این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

شانه هایت را برای...

روزهای سختی رو رو می گذرونم... بدترین لحظه لحظه ای بود که از وجودم جدا شدی و من بی خبر از همه تا صبح ساعتها اشک ریختم.. بدترین لحظه در خاطرات روزانه ام برداشتن تیکر مادر بودنم بود..


روزهای درد... روزهای اشک.. روزهایی که مجبور هستی منطقی باشی.. روزهایی که هنوز پر از درد جسمی است و من

تحمل می کنم و دم بر نمی آورم...


روزهایی که دیگر مادر نیستی... روزهایی که مدام دنبال دلیلی... دلیلی برای این روزهای سخت... برای این روزهایی که

کسی از اعماق قلبت خبر ندارد...

..........................

من و فرزندم..

سلام..مرسی اگر دعایی کردید برای ما.. اما متاسفانه من دارم سقط می کنم.. :(( عدد بتای خونم تو 48 ساعت گذشته اومده پایین..فقط دعا کنید خیلی سخت نباشه چون خیلی می ترسم...

.....

عزیز دلم.. در بطن من جا گرفته ای و برای ماندن تلاش می کنی.. سلولهایت رشد کرده اند و هاله ای به دور خود تنیده ای که برای من حکم محافظی برای تو را دارد.. تلاش کن فرزندم برای ماندن تلاش کن که من به بودنت امیدها بسته ام.. من به بودنت نیاز دارم... قلب من برای تو.. قلبم را بگیر و تلاش کن.. فقط قول بده مثل مادرت دل نازک نباشی.. برای هر سه ما دعا کنید...

گزارشات واصله

جمعه صبح قرار شد که یه کیک بشکلاتی گیریم و به هوای روز پدر ببریم رستوران که بعد ناهار با چای بخوریم.. بعد با خودمون فکر کردیم که اگر تو ماشین بمونه تا عصر ممکنه شکلاتاش آب شه و کیک فاسد شه.. بعد پسرک کله سحر رفت یه کیک شکلاتی گرفت و اورد گذاشتیم تو یخچال تا عصر که اعلام کردیم بعد بیایم کیک و ببریم... صبح ساعت 11 راه افتادیم به سمت رستوران مورد نظر که تو یه باغ تفریحییه.. خلاصه نشستیم و همه بودن.. اول خواهر شوهر بزرگ به من گفت که من دیشب خواب دیدم که شما پسر دار شدین و من خیلی دوستش داشتم و خبریه ؟؟ منم گفتم فعلا که نه!!! آخه پسرک اون موقع دستشویی بود و منتظر بودم خودش بیاد... چون طفلی کلی نقشه کشیده بود که چه جوری بگه.. منم گفتم سورپرایزشو خراب نکنم... گفتم نه بابا چه خبری! خلاصه پسرک اومد و اول از اینجا شروع کرد که چرا هیچ کس امسال به من تبریک نگفت جز خواهر کوچیکه.. آخه خواهراش هرسال به مناسبت روز مرد بهش تبریک می گفتن.. و امسال خبری نبود.. خلاصه همه گفتن بابا الان تبریک می گیم.. و اینا و گفت نه الان دیگه فایده نداره و برگشت به من نگاه کرد و یه چشمک زد.. یعد همه گفتن بابا در اصل این روز روز پدره نه روز مرد و مردها نباید انتظار داشته باشن.. پسرک هم خندید و گفت بلکه ما هم پدر شده باشیم.. نباید تبریک بگید؟ خلاصه همه یهو سکوت کردن.. با تعجب به هم نگاه کردن و هی می پرسیدن است می گی.. نه بابا پیتی که الان ازش پرسیدیم گفت نه.. خلاصه تا 10 دقیقه هی می پرسیدن راست می گی؟؟ هی از من می پرسیدن راست می گه.. منم می گفتم آره بچه راست می گه.. خلاصه تا یه ساعت هی همه با هم روبوسی می کردن J))) از خوشحالی... مادرشوهر که خیلی خوشحال بود... خواهرشوهر هی می گفت وای یعنی من عمه شدمممممممممم.. بعد هم رفت از تو باغ یه شاخه گل رز چید برام اورد از خوشحالی... J بعد هم رفتیم به مامان من زنگ بزنیم که مامان تو راه رفتن به خونه بود از خونه مادربزرگم که تازه از مکه برگشته بود.. خلاصه گفتم تو راه بهش نگم تو تاکسی... منتظر موندم برسه خونه... ساعت 2 رفتم بهش زنگ بزنم خواب آلود تلفنو جواب داد گفتم خواب بودی.. گفت یه بار داداشت منو از خواب بیدار کرد یه بارم تو.. منم گفتم الان یه خبری بهت می دم که کلا خواب از سرت بپره... بعد هم بهش گفتم خوشحالی که دوباره مادربزرگ شدی؟؟ چند ثانیه سکوت و بعد جیغغغغغغغغغغغغغغغغغ .............. و بعد هم کلی سفارش در مورد رژیم غذایی و غیره... خلاصه اینو بگمکه الان 3 روز از اون روز گذشته و دریغ از اینکه یکی حال مارو بپرسه ...جز مامانم که دو سه باری زنگ زده... فکر کنم همه فقط می خواستن از نازایی ما خیالشون راحت بشه.. ای بابا...

