این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

من خوبم..

سلام دوستای عزیزم.. مخصوصا تو بوبوی مهربونم.. من حالم خوبه عزیزم.. دیروز مرخصی بودیم.. هم من و هم پسرک.. برای کارای وام ازدواج.. شب هم خونه مامان پسرک دعوت بودیم افطاری.. 

اوضاع بین من و پسرک هم بد نیست.. فعلا آشتی شدیم.. البته اینکه من سعی نکردم به بحثها ادامه بدم خیلی کمک کرد.. 

بعدا میام و بیشتر می نویسم.. 

دوستتون دارم.. مرسی که به یادم هستید..

...

حوصله داشته باش..  

قیمت عشق همیشه بیش از تحمل آدمیزاد بوده است... 

باید، اما سخت است که زندگی را به یک عاشقانه آرام تبدیل کنی... 

 

پ.ن. زخم زدم به روحش.. دیروز رو خیلی بد گذروند.. دیر اومد خونه.. ساعت 8.. کلی پیاده راه رفته بود که دیرتر برسه خونه... 

من مقصر بودم و خودمو نمی بخشم.. خوشحالم که وقتی اومد با صحنه ای برخلاف انتظارش روبرو شد که یه لحظه یه نوری اومد تو قلبش... بعضی زخما زمان می بره تا خوب بشه.. اما نباید بهش دست زد تا جاش نمونه... دیشب شب خوبی نبود اما الان آرومترم.. باید.. اما سخت است.. باید برنامه ریزیمو بیشتر کنم برای اداره زندگی.. 

الان دیگه من خانوم خونه ام... برام دعا که می کنید نه؟

زود بود...

برای نوشتن یک پست پر از اشک زود بود خدایا... هنوز یه پست هم از پست عاشقانه ام نگذشته بود.. دل کیو لرزوندم که دیشبمو پر از هق هق کردی خدایا... دل کی لرزید که... زود بود برای یه زندگی یه ماهه که توش حرف از پشیمونی زده بشه.. زود بود که عصبانی بشی و.... زود بود...  

 

 

دیشب برامون بدترین شب دنیا بود تو این ۵ سال.. دیشب تو استرس و خشم خوابیدی و من اصلا نخوابیدم.. تا صبح نوازشت کردم تا شاید کمی آروم شی.. سرم درد می کنه و چشمام باد کرده... به زور اومدم سرکار.. تو خونه دیوونه می شدم.. آخه امروز وقت رفتن منو نبوسیدی... امروز نگام نکردی... 

 

حالم خوب نیست.... برای آرامشمون دعا کنید... خواهش می کنم..

به تو که همه چیزمی..

این پست خیلی عمومی نیست و چون پسرک اینجا رو نمی خونه فقط برای اینه که خودم یادم بمونه دیشب چی بین من و تو گذشت... 

 

می خوام خدا رو شکر کنم اما یهو یادم می افته که خدا می گه کسی که نتونه شاکر بنده های من باشه نمی تونه شاکر من باشه پس ازت ممنونم که تلاش منو برای آرامشت می بینی.... تلاش منو برای گرم کردن خونه کوچیکمون.. برای شادی فضای خونمون..برای لبخند تو برای آرامش چشمای بی نظیرت... 

 

دیشب پر از عشق بودم پر از حس بوکشیدن تو.. پر از حس بوسیدن و نوازش کردن موهای مشکیت.. پر از تمنای آغوشت.. وقتی به هر بهانه ای سرمو فرو می کردم زیر گردنت و بی وقفه می بوئیدمت حتما اینو فهمیده بودی که دوباره عاشقت شدم... حتما از اس ام اس صبحم که بعد از ماهها تحر..یم مخا.براتو شکستم فهمیدی که عشقت بهم غالب شده... دیشب دیگه وقتی دنبال لاشه پشه هایی که کشته بودی می گشتی که یه جا جمعشون کرده بودی.. وقتی یکیشون نبود و با بغض گفتی پشه ام کو؟ تو برداشتی؟؟؟ دیگه نتونستم طاقت بیارم و پریدم روتو حالا نبوس پس کی ببوس! آخه قیافت خودنی شده بود.. خوردنی که نه! بلعیدنی! 

