این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

گنگ و مبهوت...

یه روزایی با خودم به یک ابتکار تازه یه کار جدید و نو یه حرکتی که بتون رخوت و کندی این روزها رو بگیره و یه کم رنگ تنوع به زندگی کسل کننده و پرغبار این روزها بریزه فکر می کنم..


هرچی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.. روزهای سختیه.. دست و پاهام بسته است..

برای رسیدن به چیزهایی که دوستشون دارم رخوت و خستگی و تنبلی و البته مشکلات مالی دست و پامو بسته..


خبر جدید اینکه فردا یا پس فردا باید بریم و عکسهامونو انتخاب کنیم... اما...

بگذریم.. مشکلات همیشه هست و تمومی هم نداره..


یکی منو به یه مسافرت دعوت کنه محض رضای خدا...


آنچه گذشت..

ممنونم دوستای خوب بابت تبریکهای گرم و صمیمانه تون..من هم برای همه شما آرزوی بهترین روزها و به ویژه سلامتی جسم و روح می کنم...


آخر هفته که گذشت همونطور که گفتم با همسرم و درآتلیه و مهمونی گذشت..

تو آتلیه که حسابی بهمون خوش گذشت و احساس جوونی کردم..

ژستها و صحنه های جالب پیشنهادی عکاس که یکی از دوستام بود حسابی سر وجد اوردمون..

حالا این هفته باهامون تماس می گیرن تا بریم عکسای ادیت شده رو ببینیم و انتخاب کنیم..

مهمونی خداحافظی هم که محشر بود.. جای همه شما خالی.. آتلیه و آدرس مهمونی به هم خیلی نزدیک بود ولی ما تا نیم ساعت فقط دنبال یه گلفروشی خوب بودیم که بتونیم از اونجا چندتا شاخه گل برای پریسا و احمد بخریم..

خلاصه رسیدیم و با یه مهمونی از نوع پرهیجان با برقهای نیمه خاموش روبرو شدیم با یه عالم از بچه های دانشگاه که با زن و شوهر و بچه هاشون اومده بودن.. البته بیشتر پسرها با خانومشون بودن چون رشته ما ورودی پسر بیشتر داره..


خلاصه حسابی از دیدن دوستام بعد از تقریبا 8-9 سال به وجد اومده بودم.. به پسرک هم خوش گذشت.. همش چسبیده بود به میز و لپاش می جنبید.. :)))


تو مهمونی فهمیدم چندتا دیگه از دوستام هم در جریان رفتن هستن و منتظر ویزان.. خلاصه مراسم اشکریزونی داشتیم تو مهمونی که نگو..

خیلی خیلی بهم خوش گذشت مخصوصا با تجدید خاطره هام..

مرسی پریسا و احمد عزیزم.. (پریسا و احمد هردو از دوستای خوب دانشگاهی من بودند)

به هممون خیلی خوش گذشت و من برای آرامش و خوشبختی تون دعا می کنم عزیزانم..

سفرتون به سلامت..

سه تا از دوستام هفته سوم مرداد از ایران می رن...

گل نسا و همسرش 18 مرداد :((

سین بانو و وحید 20 مرداد :((

پریسا و احمد 21 مرداد :((


خدایا پشت و پناهشون باش...




being together forever....

امروز روز خوب باتو یکی شدنه عزیزم..

روز خوب سقف مشترک.. روز خوب آرامش...


امروز برای من بهترین روزه که خیلی زود تموم شد و هنوز مزه آرامشش زیر زبونمه...

تصمیم داریم عصر بریم آتلیه یکی از دوستام... چند تا عکس یادگاری بندازیم..

امیدوارم برسم به همه کارام..

باید عصر برم موهامو براشینگ کنم و حاضر شم..

شب هم بعد از آتلیه اگه خدا بخواد می ریم خونه دوستم پریسا برای مهمانی خداحافظی..

امروز روز پر مشغله ایه.. مثل روز عروسی... :)

آغوش تو امن ترین جای دنیاست عزیزم..


عاشقتم..


روزهای در جریان...

امروز اول مرداده.. 3 سال پیش در 5 مرداد ماه 1388 من و همسرم با هم ازدواج کردیم..