اطلاع رسانی به عموم!!!!

از اونجایی که ما هنوز به هیچ کدوم از خانواد ها نگفتیم که چه اتفاقی افتاده تصمیم داریم اگه خدا بخواد و شرایط جور باشه روز پدر که قراره با همه اعضای خانواده همسر برای ناهار بریم رستوران خبر پدر شدن پسرک رو اعلام کنیم... البته اگر جور بشه برنامه رستوران.. به زودی با یک گزارش هیجانی میام خدمتتون!

روزی که من ندارم...

فردا روز توئه بابای عزیزم که از من به اندازه یه دنیا دوری... و به اندازه یه نفس نزدیک.... روز توئه که برای من نمونه ترین مرد دنیا بودی و هستی... عزیزترین روز دنیا برای همه پدرا فرداست و من تو رو نمی بینم... دلم بات پر می کشه اون دنیا و بر می گرده... امسال هم مثل همه 5 سال گذشته نیستی و من امسال یه جور دیگه می خوامت... امسال هم مثل همه 5 سال گذشته نیستی اما امسال یه جور دیگه کم می یارمت... یه جور دیگه.. یه حس دیگه.. آره فراموش کردن تو راحته.. درست مثل آب خوردن.... اما مثل آون آبی که می پره تو گلو و نفس گیر میشه.. آره مثل همونه...درست مثل همون..... می بوسمت.. با حس کودکی که در درون من رشد می کنه و من به جاش از نبودن تو غصه می خورم....

روزهای سخت پیش رو..

روزهای شیرین مادر شدن، روزهای شیرین نگرانی های تو برای من و فرزندت، روزهای که نگرانی در چشمانت موج می زنه اما به روی من نمی آری... نگرانی تو برای اینکه مبادا از گربه ها چموش داخل سطلهای زباله بترسم.. که مبادا بچه مان سوسک شود چون من زیاد کار می کنم... :) همه و همه باعث می شود یادم برود همه ترش کردنهای معده ام، حالتهای تهوع روزانه ام را...

خبرهای جدید

شماهایی که از ابتدا نوشتن وبلاگم با من بودید و شماهایی که از خیلی قبل تر منو می شناسید می دونید که من با عشق ازدواج کردم... می دونید که می خواستم که پسرک همسرم باشه و سرنوشت هم با خواست من همراه شد... سه سال و 9 ماه و سه هفته و سه روزه که من و پسرک در کنار هم تک تک لحظه های زندگیمونو شریکیم... و کم کم راضی شدم که این لحظه ها رو با نفر سومی شریک بشیم و خدا هم با رضایت ما همراه شد و خیلی زود این نفر سوم کوچولو رو بهمون بخشید... نفر سومی که الان تقریبا اندازه یه عدسه... ورودت به جمع عاشقانه دو نفرمون مبارک مامانی.. خوش اومدی عزیزم...