اما... 

اما تو یهو عصبانی شدی... بهم گفتی آرومتر.. آخه من ما.چ صدادار دوست دارم... اما تو می گی دیوارهای فاصله باریکند.. چیزی نگفتم اما دلم یهو شکست.. صداشو شنیدم.. اما بهت حق دادم. تو قبلا بارها به من تذکر داده بودی.. اما دلم... 

خودمو به یه کاری مشغول کردم.. سعی کردم عادی باشم اما این دل لامصب نمی ذاشت.. 

رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و خودمو با یه کتاب سرگرم کردم... تو هم شاید صدایی شنیده بودی که  یه سوال الکی پرسیدی ببینی صدام می لرزه یا نه...اما اشتباه می کردی عشق من.. من اگه نخوام تو بفهمی ناراحتیمو نمی ذارم هیچجوری بفهمی! 

تو اتاق بودم که دیدم با لبخند یه ساعته جلوی در اتاق ایستادی و فقط منو نگاه می کنی.. و بعد و اون حرفا... و اون کارا... حرفایی که منو برد تو آسمون.. حرفایی که دوباره نشونم داد تو مرد رویاهای منی.. حرفایی که نشون داد همه تلاشهای ریز و درشت منو می بینی و می فهمی ..که زحمتهای منو به جرم عاشقی قلمداد کردی و تعبیر شیرینی بود برام... 

 

خوشحالم که می فهمی! خوشحالم که اینقدر دوسم داری.. خوشحالم که بلدی معذرت بخوای به خاطر اینکه منو درک نکردی و مهربون نبودی باهام... 

 

حرفای عجیبی می زدی دیشب.. مستم کرد... خیلی حرفای عجیبی بود.. مرهم بود... 

دوست دارم پسرک من!

پیتی هنرمند می شود!

سلام  

به خودتون بخندید   به من نمیاد هنرمند بشم؟؟  حالا بقیه پستو بخونید تا بفهمید! 

 

پنجشنبه که می رفتم خونه.. تو ایستگاه مترو بودم که پسرک زنگ زد که سر راه یه سری می ره خونه مامانش اینا که یه سری بزنه و گفت که شب از طرف مامانش اینا شام و افطاری دعوت شدیم بیرون.. بهم گفت تو برو خونه آماده شو... میایم دنبالت که بریم..  خلاصه منم خوشحال رفتم خونه.. اول از همه بگم که پنجشنبه اولین ماهگرد عروسیمون بود..۵/۶/۸۸.. خلاصه منم دستور یه کیکو از تو نت ورداشته بودم و قصد داشتم واسه اولین بار خودم کیک بپزم.. Chefوسایلی که لازم بود سر راه خریدم و رفتم خونه.. اسم کیکش بود کیک باقلوا و منم از تو سایت شادی جون ورش داشتم.. بچه ها باورتون نمی شه خوشمزه ترین و بهترین کیکی بود که در تمام عمرم خوردم... نمی دونید چقدر خوشمزه شده بود.. جای همتون خالی.. من که خودم زیاد اهل شیرینی و کیک نیستم اما از این خیلی خیلی خوشم اومد..   

 

دستورش اینه! 

 

عکس کیک منم اینه : ۱  و   ۲ 

 

فقط اگه خواستید درست کنید دستورشو عینا اجرا کنید... من که عین خودش اجرا کردم و هیچ تغییری ندادم.. فقط هم ۱ ساعت وقت می بره..  

خلاصه کیکو درست کردم و آماده شدم.. پسرک و مامان و باباش ساعت ۶:۳۰ اومدن دنبالمون.. خواهرشوهرا رفتن مسافرت و اونا تنهان... 