امسال سومین سالگرد ازدواجمون پنج شنبه است.. درست در روز مهمانی خداحافظی دوستم پریسا...

تصمیم گرفتیم برای اون روز بریم آتلیه و چندتا عکس بندازیم بلکه یه خورده از حال و هوای بد این روزهای زندگی بیایم بیرون.. حالا تا خدا چی بخواد و جای مناسب پیدا بشه..


خدا رو شکر که تو هستی عزیزم.. .. گاهی با هم اختلاف نظر داریم که خوب همه زن و شوهرا دارن اما از همه بیشتر از این خوشحالم که تو رو دارم.. با همه خوبیها و بدیهات..

خدا رو شکر به خاطر همه داده ها و نداده هاش....


تشکر..

من به لطافت قلبهای مهربون آدمها ایمان دارم.. ممنونم بابت همه لطفهاتون.. برای عاقبت خیر همه بیماران دعا کنیم...

روزگار ..تلخ...

خوب چی بگم.. تلخی روزگار این روزا برام زیاده چه جوری از گل و بلبل بنویسم..

تنها خبر خوب این روزها به دنیا اومدن بچه یکی زوجهای جوون فامیل پسرکه که به مناسبتش فردا شب دعوت شدیم یه رستوران تو ستارخان.. خوب خودش یه نقطه امیده یه جایی شنیدم که تا زمانی که نوزادی به دنیا میاد باید خوشحال بود که خدا هنوز به آدمیزاد امیدواره..

به هر حال چیزی که امورز منو راغب کرده به نوشتن این خبر خوش نیست متاسفانه..


اومدم بنویسم شاید یه فرد مستجاب الدعوه از اینجا رد شد و دعاش مستجاب شد.. زن جوونی که فقط 37 سالشه و دو تا بچه خوشگل و یه شوهر عاشق داره این روزا رو تخت بیمارستان داره برای زندگیش می جنگه... اشک تو چشمامه وقتی می نویسم که چه جوری در عرض چند ماه زندگیشون کن فیکون شد.. 

خدایا به بزرگیت و چشمهای قشنگ بچه های این زن جوون قسمت می دم که رحم کنی..

این امتحان برای همسر و خانواده صبور این زن خیلی بزرگه.. خدایا ازت صبوری می خوام..

خدایا می دونم که خیلی از جوونها امروز به این درد مبتلا هستن.. خدایا سرنوشتون رو برامون قابل تحمل کن..

خدایا این بار دل مادرش رو نشکن.. 

خدایا برای عزیز اینقدر دعا نکردم چون آرزوش بود که بره پیش شوهر و پسرهای از دست رفته اش.. سپردمش به صلاح تو..

برای این زن دعا می کنم که دلش به دنیاست..

خدا بزرگتر از آن است که وصف شود...

مهمانی خداحافظی

دوباره یک مهمانی خداحافظی دیگر.. این کلمه رو که می شنوم یا خانوم شین می افتم...

باید کتابشو بخونم..


این بار دوتا از دوستان قدیمی دوران پرشور دانشگاه و دانشکده دارن ترکمون می کنن..

دونفری که همون دوران دانشکده عاشق هم شدن و ازدواج کردن.. الان برای خداحافظی و روزهای خوش گذشته دوستاشونو دعوت کردن و می خوان تا جایی که می تونن خاطره جمع کنن و برن.. برن به یک دنیای ناشناخته اما پر از هیجان و آیندشونو بسازن...

دیشب برام اس ام اس زده و برای هفته بعد پنجشنبه که سالگرد ازدواجمون هم هست و دستامون از همیشه خالی تره دعوتمون کرده...

همه دوستای صمیمی دانشکده هم با خانوم یا شوهرشون هستن....

برای هدیه تصمیم گرفتم یکی از عکسای قدیمی دانشکده رو که همه باهم انداختیم براش قاب بگیرم و ببرم... شاید این بهترین هدیه باشه...


من از تنها شدن با این کشور دودگرفته می ترسم...

از همه شمایی که سعی در آروم کردن من داشتید ممنونم.. از کامنتهای پر مهرتون ممنونم..


