این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

حال و روزی که گفتن ندارد...

مادربزرگم همچنان بستری است.. مادرم و عمه ها همچنان به نوبت دونفر دونفر شبها را کنار بدن رنجورش در بیمارستان می گذرانند..


ریه اش آب آورده و لخته خونی هم در پایش جا خوش کرده.. برای لخته خون خونش را رقیق کردند و برای کشیدن آب ریه نیاز به خون غلیظتر دارن.. این دو مشکل با هم نمی سازند .. کلافه شدم


دعا کنید برامون..


پ.ن.1. عشق مادرم به پدرم تازه به من نشون داده عشق یعنی چی!


پدرم 4 ساله که رفته اما مادرم همچنان به خاطر دل پدرم که برای مادرش می تپید شبها با وجود بیماری خودش کنار مادربزرگم می مونه..

روزگار سپری شده مردم سالخورده *

روزهای سختی رو گذروندی می دونم عزیز...

 مادرت رو در 8 سالگی، پسرت رو در 35 سالگی و همسرت رو در 37 سالگی از دست دادی.. پسر دیگرت و تنها برادرت رو هم زمان  67 سالت که بود از دست دادی و پدر من رو هم در 76 سالگی... تنها برادرت بعد از سالها انتظار با تو به سفر حج رفت و تو بدون اون برگشتی...

از دست دادن کسانی که دوستشون داری شد پیشونی نوشت تو از وقتی که به دنیا اومدی..

می دونم که تمایلی برای موندن تو این دنیا نداری.. این دنیا با تو بد تا کرد.. مثل خیلی از پیران سرزمین من..

اما به خاطر امیدی که بودنت به زندگی من سرازیر می کنه بمون.. به خاطر همه روزهایی که با افتخار هنرهاتو تو کل فامیل به همه نشون دادم و سربلند گفتم ببینید این مادربزرگ منه.. سمبل یک زن قوی و هنرمند..

به خاطر همه اون لحظه هایی که بهت تکیه کردم بمون..

برای آرامشت دعا می کنم و برای جسم رنجورت..


دوست دارم عزیز مهربونم..


* عنوان برگرفته از کتابی به این نام از محمود دولت آبادی

کابوس روزهای خاکستری رفتن تو تمام نمی شود...

کابوس رفتن تو بابا تمام نمی شود.. شبها دیدین کابوس روز رفتن تو پای ثابت کابوس دیدنهایم شده


.. تمام دیشب تو رفتی و من گریه کردم.. بیدار شدن فایده ای نداشت.. دوباره که می خوابیدم تو دوباره از نو از پیشم می رفتی..


عزیزم.. مادربزرگ رویاهای من که بوی تو داره این روزها امیدی به زنده ماندنش نیست..

داری می بریش پیش خودت؟ آره بابا؟ پس من چی؟ دخترک گریانت این روزها فقط کابوس می بینه..

دعا کن پیشم بمونه.. تو دعا کن..


خونه مادربزرگه..

سلام.. خوب هنوز خیلی هم از سال نو نگذشته که واسه تبریک دیر شده باشه.. مگه بارنامه است که سر 21 روز بیات بشه.. سالی که نوئه تا آخرش نوئه چه برسه که فقط 21 روز ازش گذشته باشه..

خوب چیه سرم تو شرکت شلوغ بود وقت نکردم بیام و بنویسم..

این روزها حالم به خاطر هوای بهاری و دیدن یکی از دوستام که 6 سال بود ندیده بودمش و در بلاد کفر زندگی می کنه خیلی خوبه.. گرچه الان دیگه تو خونش در سان. فرا.ن.سیس.کو حتما خوابه..

به هر حال هوا خوبه و قاعدتا من هم خوبم.. البته اگر بتونم برم بیرون و از هوا لذت ببرم..