خلاصه افطاری و شام رفتیم بیرون و جاتون خالی خیلی خوش گذشت... تا ساعت ۱۱ بیرون بودیم و ساعت ۱۱ اومدیم خونه.. کیک رو هم با خودم بردم و خوردن و کلییییییی تعریف کردن... واقعا خوشمزه و نرم و ترده.. چقدر تعریف کردم.. خسته شدید نه؟؟  

دیروز جمعه هم خونه بودیم و حسابی استراحت کردیم و دوتایی خوش گذروندیم!  

از من می شنوید همین امروز برید کیکو درست کنید.... چی؟ از من نمی شنوید؟؟؟ 

خوب باشه بابا رفتم.. خدافظ!

دیروز

خوب سلام.. دیشب عموم و خانواده اش اومدن خونمون.. داداشی هم بود..شب خیلی خوبی بود.. مخصوصا برای من که عموم یه بته... یه بت که برام خیلی عزیزه.. مخصوصا که فوق العاده از نظر چهره شبیه بابامه.. امیدوارم عمرش به کوتاهی بابام نباشه.. آمین...  

فک کنم عموجون از پسرک خوشش اومده بود.. کاملا از طرز رفتارش می شد اینو فهمید.. خیلی مهربون و مودب بود با پسرک و کلی تحویلش گرفت.. ساعت ۵ صبحم پرواز داشت که بره کشوری که توش کار می کنه.. مرخصیش تموم شد... :( 

خلاصه که اینجوری.. 

عکسها: 

عکس پازل امروز صبح 

 

عکس کیک بستنی سالگرد نامزدی!! 

 

دیشب هم سحری خواب موندیم.. پسرک روزه نگرفت و ناهار برد.. اما من روزه ام.. خیلی هم دلم درد می کنه.. :(

شبی که گذشت..

بعدا نوشت مهم: ببخشید بچه ها قبض موبایلم اومده ۶۵ هزار تومن اشتباه شد! 

 

 

سلام...  

خوب باید بگم که دیروز یه خورده عجولانه فکر کردم... آخر وقت که داشتم برمی گشتم خونه حقوقمونو دادن.. 

خلاصه شنگول و خندان به سمت خونه راه افتادم... آخه می دونید من یه عمو دارم که محل کارش ایران نیست.. این تنها عموی منه و خیلی هم دوسش دارم.. خلاصه موقع عروسی ما ایران نبود و نمی تونست بیاد و فقط خانواده اش توی جشن شرکت کرده بودن.. خلاصه حالا که برای تعطیلات و مرخصی اومده می خوان بیان خونه ما برای تبریک و احتمالا دادن هدیه.. البته خانومش تو مراسم عروسی در حالیکه با ساقدوشام قطار شده بودیم و دورسالن می رقصیدیم یه تراول 50 تومنی بهم شاباش داد اما جز اون هدیه دیگه ای بهم ندادن..  و البته طبق یه رسمی که معمولا تو فامیل ما هست موقع خریدن جهیزیه هم هر کی دوست داشته باشه تو خرید کمک می کنه.. عموم هم 500 هزارتومن واسه مامانم فرستاده بود.. ولی جز اینا دیگه هیچی!!!!  خیلی پرروام؟ من؟

خودتی هر چی گفتی!!!!  

خلاصه زنگ زدم به پسرک که نره خونه و جلوی تره بار باهاش قرار بذارم که بریم خرید کلی بکنیم.. نگید اینا چه بدبخت بودن که پول واسه خرید نداشتن و منتظر حقوق پیتی بودن..نه! آخه می دونید ما یه سری بدهی داریم و یه سری برنامه ها.. که مهمترینش خریدن ماشینه.. داریم به شدت با برنامه خرج می کنیم و خوشحالم چون مدیریت مالی پسرم محشره.. خوب منم بعضی وقتا حسابی شرمنده میشم.. مثل این ماه که قبض موبایل پسرک 10هزارتومن اومد مال من 6 هزارتومن  (ببخشید ۶۵ هزار تومن) من خیلی آدم بدی هستم قبول دارم! 