روزهای سخت برای کشور و کار و آدمهای این مملکت هر روز بیشتر و سخت تر می شه.. هر روز روزهای سخت تری میرسه و هر روز یک قانون جدید میاد.. جالبه که خیلی از قانونهای دست و پاگیر تو کارهای ما هم از قانون گذارای خودمونه.. یعنی خودمون کار رو برای کشورمون و مردم سخت تر می کنیم..

اوضاع خیلی بده.. همه کسانی که به هر نحوی چه یک ر...ا...ی ساده چه حمایت از یک انتخاب یا هر نحوی بدترین جنایت رو در حق هم وطنهاشون کردن این وضعیت رو به وجود اورده و مسئولند..


من به امریکا و اروپا کاری ندارم اما کشوری که هنوز خیلی از روستاهاش گاز طبیعی و برق نداره انرژی از مابهترون برای چی می خواد... فقط وضعیت هر روز بدتر می شه و فشار هر روز بیشتر...

مهمونی های خداحافظی هر شب و هر روز در خونه های این شهر برگزار می شه و دوستان از هم دورتر و دورتر می شن..


و ما آدمهایی که پامون به خانواده ها و پدر و مادرمون بسته است مجبوریم با آدمهای احمقی مثل همکار من که با وجود 26 سال سن هنوز در فرهنگ قدیمی و سنتی مردسالارنه زندگی می کنه و بزرگتر و کوچیکتر سرش نمی شه زندگی و کار کنیم.. دنیای ما آدمها خیلی محدود شده.. محدود به خودمون و مشکلاتمون..


امید نداشته باشید کشورمون از دست رفت...

کابوس مجسم..

رفت..


مادربزرگ رویایی من رفت و به رویاها پیوست... تموم شد همه روزهای خوش امیدواری تموم شد..


روزهای آخر کنارش بودم اما دریغ از یک نگاه.. ازم دریغ کردی عزیز.. تو که خیلی مهربون بودی چرا روز آخر نگاهم نکردی..


حالم خوش نیست.. شاید بعدها بیشتر نوشتم..


روزهای روشن خداحافظ...

- می دونم که روزهای سختی در انتظارمه.. روزهای سخت بی تو بودن... دلم بدجوری گرفته... عزیزم، مادربزرگم در بخش سی سی یو بیمارستان فاطمیه سمنان بستریه و شک پزشکهای معالج به دنبال خونریزی شدید پانکراس برای تشخیص بیماری سرطان پانکراس به یقین تبدیل شد...

روزهای سختیه روزهای دور از تو بودن و کابوس دیدن.. روزهای سختیه روزهای درد کشیدن تو... مادر مهربونی ها.. مادر بزرگ قصه ها.. ماربزرگ مهربون من.. خدایا چرا ما آدما بزرگ می شیم..

کاش تو روزهای بچگی می موندم.. کاش بزرگ نمی شدم.. کاش همیشه جیبم پر از برگه های آلو و زردآلوی تو بود.. کاش لبخند و نگاه تو جاودانی بود.. دیگه کی برام آلوچه و لواشک درست کنه..

کی برام گردو کنار بذاره تا وقتی میام بهم بده.. کی طرز دوختن رومیزی و روتختی یاد بده.. کی برایم از لم های آشپزی و قنادی بگه.. کی برام غصه بخوره که بابام بیشتر از همه منو دوست داشت و تنهام گذاشت.. کی؟


- بعد از ت..ح..ریم و به باد دادن م.م.ل.کت توسط فرد مربوطه اوضاع کاری ما خیلیییی پیچیده و سخت شده و سرسام آور .. طوری که حتی فرصت یه روز مرخصی برای دیدنش رو ندارم و می دونم که پشیمون می شم... :( عزیزم.. خدا لعنتت کنه مرد! خدا لعنتت که! (مخاطب خاص داره!!!)


خاطرات...

سلام.. دیشب عقد خواهر شوهر کوچیکم بود.. یه عقد محضری اما همه افراد خانواده دست به دست هم داده بودند که براشون بهترین خاطره ها رو بسازن..


همه چیز خیلی عالی و خوب برگزار شد.. منم در حد توانم سعی کردم بهترین خاطره ها رو رقم بزنم براش.. امیدوارم که خوشبخت بشن.. براشون دعا می کنم..