برای خودم و او...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخر هفته

خوب امروز 5 شنبه است و خیلی روز خلوتیه تو محیط کار... دیروز هم که روز مادر و زن بود و حسابی به همه خوش گذشته.. البته نه به همه... خدا همه مادرای مهربون که از پیشمون رفتن رو بیامرزه و روحشون رو شاد کنه.. حوصلم سر رفته.. چند روزیه موقع خواب در بالکن رو باز می ذاریم و با یه هوای خنک می خوابیم... صبح که ساعت 5:45 بیدار میشم که پسرک رو بدرقه کنم شالمو می ندازم رو دوشم و می رم رو بالکن و تو هوای نیمه تاریک بارها برای هم دست تکون می دیم .. یه هوای خنک.. با دستم شاخه های درخت بلند تو حیاط که شاخه هاش تا نزدیکای در اتاقمون میاد رو بلند می کنم که نره تو چشمام و بعد منتظر می شم تا آخرین دستو براش تکون بدم و به سلامت راهیش کنم بره به محل کارش.. گاهی دلم می خواد ه سوراخ تو دیوار درست کنم که شاخه هاش تا توی اتاقمون بیاد.. بعد که پسرک رفت.. هنوز یک ساعتی وقت دارم که برم سر کار.. برق اتاقو خاموش می کنم و میخزم زیر پتو.... صدای پرنده های لا به لای درخت مهربون حیاط و نسیم خنک صبح و هوایی که آروو آروم روشن می شه... به اینها نگاه می کنم و دوبار خواب شیرینی میاد سراغم... همینها باعث می شه هر روز از 10 تا 20 دقیقه دیر برسم سر کارم.. خیلی اتاق خوابمونو دوست دارم.. حیف که اتاق خواب خونه جدید پنجره اش رو به نورگیره ساختمونه و هیچ درختی روبروش نیست..... اما عوضش پنجره آشپزخونه اش رو به یه چنار بلند قدیمی باز می شه... به هر حال هر خونه ای یه حسنی داره دیگه...

دزد...

ساعت 10 دقیقه به 11 شبه و من تنهام.. پسرک ساعت 8 تازه اومده بود خونه که یکی از دوستاش زنگ زد که دزد زده به مغازه اش.. طلافروشی!!


ظاهرا دو نفر میان تو مغازه و می گن یه گردنبند بیارن که ببینن و تا میارن ورمی دارن و پا می ذارن به فرار... اونا فقط تونستن یکیشونو بگیرن و نفر دوم با گردنبند فرار کرد.. :(


پسرک رفته کمکشون که باهم برن برای تنظیم شکایت...


روزهای بدتر و بدتر داره از راه می رسه و مسئولین مملکت جهنمی ما تنها با این فکرن که نکنه جوونا برن تو فی.س بوغ .. فیل تر و محدودیت...


متنفرم از این مملکت جهنمی که مردمش نفرین شده اند... متنفرم از روزهای سرد پر از فشار.. متنفرم از تویی که پر از حس انزجاری.. متنفرم از تو...


پ.ن. متاسفم که اینقدر تلخم... می خواستم از سبک شدن کارم و پیاده روی بهاری امروز بنویسم اما نشد.. امروز زود اومدم خونه و گردگیری کردم... یه دسته گل رز از حیاط چیدم و  گلدون رو میزو پر از گل رز خوشبو کردم و با دو تا شمع معطر منتظر پسرک بودم که اینجوری شد..

الان هم که زنگ زده که رفته خونه پدرو مادرش.. که میاد و برام تعریف می کنه چی شده.. اما من دیگه از حس همه چیز اومدم بیرون..

میرم بخوابم.. شب به خیر...