 

خلاصه با پسرک قرار گذاشتم.. اما چون اون دیرتر از من می رسید تصمیم گرفتم برم یه سری از خریدا رو خودم انجام بدم و بعد برم سر قرار.. چون نمی خواستم کیکو ببینه.. خلاصه رفتم قنادی دیدم همه کیکها فوق العاده بزرگه و به درد یه جشن دونفره نمی خوره.. خلاصه یهو یه فکری به سرم زد که کیک بستنی بخرم.. هم خوشمزه تره هم کوچولوتر.. رژیم هم که... 

خریدامو انجام دادم و رفتم دیدم پسرک عزیزم با لبخند منتظرمه.. داشت بهم می خندید نه که فک کنید از روی عشقی چیزی لبخند می زدا نه...  آخه خیلی قیافم دیدنی بود.. خیلی تشنم بود.. داشتم از بی حالی می مردم.. 

خلاصه رفتیم کلی خرید کردیم و واسه شام هم پسرک گفت که پیتزا درست می کنه.. خلاصه رفتیم خونه و بساط افطار و پیتزا رو علم کردیم و طبق معمول بعد از آشپزی مردا که باید بری یاعلی گویان آشپزخونه ویران شده رو دوباره بسازی منم افتادم تو آشپزخونه حالا نساب پس کی بساب.. کیک بستنی رو هم گذاشتم تو فریزر و حواسم بود که پسرک نره سراغ فریزر.. خلاصه کارای آشپزخونه که به سلامتی ساعت 10:30 تموم شد پسرک کلی دلش برام سوخت و منو مورد الطافش قرار داد.. بعد هم من گفتم می رم یه دوش بگیرم که سرحال شم.. خلاصه دوش گرفتم و یه پیراهن س.ک.س.ی  تنم کردم و موهامم مرتب کردم و آرایش کردم و از اتاق اومدم بیرون.. پسرک هی وسطش صدام می کرد که بیا پس کجایی.. به محبتم احتیاج داشت فک کنم  

خلاصه در حالی که پسرک حسابی سرگرم دیدن مراسم فینال مسابقات تنیس بود منم رفتم تو آشپزخونه و حواسشو پرت کردم و با کیک و یه شمع 1 روش اومدم بیرون.. کلی هیجان زده شده بود و باورش نمی شد.. می گفت وایییییییییی چرا به من نگفتی.. البه پسرک یادش بود که سالگرده چون خودش بهم گفته بود قبلا اما فک نمی کرد من برنامه ای داشته باشم.. خلاصه چندتا عکس انداختیم و یه برش از کیک بستنی عزیزم رو خوردیم.. به خدا دوربینو با خودم اوردم که براتون عکس بذارم اما کابلشششششششششششش یادمممممم رفت  

فردا اگه دوباره یادم نره حتما میارم.. قول می دم به خدا... 

پ.ن.1: پازلم دیگه کم کم داره تموم می شه.. دوست ندارم تموم شه ولی کاری از دستم برنمیاد! 

پسرک از حسودیش می گه تمومش نکن تموم شه دیگه برات نمی خرما!  

پ.ن.2.: یادم رفت بگم عموم اینا احتمالا امشب میان..

اول شهربور 1387

سلام... امروز برای من و پسرک یه روز خاصه.. یه روز عزیز.. یه روز ناب.. یه روز شاد..  

تجربه یه حس جدید... نه! فکرای بد نکنید! :دی  خاله نشدید! 

امروز سالگرد نامزدی منو پسرکه.. اولین سالگرد... 

می خواستم یه کیک بخرم.. به مناسبت اولین سالگرد و یه شمع روش بذارم... :( 

پول با خودم نیاوردم گفتم دیگه امروز حقوق می دن.. اما ندادن نامردا! یعنی نه که نداده باشن... 

دادن اما مسخره است که بدونید وقتی برای نقد کردن چک حقوقا می رن بانک بانک نقدینگی نداشته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

عصبانی و ناراحتم!