اما وضوعی که این روزها کمی فکرمو مشغول کرده و بعضی اوقات به خودم میامو می بینم ساعتها گذشته و من دارم به این موضوع فکر می کنم و غصه می خورم بیماری مادربزرگ عزیزمه.. مادر پدرم .. مادر بزرگی که برام خیلیییی عزیزه.. برای من مادربزرگ قصه هاست که همیشه تو جیباش و سوراخ و سنبه های خونه اش پر از خوراکی و چیزای جالب و جدیده.. مادربزرگی که برای من یادآور عطر نون خونگی و لواشک و برگه آلوئه.. مادر بزرگی که برام سمبل دستورات ونکات ریز آشپزیه.. مادربزرگ مهربون و داغدیده من. تو 32 سالگی همسر و تو زندگیش سه فرزند پسرش از جمله پدر منو از دست داده...

الان رنجور و ضعیف شده.. دیگه تو باغ خودش زندگی نمی کنه و خونه عممه..

برای عید امسال برامون مرغ شکم پر درست کرده بود اما ضعف و مریضی امونش نداد و نتونست برگرده خونه اش و خونه عمم موندگار شد.. و دیروز از این بابت غصه می خورد.. خیلی ضعیف شده .. خیلی .. دکتر ها می گن مشکل جسمی ای نداره و فقط روحش بیماره..

دیروز با پسرک از اداره با مترو رفتیم کرج خونه عمه ام.. از دیدنم خیلی خوشحال شد و من هم نتونستم جلوی خودمو بگیرمو زدم زیر گریه.. کنارش نشستم.. بدن ضعیفشو بغل کردو ماساژ دادم.. کاش می تونستم بیارمش خونه خودم.. بهم اجازه نمی دن.. خدا رو شکر که بچه های خوبی داری عزیز جونم..

خدایا ضعف و ازش دور کن.. من قدرت دیدن داغشو ندارم..

اگه از دستش بدم انگار دوباره پدرم رو از دست دادم.. اون برای من بوی بابامو داره... خدایا دوباره بابامو ازم نگیر..


برای مادر بزرگ مهربون من دعا می کنید؟



جهت اطلاع :)

جهت اطلاع کلیه دوستان و آشنایان به ویژه سین بانوی عزیز تولد خودم 18 اسفنده!


سورپرایز برای پسرک عملی نشد چون درست در شبی که برنامه سورپرایز داشتم یه مهمون ناخونده برامون اومد که از دوستای پسرک بود و من نمی تونستم هیچ جوری جوابش کنم چون پسرک هم می خواست که دوستشو ببینه..

شب خوبی بود یه سری عکس هم انداختیم که تو دوربین دوست پسرکه.. باید ازش بگیرم..


کادو هم یه شلوار که مدتها بود چشمش دنبالش بود اما یه خورده گرون بود و نخریده بود رو براش خریدم به اضافه کیک بستنی و شامو....... شانس اوردم که همون روز تولد شرکت عیدی رو برامون ریختن.. خوشحالش کردم پسرک عزیزمو...

تولد تو..

بی انصافیه که به خاطر مشغل کاری اینجا ننویسم که امروز چه روز مهمیه.. روز خوب تولد تو..


خیلی دوست دارم عزیزدلم... حیف که تعلل آدمهای نادون دور و برم باعث شد زمان رو برای خرید یک هدیه خوب از دست بدم..


برات هدیه ای نخریدم.. اما امشب برات یه سورپرایز دارم عزیزم..

شاید هدیه هم خریدم کسی چه می دونه.. :)


دوست دارم عزیزم.. دوست دارم.. این روزها خیلی دوست دارم..


باید بگم که کلک دیشبت خیلی بهم چسبید با اینکه باهاش مخالف بودم خیلی شیطنتت حال داد.. اولش باورم شد..

انرژی منفی!

من به خدا و کمکهای غیبی که بهم کرده ایمان دارم.. به اینکه اگر بخواد واقعا می شه یه کیسه پول واسه آدم بفرسته.. کما اینکه بارها برای من شده.. یهو از یه جایی که انتظار نداشتم پول بهم رسیده..


اما این بار نمی دونم چرا از انتظارم هم کمتر بهم رسیده.. الان یه مدتیه که از نظر مالی افتادم رو بدشانسی چکی که فکر می کنی حداقل 700 تومنه 350 تومن از آب در میاد اونم مال 6 ماه آینده...

کار ترجمه ای که دستمه یهو صاحبش پشیمون می شه و مسیر پروژه اش عوض می شه..