اعتراف

اومدم یه اعترافی بکنم... اعتراف کنم که یه مدتیه از خواهر کوچیک همسرم دلخورم.. چون هرچی تو این مدت سعی کردم بهش بفهمونم که می خوام مثل خواهر برای هم باشیم نفهمیده... موقع عروسیش با اینکه خیلی سرم به خاطر تغییر شغلم شلوغ بود اما سعی کردم هر از گاهی بهش با زنگ زدن و اس ام اس آرامش بدم و کمکش کنم... موقع رفتن ماه عسل مدام باهاش در تماس بودم که از استرسش موقع پروازی که 12 ساعت تاخیر داشت کم بشه... فکر نمی کنم مامانش هم به اندازه من بهش زنگ زده باشه....... اما رفتارش یه جوریه که انگار منو نمی بینه و اصلا وجود من براش مهم نیست و البته این گاهی اتفاق می افته و اصولا تعادلی تو این اتفاق نیست... اهمیت این موضوع برای من اینه که همیشه دوست داشتم آدمایی که باهاشون زندگی می کنم برام مهم باشن و هیچ دلخوری و مشکلی با هیچ کدومشون نداشته باشم... اما الان فهمیدم که بعضی وقتها رسیدن به روابط ایده آل ممکن نیست و برخی آدمها نمی خوان که ایده آل برخورد کنند... اون حسش نسبت به من عوض نمی شه... ومن دیگه می خوام که برام مهم نیاشه.... الان فقط می خوام به خودم اهمیت بدم.. و طبق اصول خودم رفتار کنم... همین و همین.. من خواهری ندارم... و لزومی نداره از کسی که نمی خواد جای خالی خواهر رو برای من پر کنه توقعی داشته باشم... دوستان گل و برادر و مادری دارم که این جای خالی رو برای من پر کردند.. براش آرزوی آرامش واقعی دارم نه ساختگی...

دهه چهارم

صدای جاروی پیرمرد نارنجی پوش هر روز مثل عقربه های ساعت نزدیکی اذان صبح رو نشان می ده و من هر روز خواب آلوده به روز شروع نشده بی جذابیت پیش رو فکر می کنم. لحظه های کشدار اول صبح های تعطیل در روزهای کاری به چشم بر هم زدنی می گذره و آفتاب طلوع می کنه و هنوز بعد از 10 سال کارمند بودن هر شنبه روزهای باقیمونده تا جمعه و تعطیلات آخر هفته رو می شمرم. روزهای زندگی من به عنوان زنی کارمند در دهه چهارم زندگی و در 33 سالگی کشدار و عذاب آوره و همسرم که به عنوان یک عشق وارد زندگی من شده تنها نقطه برجسته روزهامه.. هر روز تکرار اتفاق پیاده روی صبحگاهی تا ایستگاه تاکسی و بعد رسیدن به اولین ایستگاه اتوبوسهای تندرو، سوار شدن و بعد پیاده شدن و رسیدن تا شرکت و سرو کله زدن با دستگاه حضور غیاب اثر انگشتی که هر روز به من یاد آوری می کنه که شستشوی ظرف با دست بدون دستکش پوست دستو زمخت می کنه.. ساعتهای کاری کشدار و بعضا تکراری. چهره های عبوس. لباسهای تیره. خیابونهای پر صدا. صدای همهمه ای که در گوشم می پیچه. از این همه صدا و همهمه.. بیزارم و ناچار.. روزهای دهه چهارم زندگی من با همسرم خوب شروع شد و بد ادامه پیدا می کنه.. هدف کوتاه مدتم ورود به خونه ایه که پنجره آشپزخونه اش رو به خیابون پر درخت باز می شه که تا 6 ماه آینده محقق می شه و هدف بلند مدتم رفتنه.... رفتن...

در حسرت عصرها و صبحهای بهاری

در حسرتم.. در حسرت یه صبح بهاری که برم تو خیابونا دلی دلی راه برم و تنفس کنم.. در حسرت اینکه برم عصهای ویندوز شاپینگ کنم و بوی اقاقیای کوچه پس کوچه های خیابون وزرا مستم کنه.. اما هر شب کارم شده ساعت 10 رسیدن خونه و صبح ساعت 7 بزنم بیرون.. بهار داره می ره و من در حسرتم...

روز آخر تعطیلات

بالاخره تعطیلات دست داشتنی من تموم شد.. غلت زدن تو رختخواب و ول گشتن بین کانالهای تلویزیون..

روز عید دیدنی های تموم نشدنی.. مسافرتهای یکی دو روزه..