:دی

خوب معلومه که سلام.. به خدا نمی گذرم ازتون اگه بپرسید بالاخره چی شد این ماساژ؟؟؟ 

 

اصلا بیاید این تا اطلاع ثانوی بی خیال ماسا.ژ پاسا.ژ شیم خوب؟ 

 

دیروز تا ساعت 5 در شرکت بسان سگ پاسوخته می دویدم... خیلیییییییی کار داشتم.. منی که همیشه ساعت 10 دقیقه به 4 جیم می زدم دیروز تا 5 علاف کارای شرکت بودم... (یکی بگه خجالت نمی کشی ساعت 10 صبح میای سرکار 3 میری غر هم می زنی؟؟؟) 

با مترو رفتم خونه و از تره بار جلوی خونمون یه خربزه و یه طالبی خریدم و پیش به سوی خونه.. ساعت 6:10 بود که رسیدم جلوی خونه.. بماند که در همین فاصله مامانم زنگ زد بهم و سر یه موضوعی اعصابم به هم ریخت.. یه مشکلی هست که لا ینحل نیست اما مامانم دستپاچه است و نمی تونه خوب مدیریتش کنه و همش به من استرس می ده.. دعا کنید حل بشه.. البته ربطی به من و پسرک نداره قضیه مربوط می شه به مامان و داداشی!   

خلاصه جلوی در که رسیدم دیدم ای وای پسرک هم داره میاد از سر کوچه.. فهمیدم امروز زودتر اومده! اصلا دوست نداشتم با اون ظاهر خسته منو ببینه.. آخه همیشه 7:30 می اومد.. از یه طرف هم خوشحال بودم که زود اومده.. خلاصه با هم رفتیم تو.. خیلی خسته بود پسرک.. اومد و جلوی تی وی دراز کشید و منم یه خورده به خودم رسیدم و براش آناناس اسپلیت درست کردم :دی (من درآوردی بود) 

مخلوطی از دونوع بستنی میوه ای و بادوم هندی و بادوم و انگور و اسلایس آناناس! 

و بعد هم مشغول درست کردن مقدمات شام شدم.. برنامه باشگاه دیشب هم جور نشد.. پسرک چون خسته بود گفت یه ساعتی می خوابم.. من هم تا شام آماده شه شروع کردم به درست کردن پازل.. یه 2 ساعتی گذشت.. ساعت 9 دیگه شام حاضر بود.. پسرک و صدا کردم که شام بخوریم.. بعدش هم گفت احساس سرماخوردگی می کنم منم بهش یه قرص کلداستاپ دادم! تا حالا خوردید؟؟؟؟ وای آدمو مست می کنه... اصلا نمی فهمی چجوری خوابت می بره.. بعد شام شبکه دبی وان داشت فیلم قوانین جذابیت رو نشون می داد.. اما پسرک بدجوری خوابش می اومد.. من هم که شوهرذلیل... رفتم خوابیدم.. البته اصلا خوابم نمی برد.. پسرک که همون لحظه صدای خروپفش بلند شد! منم به تدریج خوابم برد..... دیشب خوب نخوابیدم بچه ها...

دیشب ما!

سلام...Flower 

 اول از همه بگم که ما دیشب از اولین مهمونای خونمون پذیرایی کردیم! 

ماساژ؟؟؟ نه بابا دلتون خوشه! دیشب ساعت 7:30 بود که پسرک اومد خونه... من داشتم لباسای شسته شده رو اتو می کردم که رسید.. پریدم جلوی در و کلی چلوندمش! بعد هم اتو رو خاموش کردم و رفتم نشستم کنارش تو هال... یه خورده باهم حرف زدیم و از خبرای روز گفتیم.. هنوز برنامه باشگاهش معلوم نبود.. چون قرار بود دوستش رضا زمینو رزرو کنه وبعد به پسرک زنگ بزنه..می خواستم ببینم چی می شه تا برای ماساژ برنامه ریزی کنم و سورپرایزش کنم!  