عیدی ای که قرار بوده 1.5 میلیون باشه یهو می شه 400 تومن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


برات آنرژی منفی فرستادم آقای مدیر!! دست خودم نبود اما فرستادم! مراقب خودت باش!

برج

خوب اینم از 30.. بهمن.. و سر برج.. حقوقامونو ریختن.. اول از همه برسم به قرض و قوله ها.. اگه چیزی بمونه می خوام برای تولد پسرک که همین 10 روز دیگه است یه چیزی بخرم..


هنوز نمی دونم چی اما دلم می خواست براش یه ساعت بخرم.. ساعتی که موقع عروسیمون خریدیم یه خورده گرونه و دوست داره برای استفاده روزمره یه ساعت دیگه که اسپرت تر هم باشه داشته باشه.. شاید رفتم یه ساعت خریدم.. نمی دونم..

چیزی که خودش دوست داره یه ساعت صفحه گرد و صفحه مشکیه که شماره هاش مسی رنگ و یا طلایی مات باشه.. نمی دونم با یه قیمت مناسب و یه ساعت خوشگل از کجا می تونم پیدا کنم..

اگه ایده ای واسه مدلهای قشنگ و البته با قیمتهای مناسب دارید بگید..


ممنون!

گوش مرا صدای تو پر کرده..

دیروز نسخه های چاپ جدید کتابمو گرفتم... بیشتر از پیش دلم برای پدرم تنگ شد..  پدری که هر موفقیت من تا مدتها قند تو دلش آب می کرد و به همه خبر می داد.. هر روز از کنار اون کتاب فروشی که کتابهای منو می فروخت رد می شد و به قفسه کتابها لبخند می زد.. بی اغراق می گم... بارها برام تعریف کرد..

پدرم.. پدر خوبم.. چهار سال دروی از تو هیچ وقت از داغی که بر دلم گذاشتی کم نکرد..


کسی هرگز نفهمید که چقدر دوری از تو غمگینم کرد..

 

دلم برای صدات تنگ شده بابا!

نتیجه

خوب راستش سپرده بودم به خدا که اگه صلاحمون در برنده شدنه برنده شیم.. اما خوب ظاهرا به صلاحمون نبود و خدا نخواسته بود..


شانس برنده شدنمون 25% بود... آخه فقط 4 خانواده تو این قرعه کشی که جایزه اش اقامت رایگان یه هفته ای در اسپانیا و یا چین بود شرکت کرده بودند.. و ما برنده نشدیم متاسفانه..


خوب دیگه مهم نیست حتما قسمت نبوده.. :)

هفت

سه بار این پستتو نوشتم پرید.. دیگه اعصابم خورد شد..

عدد مقدس زندگیمون هفته.. عدد هفت همیشه تو زندگیمون بوده و هست.. این بار رسیده به سالگرد آشنائیمون.. 7 سال گذشت.. هفت سال.. خدای بزرگم برای رسیدن به اون خبر خوش کمکمون می کنی.. به عنوان هدیه هفتمین سالگرد..

خدا اگه صلاحه کمکمون کن.. مثل همیشه..

Chance!

یه ماجرایی هست که خیلییی به شانس من و پسرک بستگی داره.. خوب ما هیچ وقت تو مسائلی مثل قرعه کشی و این حرفها شانس نیوردیم و قرعه شانس به ناممون نیفتاده.. اما خوب خدا رو چه دیدی شاید تو این موردخدا دلش به حالمون بسوزه.. اگه برام دعا کنید و دعاتون مستجاب بشه براتون یه سورپرایز دارم..


یه سورپرایز عکسی!


نتیجه فردا مشخص می شه.. دعا می کنید؟

خبر خوش

سلام.. خوب امروز یه خبر خوش به خودم رسوندم که خیلی خوشحالم کرد.. :))


کتاب دومم به چاپ دوم رسید... و تجدید چاپ شد.. البته کتاب اولم هم چاپش تموم شده و داره مجوز چاپ دوم می گیره.. :) احساس خوبی دارم.. پسرک هم خیلی خوشحال شد.. 

