بازش نمی کنم گفتم که این یک مساله کاملا شخصیه .. فقط می خوام بگم که بعضی وقتها یه جمله، یه تلنگر، کلیدیه برای یه مشکل بزرگ.. جمله ای که حاویه یه واقعیت عینیه ولی تا گفته نشه و شنیده نشه هیچ فایده ای نداره و هیچ کمکی نمی کنه ... همدیگه رو از کلام محروم نکنیم... برای حس لامسه و شنوایی همدیگه وقت بذاریم...

روز از نو..

امروز اولین روزه که بعد از 4-5 روز استراحت اومدم سر کار... خوب این چند روز استراحت حسابی تنبلم کرده بود.. البته نه اینکه کاملا استراحت کرده باشم ها نه.. از طریق ریموت دسکتاپ وصل می شدم به کامپیوترم تو شرکت و کارامو انجام می دادم.. خلاصه همچینم از کار دور نبودم.. پنج شنبه هم جشن عقد دختر عموم بود که تو خونه عموم برگزار شده بود و رفتیم با پسرک اونجا.. جشن خوبی بود و حسابی خوش کذشت.. جای شما خالی.. جشنش تقریبا شبیه مهمونی های خارجی از ایران بود و خوش گذشت.. خیلی خوب بود.. همه چیز از لباس دختر عموم گرفته تا گارسون های جشن و تزئین غذاها و اسنکها و نوشیدنی های مهمونی و دی جی و لباسهای خانومهای مجلس همه حسابی چشم نواز بود.. مراسم تو خونه بود و میز شام رو تو سالن اجتماعات ساختمونشون چیده بودند.. یه میز پر از غذاهای خوشمزه ایرانی و خارجی.. البته بیشتر ایرانی.. پسرک شیطون هم کلی چشم چرونی کرد و حالشو برد.. بذار جوونهای مردم شاد باشن والله! تا گمش می کردم در حال عکس انداختن از دافهای مجلس پیداش می کردم.. البته با دوربین خودشون.. صرفا جنبه عکاس داشت.. :)) فامیلها و دوستهای داماد که نصفشون فارسی هم بلد نبودن حرف بزنن.. و خیلی با مزه در حال دید زدن بودند.. تا حالا اینقدر دختر ایرانی خوشگل ندیده بودن..خلاصه من هم در عمرم این همه لباس ل...خت...ی خوشگل ندیده بودم..نمی دونم مردم این لباسهای خوشگلو از کجا می خرن. دختر عموم هم عروس شد و رفت.. با آرزوی خوشبختی برای همه دختر پسرای خوب ایرانی...

من و اتاق عمل

سلام.. یکشنبه همونجور که گفتم رفتم مطب دکتر و اونقدر بهش اصرار کردم گفت فردا (یعنی دو شنبه) ساعت 7 صبح بیا بیمارستان ببینم چی می شه.. خلاصه که از ساعت 7 غروب دیگه چیزی نخوردم و صبح ساعت 6:30 از خونه با مامان و پسرک راه افتادیم به سمت بیمارستان که به ترافیک همت نخوریم.. که ساعت 6:45 رسیدیم بیمارستان... خلاصه تا 7 منتظر شدیم که مسئول بخش آی وی اف بیاد.. آخه به سفارش دکتر قرار بود تو بخش آی وی اف که هم خصوصی تره و هم تمیز تر انجام بشه.. مسئول بخش اومد و گفت باید با دکتر تماس بگیرم خلاصه با دکتر تماس گرفتن و معلوم شد امروز هم دکتر خیلی سرش شلوغه و یا باید تا 2 عصر صبر کنیم یا اینکه برم فردا ساعت 11 بیام.. خلاصه که فهمیدم که هرچی دکتر کمتر معروف باشه و معمولی باشه راحت تر میشه پیداش کرد و بابا آدم اعصابش آرومتره..


دیگه من اصرار کردم که میخوام همین امروز انجام بشه و خانومه می گفت اگر امروز ساعت 2 انجام بشه ممکه مجبور بشی شب بمونی تو بیمارستان آخه ممکنه بهت خون وصل کنن و چون بخش آی وی اف 3 تعطیل می شه مجبوریم تو بخش زنان بستری بشی و مجبوری فردا صبح ترخیص بشی.. اگه فردا بیای بهتره.. منم گفتم باشه بگید فردا دقیقا ساعت چند بیام که من معطل نشم.. خلاصه خانوم گفت بذار به دکتر زنگ بزنم.. رفت زنگ زد برگشت گفت دکتر می گه فردا سه تا عمل هیستروکتومی دارم و خیلی اوضاع شلوغه اگه می تونه بمونه امروز انجام می دم.. خانومه طفلی دید من خیلی می ترسم و نمی خوام شب بمونم بیمارستان.. گفت من تاوقتی که تو اینجا باشی می مونم بیمارستان که همینجا تو بخش آی وی اف کارت تموم شه و بری شب خونه و نمونی..