من موقع عقدم از همیشه تنهاتر بودم... نه خواهری.. و نه حتی زن برادر دلسوزی که تنهام نذاره..

فقط مامانم بود که داغدار پدرم بود و برادرم که هرچی خاطره خوش دارم هم اون برام ساخته... 

یه عقد ساده که حتی سفره عقدش هم بی روح بود..

اون روزا گذشت و من حالاخوشبختم... اما شاید پسرک و هیچ مردی هرگز درک نکنن که خاطرات برای یک زن چقدر مهمه... برای همین من هم سعی می کنم سکوت کنم و قبول کنم که اون روزها گذشته و نباید برای گذشته غصه خورد.. شاید خیلی از دخترا همین خاطرات من رو هم نداشته باشن.. و یا خاطرات بدی داشته باشن...


به هر حال خدا رو شکر برای همه روزهای خوش و ناخوش زندگی با همسرم.. کسی که قبل از اینکه همسرم باشه، عشقمه..


شکرگذاری

خدایا شکرت به خاطر همه چیزهایی که در اوج ناامیدی بهمون می دی..


این روزها، اوضاع مالیمون خیلی خوب نیست.. پسرک خیلی درگیره.. اما هیچ وقت نگران نشدیم..

هیچ وقت .. چون تو خیلی خوب به دادمون می رسی..


خیلی حواست بهم(ون) هست.. به خاطر همه روزهایی که برامون ساختی ازت ممنونم..


خدایا شکرت به خاطر پدرو مادری که با وجود نازو نعمت کودکی منو در اوج قناعت تربیت کردن.


ممنون به خاطر همسری که استاد تدبیره.. استاد برنامه ریزی مالیه..

ممنون به خاطر خانواده همسرم که از هیچ کمکی دریغ نکردن..


به خاطر همه خوبیها و نعمتهات شکر خدایا...

تعطیلات

فکر می کردم این چند روز تعطیلی حتماچقدررررر خوششش می گذره.. غافل از اینکه عین 4-5 روز رو مهمون داشتیم و نه شد استراحت کنیم نه تونستیم مسافرتی جایی بریم...

البته با این شلوغی جاده ها و اوضاع مالی مسافرت منتفی بود خود به خود.. اما خیلی دوست دارم بریم یه مسافرت دو نفره.. خدایا پول و شرایطشو برسون.. :)


کلا خسته ام و بی حوصله...


آخر هفته هم بعد نزدیک 3سال که از ازدواج ما می گذره دعوت شدیم به یک مراسم پاگشا.. :)

زن عموی پسرک یهو محبتش به ما قلمبه شد و دعوتمون کرد.. با خانواده مادر شوهر و پدر شوهر..


می گم ما دیگه پیر شدیم.. می گه نه بابا تا بچه دار نشدید هنوز جوونید.. :)


خلاصه اینم از تعطیلات من


برای هدیه روز مرد هم برای پسرک یه شلوار سفید لنین خریدم و برای پدر شوهر هم یه حوله خارجی..


این روزها سخت مشغول کار کردنم.... تقریبا شاید فقط نیم ساعت از روز و اوقات غیر خواب و غیر مسیر رسیدن به خونه رو برای خودم دارم.. این نیم ساعت یعنی وقتی که برای خونه وآشپزخونه و وظایف همسری می ذارم.. بقیه اشو دارم کار می کنم و  کار..


خدایا بهم توان بده..

از نظر روحی خیلی داغونم اما نمی خوام پسرک بفهمه.. اوضاع کاریش خیلی به هم ریخته است و نمی خوام ناراحتش کنم..


برای مادرم و مادر بزرگم نگرانم.. می ترسم مامانم از پا بیفته .. خیلی خسته شدن.. هم مامانم هم عمه هام..

خیلی خسته ام... خدایا ما رو می بینی؟


حتما می بینی...

براتون بهترین ها رو می خوام برای آرامشم دعا کنید..





یه روزایی...

یه روزایی هست که آدم از می ترسه.. می ترسه از تنها موندن..

می ترسه از، از دست دادن آدمهایی که بدون اونها دنیا پر از تنهاییه..