(این کتابها رو من ترجمه کردم)

الان هم دارم یه کار دیگه ترجمه می کنم که یه خورده حجمش بالاتره و زمان بیشتری می بره....:)


دیروز و پریروز. پنج شنبه هم که تعطیل بود به کارهای مختلف گذشت.. به تمیز کردن کابینتها و حیاط خلوت و انباری.. به تولد بازی... تولد خواهرزاده پسرک بود....


امروز کارم تو شرکت کمه... حوصلم یه جورایی سر رفته.. خوابم میاد راستش..

داریم به عید نزدیک می شیم ها.. پارسال این موقع برنامه مسافرتمون اوکی شده بود اما امسال به دلیل مسائل عدیده فقط به مسافرتهای داخلی می پردازیم


دختر عموم همه به سلامتی دیشب با مامانش رفت قبرس واسه ادامه تحصیل.. زنگ زده بود ازم خداحافظی کنه.. :(  می بینید همه رفتن.. الان دیگه هر کشوری بری از اینجا بهتره..


خلاصه ما هم هستیم همین دوروبر.. اها راستی.. هته دیگه هم نامزدی دخترعموی پسرکه که دعوت شدیم..

احتمالا کت و شلوار بپوشم..


هنوز سر حرفم هستم این سه شنبه مراسم ویژه هفتمین سالگردو برگزار می کنم.. راستی کادو چی پیشنهاد می کنید؟


خستگی

خوب امروز هم چهارشنبه است.. خیلی خسته ام.. این هفته هم زود گذشت.. داریم به عید و روزهای بهار نزدیک می شیم.. هنوز نتونستم خونه تکونی کنم.. می خوام این یکی دو روز که تعطیله یه کارایی بکنم..

سعی کردم از مدیرم واسه فردا اجازه بگیرم... راستش زیاد راضی نیست بهم مرخصی بده.. هنوز هم نظر قطعیشو نگفته... الان بهش اس ام اس زدم .. میگه کار که داریم اما می تونید نیاید..


نمی دونم.. دو دلم از یه طرف خیلی نیاز دارم به این مرخصی و انجام دادن کارای خونه و رفع خستگی.. از یه طرف هم ...


نمی دونم .. دو دلم..


خدایای چقدر جسم و روحم خسته است..

خدایا شکر به خاطر کار و شغلم.. نا شکری نمی کنم اما خسته می شم .. اصلا وقت واسه خودم ندارم.. چی می شد منم یه دختر ثروتمند بودم که نیازی به کار کردن نداشت..



که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی...

به تیکر بالای صفحه که نگاه می کنم تازه یادم می افته که من تازه 7 ساله که تورو می شناسم..

پس چرا فکر می کنم که تو از اولشم با من بودی.. از همون روزایی که خودمو شناختم..


از همون روزای اول دلهره های عاشقانه... تو برای من یعنی خود خودم...


دارم به روزهای آشنایی با تو نزدیک می شم... داره 7 سال می شه از اون روزهای سرد برفی..

کاش امسال هم برف بیاد...


برای امسال برنامه خاصی دارم.. براتون عکس می ذارم... هفته آینده منتظر باشید.. :)

خرید سالانه مایحتاج!

:))


آخر هفته ای که گذشت مجددا در شمال سپری شد.. در خانه پدری... به همراه دو تن از خواهر شوهرها...

یهو تصمیم گرفتیم بریم شمال باهم.. نصفه شب پنج شنبه حرکت کردیم.. دیروز برگشتیم.. هوا عالیییییییییییییی بود.. بارونی وتمیز...


شاپینگ هم انجام نشد متاسفانه.. :)) امروز شاید با مادر شوهر و پدر شوهر برم فروشگاه اتکا برای یک سال خرید کنم..  پسرک یک لیست 200 هزارتومنی نوشته که من برم بخرم با مانده حقوقم..

اینم از تتمه حقوق که قرار بود برای خودم خرید کنم.. حتما یکیتون آه کشیده واسه پاداش من..

البته گفته پول خریدتو بهت می دم.. اه!!! نمی شه دو زار پول بمونه واسه آدم!!!

مرده شور مدیر پسرک رو ببره که حقوق نمی ده بهش!




شاپینگ!

خوب از همه چیز که بگذریم بحث شیرین گرفتن حقوق در آخرین روز هفته از همه چیز بیشتر می چسبه..