خلاصه موندیم تا ساعت 1.. من دیگه داشتم از گشنگی غش می کردم.. تو این فاصله پسرک بردمون تو مرکز خرید گلستان یه خورده گشتیم که من حواسم پرت شه از استرس بیام بیرون..

خلاصه ساعت یک بود که منتظر بودیم صدام کنن که برم تو ریکاوری.. پسرک رفته بود سرویس بهداشتی که اومدن صدام کردن.. منم بدون خدافظی از پسرک رفتم تو.. همش دلم پیشش بود آخه از شب پیشش هی بهش می گفتم اگه دیگه به هوش نیام چی؟؟ :)))) اونم همش می ترسید اما به روی من نمی اورد.. خلاصه رفتم تو ریکاوری لباسامم هم عوض کردم اما تا 2 دکتر نیومد از مامای بخش پرسیدم گفت یه زائو کیسه آبش پاره شده دکتر سزارین اورژانسی براش پیش اومده اتاق عمله.. کارش که تموم شه به ما زنگ میزنه که ببریمت اتاق عمل... خلاصه ساعت 2 دکتر زنگ زد که مریضو آماده کنید.. منو بدن اتاق عمل و خوابوندم و کارهای اولیه رو انجام دادن و منتظر دکتر بیهوشی و دکتر خودم شدن.. خلاصه دکتر اومد و با چند تا شوخی و سوال دکتر بیهوشی من نفهمیدم که کی بیهوش شدم.. فقط وقتی یادم میاد که رو تخت ریکاوری خوابیده بودم و انگار از یه خواب سنگین بیدار شدم.. اکسیژن و سرم بهم وصل بود.. اصلا هیچی نفهمیدم.. فقط کم کم دردی مثل درد پریود ماهانه سراغم اومد.. که با مسکنی که مامای بخش بهم زد آروم شد.. تا ساعت 6 تو اتاق ریکاوری تحت نظر بودم و طفلی مسئول بخش که ساعت کاریش 3 تموم می شد تا 6 به خاطر من موند که من استرس نداشته باشم... واقعا ازشون ممنونم خیلی محیط آروم، بهداشتی و  گرم و پر انرژی ای بود.. یه بار هم پسرک و مامان اصرار کردن که بیان تو منو ببینن که پرستاره بهشون اجازه داد که نوبتی بیان منو ببینن... خلاصه الان اومدم خونه و دارم استراحت می کنم.. خدا رو شکر که فعلا به خیر گذشت... تا 10 روز دیگه نتیجه آزمایش پاتولوژی بیاد که دوباره برم دکتر... مرسی بابت همه اهمیتی که به وضعیت من دادید...

خبر از خودم...

سلام.. هنوز انجام نشده.. دلیلشم شلوغی بیمارستان و اتاق عمله.. و اینکه دکترم مسافرت بوده.. امروز قراره دوباره برم مطبش برا تعیین وقت تو همین یکی دو روزه.. خودم هم خیلی استرس دارم بابت اینکه دیر نشه.. خود دکتر بهم گفته دیر نمی شه اما من از بس هی همه ازم می پرسن دیر نشه.. چرا نرفتی تاحالا استرس پیدا کردم.. دعا کنید برای فردا بهم وقت بده..

روز واقعه!!!

با صد بار سونو گرافی و اینا دیروز تو مرکز رویان بهم گفتن که بقایای جنین در رحمم زیاده و حتما باید کورتاژ بشم... مواردی هم دیده شده که باید نمونه برداری و آزمایش بشه.. دیشب نتیجه سونوی رویان رو به پزشکم نشون دادم و گفت ساعت 6 صبح امروز برم بیمارستان بهمن اما من ساعت 6 صبح نمی تونستم نامه از بیمه بگیرم چون هزینه جراحی رو در صورتی بیمه می ده که نامه معرفی نامه از بیمه به بیمارستان داشته باشم..خلاصه امروز رو جستم و نخوابیدم بیمارستان.. حالا در به در دکترم هستم که بهم وقت بده برای یه روز دیگه خیلی هم سرش شلوغه... خلاصه از دیشب به پسرک می گم نکنه داروی بیهوشیش چینی باشه و من برم تو کما!!! این هم از مادر شدن ما...

حال خوشی ندارم این روزها... دکتر نظرش این بود که هنوز هیچ بافتی خارج نشده و دوباره برام تو مرکز رویان سونو نوشته.. خسته شدم... به هیچ کس نگفتم که نگاه دکتر چقدر نگران بود و به کسی نگفتم چون استرسمو بیشتر می کنه.. مخصوصا مامانم که مدام نگرانه... نمی دونم چی می شه.. این روزها هیچ چیز خوب نیست و سر جاش نیست.. اوضاعم نه فقط به دلیل این مشکل جسمی بلکه به دلیل ناگفته ای که نمی تونم حتی با خودم تکرار کنم بده.. هر آدمی یه راز داره و راز من خیلی تلخه.. به همون اندازه تلخ و بد که عشق می تونه خوب و شیرین باشه.. به همون اندازه در جهت منفی بد.. خدایا به من آرامش بده.. فقط تو می دونی که در درونم چی می گذره..