تو این دنیا فقط تو موندی و مادرم و برادرام...

بابامو از دست دادم که مثل کوه بود پشتم.. یه کوهی که هممون بهش پشت گرم بودیم.. یهو خالی شد..

ما موندیم و یه دشت خالی پر از تنهایی..

یه روزایی هست که تو زندگی باید به تنهایی فکر کرد.. به جدایی ..

به تنها شدن بیشتر..

یه روزایی باید رفت تو دل تنهایی و جدایی تا ترست بریزه و از حضور و وصل لذت ببری..

باید اهل ریسک بود..

باید عشقو رها کرد.. من تو رو رها کردم... رها..

 

 

فردا..

فردا رو مرخصی گرفتم که برم دیدن عزیز... هر سه عمه و تنها عموم هم اونجان..

مادرم و برادرم... همه هستن.. همه قول دادن که بیان و باشن... اما تو..


تویی که جات خالیه بابا.. فردا که بشه 4 سال از آخرین باری که صداتو شنیدم می گذره و تو 4 ساله که دیگه با من حرف نزدی..


4 سال پیش این روزها آخرین لحظات زندگیتو می گذروندی و من نمی دونستم..


تو برای فندق ما بهترین بابا بزرگ دنیا بودی .. با اینکه اون موقع فقط 4 سالش بود اما هنوز تو رو به یادش میاد و بعضی وقتها دلش تنگ می شه.. اون روزها منتظر بود که بیای و عینگتو با خودت ببری.. می گفت پس باباجون الان بدون عینک چه جوری کتاب می خونه...


تو بهترین بابای دنیا بودی و من همیشه جای خالیتو تو زندگی حس می کنم..


کاش می شد به اون روزها برگشت که به شوق برگشتن من به خونه خوابت نمی برد و همش در حال مهیا کردن چیزایی بودی که من دوست دارم..



من زیاد در مورد پدرم می نویسم چون فرشته زندگی من بود.. پدرم..

همه زندگیشو برای من و ما داد.. پدرم بخشنده ترین آدمی بود که می شناختم .. حتی در مقایسه با خیلی پدرهایی که اطرافم می بینم پدر من الماس انگشتر خانواده ما بود..


بزرگترین حسرت زندگی من بی پدریه...


درکم کنید..

شبهای بی تو..

فرزندم..


می خوام بدونی که بابات هزارو یک روش داره واسه اینکه تو روت نگه از کارش پشیمونه اما نشون بده که پشیمونه...

دیشب یکی از اون هزارو یک روشو رو کرد.. منم سعی کردم ببخشمش..

بخشیدم.. :)



......................

پ.ن.1. هدف اولیه من برای نوشتن.. هدیه ای برای فرزندم در آینده بود.. تو این دو تا پست یهو دلم خواست اون مخاطب قرار بدم.. خبری نیست.. الان فهمیدم چرا سین بانو بهم شک کرده..:))


پ.ن.2. چرا همه وقتی یه خانومو در حال رانندگی می بینن که یه آقا کنارش نشسته فکر می کنن ناشیه و هی می چسبونن بهشو فقط غر می زنن و بوق!!! این استثنا هم نداره چه خودشون مرد باشن و چه زن فکر می کنن طرف ناشیه و هی غر می زنن.. بابا شاید یکی مثل من شوهرش صبحها یهو کمر دردش عود کنه و واسه همین کنارش نشسته نه واسه اینکه ناشیه...!!!!!! ( روش جدید پسرکه واسه اینکه رانندگی تو ترافیک سنگین همتو بسپره به من!!!)


پ.ن.3. تو رانندگی غر نزنیم!

شخصی..

فرزندم...

پدرت دیشب حرف بدی به من زد.. جور بدی فریاد زد و جور بدی رفتار کرد.. رفتاری که از یک زندگی سه ساله توقعش نمی رفت .. رفتاری که منصفانه نبود.. حرف بدی که غمگینم کرد..

قهر نیستم.. مادرت عادت به قهر نداره... از قهر بیزاره.. اما غمگینم و گریان.. اشک تو چشمام نشسته و رهایی ازش نیست...