در همین اثنا بود که تلفن بی محل ما زنگ زد.. عموی پسرک بود که نتونسته بودن تو جشن ما شرکت کنن می خواستن با خانواده اش بیان خونه ما برای تبریک و هدیه دادن..  

خلاصه فهمیدم که بعلهههه برناممون خراب شد..  

گفتن ساعت 9 به بعد میان... ما هم مثل جت شروع کردیم به مرتب کردن خونه! پسرک رفت میوه و شیرینی خرید و منم تو این فاصله آماده شدم.. پسرک که اومد میوه ها رو شستم و خشک کردم و چیدم تو سبد میوه.. خلاصه کلی منتظر شدیم تا بالاخره ساعت 10:20 اومدن..  

آخه فک نمی کنن نصفه شب کسی مهمونی نمی ره!  

خلاصه تا ساعت 11:45 هی منو پسرک بهم نگاه می کردیم که چرا نمی رن  

مهمون نوازی رو حال می کنید..  

خلاصه رفتن و ماهم دیدیم که چاره جز خواب نداریم.. حالا قبل از خواب چی شد و چی کار کردیم و اینا رو که بپرسید مطمئن می شم که خیلی فضولید!!!  

اما همین قدرو بدونید که ماساژی در کار نبود! 

تا ببینیم امشب خدا چی می خواد!

امروز

 *****ممنونم از همه ۶۵ نفری که امروز بهم سر زدن و رفتن و دریغ از یک نظر!

 

امروز یه خورده سرم شلوغه.. ولی براتون عکس از خونه و پازل اوردم.. ذوباره بهم سر بزنید.. 

 

بعدا نوشت... 

 

خوب امروز قصد داشتم یه خورده با پسرک حرف بزنم..  

بچه ها باید بگم که خیلی دلم براش تنگ می شه... دیروز بود یا پریروز داشتم این پست مستانه رو می خوندم.. خیلی بهش فکر می کنم.. این روزها به خاطر اینکه مسیر خونه تا محل کارمون خیلی دوره خیلی دیر می رسیم خونه.. من ساعت ۴ که از شرکت بیام بیرون ساعت ۵:۳۰ میرسم خونه و پسرک ساعت ۷:۳۰ .. بعد از اینکه می رسم خونه سریع یه دوش می گیرم و می پرم تو آشپزخونه برای شام.. تا شام حاضر شه و بخوریم و ظرفها شسته بشه میشه ساعت ۱۰:۳۰ شب.. و من فقط هر از گاهی بین کارام وقت می کنم بیام یه سرکی به پسرک بزنم که خسته جلو تلویزیون دراز کشیده.. آبی میوه ای شربتی چای و تنقلاتی چیزی بذارم جلوش.. اونم هی بهم بگه بیا یه خورده بشین خسته شدی.. اما خوب نمی شه کارا بمونه.. نیاید نصیحتم کنید که شوهرت مهمتره و اینا... چون خودم می دونم که پسرک برام از جونم هم عزیزتره چه برسه به کارای روزمره خونه!   

می خوام بگم که گرفتاری های روزانه و زندگی تو تهران خیلی به بدنه زندگیهایی که یه خورده پایه عاطفی توش قوی نباشه ممکنه لطمه بزنه.. 

شاید حرف کلیشه ای و تکراری باشه اما از زندگی شهری اونم تو تهران خسته ام... خیلی خسته! برای اولین بار بعد از ۱۱ سال از اینکه اومدم تهران پشیمونم! الان با اطمینان می گم که تنها نکته و بهترین نقطه عطف تهران موندن من آشنایی و ازدواج با پسرکه! البته مزایای جانبی دیگه ای هم داشته که اونقدر بی اهمیته که به از دست رفتن آرامشمون نمی ارزه! 

 

امشب پسرک با دوستش قراره تمرین تنیس گذاشتن.. احتمالا ساعت ۹ تا ۱۰.. البته هنوز کاملا قطعی نیست.. دوست دارم این آخر هفته اگه بشه برم سر خاک بابام.. از بعد از سالگرد یعنی تقریبا ۳ ماه پیش نرفتم و خیلی دلم تنگ شده... 