البته هنوز فیش بهمون ندادن ببینیم چه خبره اما هفته های شلوغ آخر ماه جواب داد و به گفته منشیمون مدیر عامل 100 تومن پاداش برام نوشته...


تو رو خدا آه نکشید از گلوم در بیاد یا جیبمو بزنناااااااا.. من که همه حقوقم می ره بابت قسط وامی که برای خونه گرفتیم این صد تومن تنها داراییمه که می تونم باهاش یه چیزایی بخرم...

آخر هفته همتون خوش و خرم.. برای همه کسانی که این روزها عزادار عزیزی هستن آرزوی آرامش می کنم.. و برای همه بیمارانی که محتاج دعای ما هستن آرزوی سلامت و آرامش می کنم..


برای هم دعا کنیم..

جوجو تبات!

عرضم به خدمتتون که جوجو تبات همون جوجه کبابه به زبون دختر 2.5 ساله همسایه...

خانوم خیلی دوست دارن.. دیروز وقتی رفتم خونه با لجبازی خواست که بیاد خونه ما.. اومد و رو مایکروفر عکس جوجه کباب دیده می گه جوجو تبات می خوام...


دیروز فهمیدم که سنم داره می ره بالا و اصلا حوصله بچه ندارم..

ای بابا چه خاکی به سرم کنم..

اخر هفته ای که گذشت..

جای همه شما خالی آخر هفته ای که گذشت در خانه پدری در شمال خوش گذشت..

هوا ملس و پاییزی بود.. هوای پاییزی در زمستان...


مسافرت کوتاهی بود اما خوش گذشت.. دیشب برگشتیم.. دیشب هم لحظات خوشی بود..


می خوام یه اعترافی کنم از اعتراف لحظات عاشقانه و خوش با پسرک و در زندگی احساس شرمساری می کنم.. به خاطر پیامی که از همون خواننده گرفتم که خوش به حالت..


خیلی حسرت تو پیامش بود.. ناراحتم کرد.. نمی دونم انگار شاد و پر انرژی نوشتن به من نیومده..


خواهش می کنم دوستان.. من هم لحظات خیلی سخت تو زندگیم داشت... وقتی پدرم رو 20  روز بعد از مراسم خواستگاری از دست دادم.. وقتی پدرم ورشکست شد.. وقتی یک دوره 3-4 ماهه خیلی سخت اوایل زندگیم با پسرک به یک دلیل خصوصی و محرمانه داشتم.. وقتی یک شکست خیلی بد تو زندگیم خوردم که فقط من می دونم و پسرک..

من هم اونقدر لحظات سخت تو زندگیم داشتم که لایق خوشبختی باشم.. به زندگی من غبطه نخور دوست من.. ناراحتم نکن.. آخه من که چیزی جز عشق به پسرک و کمی کودکی جامونده در درونم ندارم... زندگی من اونقدرا هم خوش نیست که لایق حسرت خوردن باشه.. من فقط با این داشته هام شادم.. و شاکر..


برای همتون بهترین ها رو می خوام.. برای هم دعا کنیم..


دلتنگی

یک پیام از یکی از خواننده هام دریافت کردم.. خیلی دلم گرفت.. عزیزم من برات دعا می کنم.. برای همه آدمهایی که منتظر لحظه روئیدن عشقند دعا می کنم..

کاش آدمها کمی چشمهایشان را به دنیا می بستند.. کاش ما آدمها کمی مهربانتر بودیم...


برای همه آدمها ..همه زنها.. مردها.. خوب و بد دعا میکنم.. 

همه ما آدمها لحظه های خوب و بد تو زندگیمون داریم.. یکی کمتر.. یکی بیشتر...


منم با پسرک روزهای خیلی بد داشتم.. اما پسرک عشق منه تو زندگی نمی خوام چهره بدی تو ذهن آدما ازش بسازم.. همه آدمها بدی و خوبی دارند.. واسه همین من خوبیهاشو بیشتر می گم..

نه که نظر کسی برام مطرح باشه .. بیشتر برای اینکه ذهن خودم اروم و صاف باشه..


به خوبیهای زندگی نگاه کنیم..