ازت دلگیرم همسر بی انصافم.. ازت دلگیرم..

 

پ.ن. چیزی نیست.. این یک مساله کاملا شخصیه...

خیلی وقته ننوشتم... یه دو هفته ای است که عزیز رو اوردن خونه است.. آب ریه اش همچنان هست و غلظت خونش به حد مجاز نرسیده.. حالا قراره اول هفته آینده دوباره چک بشه.. همچنان حواس پرتی داره و همچنان بی قراری می کنه.. عمه هام و مادرم پیشش موندن.. و به نوبت استراحت می کنن..


نمی دونم خدا چه سرنوشتی برامون رقم زده اما هرچی که هست امیدوارم خیر باشه..

خدا برای کسی بد نمی خواد می دونم اما من کمی نگرانم..


خسته ام.. مادر شوهر و پدر شوهر و خواهر شوهر کوچیکه رفتن مشهد.. 4 روزه.. دلم خیلی یه مسافرت می خواد.. مسافرت دو نفره با پسرک...

امروز جفتمون شرکتو پیچوندیمو تا 10 خوابیدیم... :) هی پا می شدیم همدیگه رو نگاه می کردیم و یه لبخند شیطنت آمیز می زدیم و دوباره به خواب ادامه می دادیم.. :) خیلی حال داد..

بعد هم پا شدیم و آماده شدیم و اومدیم شرکت.. چه حالی می ده آدم هر روز ساعت 10 بیاد سر کار..

والا!




امروز که محتاج توام جای تو خالی است...**

امروز قرار بوده آب ریه عزیز رو بکشن.. غلظت خونش ظاهرا به حد مجاز رسیده.. نمی دونم دکترش نظرش چیه..

بابای خوبم هنوز براش دعا میکنی؟؟ من مطمئنم که به دعای تو خدا کلیه های رنجورش رو به کار انداخته و اوضاع کمی بهتر شده بود.. اما این آب ریه..  خدایا کمکش کن دووم بیاره..


دلم خیلی شور می زنه.. البته توکل می کنم به خدا و دعا می کنم.. شاید دعای من اونقدرها هم مقبول نباشه.. اما خدا بزرگتر از اونیه که بشه وصفش کرد..


بابای خوبم می بوسمت و می دونم که می دونی همسر عاشقت یک روز هم مادرت رو تنها نذاشت.. برای سلامتی اون هم دعا کن..

مامان خوبم ازت ممنونم که با عشق ازدواج کردی.. به عشق پدرم از پدرت طرد شدی و اونقدر به عشقت وفادار موندی که پدرم شد بهترین داماد پدرت و عزیزترین.. حالا که پدرت و پدرم هردو به فاصله کمتر از یک سال از دنیا رفتن.. هنوز وفاداری.. به عشقی که تو عکسا و لابلای خاطراتش زندگی می کنی.. گرچه گاهی اوقات دلتنگی خیلی بهت فشار میاره هنوز هم به ما امید می دی.. که زندگی در جریانه.. خدا مادرم رو حفظ کن..


به امید خدا.. برای هم دعا کنیم.. برای هم بدنهای رنجور و مریض... برای همه پرستارهای مهربون.. و برای زن جوونی که این روزها تو فامیل پسرک با داشتن دو بچه کوچیک و زیبا با بدترین نوع سزطان دستو پنجه نرم می کنه..

دعا کنیم..



دندون درد

چند روزیه که یکی از دندونهای عقبی رو کشیدم.. شکسته بود و باید کشیده می شد..  جاش خیلی خالیه..

جای خالیش درد می کنه.. حالا یکی دیگه از دندونهای یه فک دیگه هم به فشار حساسه و درد می کنه.. کلا تعطیلم..


رفتم یه کفش زرد لیمویی خریدم واسه خودم.. کالج لیمویی.. خیلی قشنگ بود منم بی توجه به رنگش خریدم.. خیلی بده؟

با یه شلوار کتون سبز صدری.. ترکیب قشنگیه به نظرم.. دیدی شلوارای کتون رنگی مد شده؟

بعضی رنگاش خیلی شاد و قشنگه...


دلم یه مانتو خنک هم می خواد .. از کجا بخرم؟