می خوام امروزو به پسرک اختصاص بدم.. دیشب برای ناهار امروز پسرک غذا درست کردم اما امروز به دلیلی با خوش نبرد... خوب تصمیم گرفتیم همونو برای شام بخوریم.. خوب پس شام نباید بپزم!  

سعی می کنیم ظرف هم کمتر کثیف کنیم که وقتی ازم نگیره.. می خوام اگه بشه برنامه ماساژ با روغن براش بذارم! دعا کنید همه چیز خوب پیش بره! برنامه ماساژو می ذارم برای بعد باشگاهش که حسابی خسته است.. 

 

خیلی غر زدم نه؟ 

حالا یکی دوتا عکس ببینید دلتون واشه! 

پازل نیمه کاره ما! 

 

یه قسمت از هال! 

 

یه قسمت دیگه از هال!  

 

عکس از بقیه جاها نمی تونستم بندازم چون تازه رسیده بودم خونه و خونه مانند بازار شام بود!  

برید حالشو ببرید با این عکسای درپیتم! :دی

پازل

برای خالی نبودن عریضه: اینم عکس پازلی که داریم درست می کنیم.. فردا عکس نیمه کاره پازلو براتون می ذارم... 

آخر هفته در سفر...

سلام دوستان همراه و مهربون من.. 

  

روز یکشنبه تون به خیر و خوشی.. 

امیدوارم که در هر حالی که نوشته های امروز منو می خونید سرحال و دور از هر دغدغه ای باشید.. متاهلها در بهترین حالت رابطه با همسراشونو مجردها هم در پرنشاط ترین روز زندگیشون باشن..  

 

من و پسرک هم خوبیم و روزها رو کنار هم با خوشی و غم می گذرونیم و سعی می کنیم مشکلات رو منطقی و با حرف زدن از بین ببریم و نذاریم هیچی مانع خوشی به هم رسیدنمون بشه...  

 

و اما روزمرگیهای من... 

 

آخر هفته گذشته یعنی چهارشنبه پسرک اس ام اس داد که فردا صبحو می خوابم تا 11!  

 

فهمیدم مرخصی گرفته.. منم سریع از همسرم تبعیت کردم و پنجشنبه رو مرخصی گرفتم.. خوب نمی شد پسرک تو خونه باشه و من برم سر کار..Computer می شه؟؟ 

خلاصه پنجشنبه رو خوابیدیم تا 9!  بعدش هم مامان پسرک زنگ زد که میاین یا نه؟ 

کجا؟ 

آخه می دونید پنجشنبه عروسی دخترخاله پسرک بود نه تو تهران تو زادگاه مادرشوهر.. خلاصه ما دو دل بودیم که بریم یا نه.. از یه طرف چون دخترخالش و شوهرش عروسی ما با وجود اینکه وسط هفته بود و مرخصی نداشتن اومده بودن تو شرمندگی بودیم که بریم از یه طرف هم حسش نبود با اتوبوس!  

با مادرشوهر و پدرشوهر هم نمی تونستیم بریم چون ماشینشون جا نداشت..  

خلاصه مامان پسرک صبح زنگ زد که خواهرشوهر بزرگ نمی آد و ما می تونیم اگه می خوایم با اونا بریم... خلاصه به سختی از خودمو از تخت کندم و آماده شدم.. تقریبا به سرعت نور آماده شدیم و  

پیش به سوی خونه مادرشوهر... اینم از مرخصی روز 5شنبه ما! 

 

خلاصه رفتیم خدائیش بد هم نگذشت.. در واقع خیلی هم خوش گذشت... شب رو خونه خاله پسرک یعنی مادر عروس موندیم و فردا صبحش ساعت 10.5 پیش به سوی آرامگاه برای فاتحه خونی مزار مادربزرگ و پدربزرگ و دایی پسرک.. و بعدش کمی خرید تو بازار محلی و برگشت به تهران..  