یه ماهم که باشه زود تموم می شه و باز روز آخر من ناراحتم که داره تموم می شه...


خوش به حالتون اونایی که فردا تعطیلید.. :))


ای بابا.. فکر کنم من باید برم بخوابم تا فردا..

شروعی نو..

از جملات کلیشه ای آغاز سال نو دلزده ام...


بهترینها برای شما که لایق بهترین هائید..


روزهایی که گذشت...

روزهایی که گذشت در سالی که تنها 2-3 روز ازش باقیه روزهای خیلی خوبی نبود اما به اون بدی هم نبود که بگم روزهای بدی داشتم..


روزهای تلخ.. روزهای شیرین .. روزهای اشکهای پنهانی.. روزهای لبخندها و دلشوره های عاشقانه..

روزهای قهر و آشتی.. روزهای پول و نگرانی... روزهایی که گذشت..


روزهایی که گذشت و خدا رو هزاران بار شکر که بدتر از اونی که بود و می تونست باشه نبود..


روزهای پیش رو روزهای جوونه های سبزه.. روزهای هوای ملس و رگبارهای زودگذر... روزهای عاشقی... روزهای عطر بهار نارنج و سنبل های خوشرنگ خیابانی..

روزهایی اگر چه خیلی کمرنگ تر از سالها پیش اما هنوز رنگی...


روزهای رنگارنگ بهاری.. روزهایی که اگر لباس گرم نپوشی سردت می شه و اگر لباس گرم بپوشی تب می کنی... :)


برنامه خاصی نداریم.. شاید یه سری بریم به باغچه پدری من در شهر زیبای رویایی من...

شاید هم به زادگاه من.. و شاید هم هیچ جا نریم و خودمونو تو خونه زندونی کنیم و فقط بخوابیم.. 

نمی دونم فقط بگم که از دید و بازدید بی مزه عید متنفرم وقتی عزیز مهربونم دیگه نیست که روز اول عید برای زنگ  زدن بهش بین نوه ها و بچه ها رقابت بیفته و ساعتها پشت خط بمونیم..


وقتی بابای مهربونم نیست که همیشه یک ساعت زودتر از ساعت تحویل از ترس اشغال شدن تلفنها به عزیز زنگ بزنه و زودتر عیدو تبریک بگه..

عزیزجونم امسال کنار توئه بابا جون.. بالاخره بردیش پیش خودت.. اونقدر سال تحویلها سبزه و سنبل وشمع و قران اورد سر خاکت که بالاخره پر کشید و اومد پیشت..

ذلم خیلی گرفته.... تو خونه تنهام و فقط به عزیزهایی که از دست دادم فکر میکنم..

دوست دارم بابای مهربونم که جات پیشمون خیلیییی خالیه...

فراموش کردن تو خیلی آسونه مثل آب خوردن.. اما از همون آبهایی که می پره توی گلو و نفس گیر می شه.. از همونها.. آره آسونه مثل آب خوردن..


خدایا این روزهای پایانی سال خبر مرگ جوون و پیر زیاد شنیدم.. خیلی زیاد..

به همه خانواده هایی که این روزها سیاه عزیزشونو پوشیدن صبر و آرامش بده..

خدایا رنگ به زندگیشون بپاش..


خدایا پدر مادرهای زیادی این روزهای شرمنده خانواده هاشون هستن روسیاهشون نکن..


خدایا خانواده های زیادی گرفتار بیماری تن و روح عزیزانشون هستن صبر و سلامتی از توئه..

خدایا شکر به داده و نداده و گرفته ات...

که داده ات رحمت است و نداده ات حکمت و گرفته ات امتحان..


برای همه افرادی که می شناسم و نمی شناسم، برای همه انسانهای دور و نزدیک..


دوستانی که از من دورند و یادشون همیشه با منه.. دوستایی که نزدیکند و آرامش زندگی منند..

دوستایی که دیگه نمی بینمشون.. برای همسرم.. خانواده اش.. مادرم.. مادرم.. مادرم.. و برادرام

سلامتی و سلامتی و سلامتی و سلامتی و... می خوام..


خدا نگهدار و کنار همتون..







امروز من...

امروز روز تولدمه.. در واقع تولد من و پسرک تنها 8 روز با هم فرق داره...

8 روز و 3 سال..


روز تولد پسرک براش یه ساعت مچی خریدم.. و امروز من فقط به خونه تکونی گذشت..

پسرک هم بهم سه تا تراول 50 تومنی داد که خودم برای خودم هرچه دوست دارم بخرم.. البته دیشب هم برام کیک و شمع خرید.. :*

خوب اینم یه نوعشه.. نمی دونم امروز خیلی سرحال نیستم... همیشه تو روز تولدم خیلی دل نازک می شم.. دوست دارم همه بهم توجه کنند...

اما خوب مثل اینکه توقعم خیلی بالاست.. شاید دارم بهونه می گیرم و نباید انتظار معجزه داشته باشم..

تو محل کارم سرم خیلی شلوغه و کارجدیدم رو خیلی دوست دارم و راضی ام از تغییر کارم...


برای عید برنامه ای نداریم و من حسابی دمغم.. آرزوی محالی دارم..


دلم می خواست این آرزو رو به عنوان هدیه تولد بهم بدن اما ممکن نیست...


بگذریم..


اسفند...

2 روز دیگه تا روز تولد تو مونده و تو با من قهری..

قهر قهر که نه اما فقط حرف می زنی و دلت با من قهره.. بس که ساعت 9 شب اومدم خونه.. بس که سرم شلوغ بوده این یه ماهه گدشته...

بس که کم دیدی منو.. بس که همیشه خسته بودم..

بس که حق داری با اون قیافه اخموت.. عزیزم همه این روزها می گذره و دوباره همه چیز به روال عادی بر می گرده..


برای من روز تولد تو یعنی روز تولد عشق .. روز تولد همه خوبی های عالم....


چه ساعت 9 شب بیام خونه چه وقتی میای خونه من بیام استقبالت..

می دونی که خودم هم این شرایط رو دوست ندارم اما... ببخش..


روزهای شلوغی دارم این روزها..

سلام.. این روزهه خیلییییی سرم شلوغه.. شرکت جدید خیلی خوبه اما به دلیل همین بزرگ بودنش مشغله هایی هم داره.. یکیش همین سیستم اتوماسیون اداری که هیچ جوره تو کت من نمی ره..

یه خودکار قرمز می خوای باید به مدیر تدارکات تو اتوماسیون اعلام کنی.. بعد یه هفته به دستت برسه.. الکی که نیست.. :))) آره خواهر خیلی مه چیز رو حساب کتابه آدم احساس می کنه داره خارج از ایران کار می کنه.. همه چیز قاعده داره و رو سلسله مراتب اداریه.. با اینکه من تازه اومدم اما چون مدیر یه بخشی هستم جایگاهم از طرف منشی شرکت که در واقع مدیر روابط عمومیه و 5 سال از من بزرگتره و 16 سال هم سابقه کار داره کاملا تعریف شده است و می دونه که با اینکه من سابقه و سن کمتری دارم اما به واسطه تحصیلات و سطح کارم رو رده مدیریتی ام و باید با من مثل سایر مدیران بخشها احترام بذاره..


اما خوب با همه سختیهاش چون بعد سالها دارم تو رشته خودم کار می کنم و انرژی می ذارم خوشحالم تا حدی...

حالا به قول مامانم تا آخر ماه نشه و حقوق نگیری معلوم نیست که راضی ای یا نه!!!! :)))))))))

به هر حال خدا رو شکر امیدوارم مدیریان ارشد مجموعه که یکیشون خیلی بدقلقه و بد اخلاقه هم ازم راضی باشن و من بتونم تو این مجموعه بمونم..

البته محل کار قبلی بهم سرقفلی داده که چی؟ هر وقت خواستم می تونم برگردم ولی کی روش می شه؟ ها؟

 یه نیم سکه و یه دسته گل و یه جعبه شیرینی هم به عنوان هدیه بهم دادن... :)

حالا باید حساب کتاب کنم یه روز برم برای تسویه حساب مالی..


تا خدا چی بخواد...