 

ساعت 2.30 تهران بودیم و رفتیم خونه مادرشوهری و ناهار خوردیم و برگشتیم خونه.. به کسی نگید ولی از ساعت 4 تا ساعت 6:30 خواب بودیم... 

آخه پسرک رانندگی کرده بود و خسته بود خوب مسلما از من هم انتظار نداشتید که تنهاش بذارم.. 

شنبه هم به علت گرفتگی عضلات کمر مرخصی گرفتم و.. 

می خواید دیگه اصلا نیام سر کار! هان؟

 

 

ماه عسل ۳ روزه ما!

سلام برو بچ! خوب و سرحالید؟ 

 

قرار بود از مسافرتمون براتون بگم.. نکات قابل تعریف کردنش بازدید از تخت جمشید و باغهای معروف شیراز بود که واقعا دیدنی بود ... یعنی بهتره بگم محشر بود.. راستش این مسافرت هدیه داداشی بود به ما.. پرواز خوبی داشتیم و هتل هم جای خیلی خوبی بود.. در واقع به اکثر نقاط معروف شیراز خیلی خیلی نزدیک بودیم.. مثلا تا حافظیه پیاده فقط ۵ دقیقه راه بود.. دوست دارم از تک تک لحظاتش بگم اما واقعا قابل بیان کردن نبود.. تجربه مسافرت با پسرک رو در دوران دوستی داشتم.. البته خیلی کوتاه.. و می دونستم که خیلی خوش می گذره و نمی ذاره آب تو دلم تکون بخوره.. کلی ماجراجویی کردیم برای شناختن محیط.. پیاده روی های طولانی.. دیگه کارمون به جایی رسیده بود که به دیگران هم آدرس می دادیم  با اتوبوس های شهری از شاهچراغ یرگشتیم هتل و کلیییییییی خندیدیم تو اتوبوس از لهجه بامزه شیرازی ها... آره کاکو..  

یه سر هم رفتیم بازار وکیل وکلی خوراکی خوشمزه و سوغاتی خریدیم..  

کلا خیلیییییییییی خوش گذشت و جای هیچکدومتو خالی نبود...  

راستش حجم عکسا خیلی بالاست نمی تونم آپلودشون کنم...  

 

بعد سفر مامان پاگشا دعوتمون کرد.. یعنی شنبه و به پسرک یه دکمه سردست کادو داد... ماهم یه سکه ربع به مامان بابت کادو مادرزن سلام دادیم...پنجشنبه هفته پیش هم مامان پسرک دعوتمون کرد که پارچه خوشگل پیراهن به من و یه جوراب  به پسرک کادو دادن... خیلی خوش گذشت.. شب هم رفتیم میدون خراسون جشن نیمه شعبانو دیدیم و کلی خندیدیم.. از دست این پسرک! 

 

این روزا داریم یه پازل ۱۰۰۰ تیکه رو درست می کنیم .. خیلی سخته ولی خیلی خوب پیش می ریم.. از همه بهتر موقعیه که برای هم کری می خونیم.. بیشترشو من پیدا کردم چون من بیشتر وقت می ذارم.. آخه خیلی زودتر از پسرک می رم خونه.. خلاصه خیلی خوش می گذره.. 

البته فک نکنید که همش هم خوب و خوشه ها نه! 

زندگی ماهم مثل بقیه بالا و پایین داره اما نمی ذاریم هیچی باهم بودنمونو خراب کنه... نمونه اش همین دیشب سر یه موضوع ساده بحثمون شد.. البته نه اینکه دعوا کنیم ها ... نه! من یه چیزی گفتم که پسرک ناراحت شد و سکوت بدی بینمون پیش اومد.. ازش عذرخواهی کردم.. اما خوب اون ناراحت شده بود.. سر سنگین بود.. ساعت ۱۰ رفت مسواک زد و گفت من می رم بخوابم! گفت تو نمی خوابی؟؟ گفتم چرا منم میام.. البته اصلا خوابم نمی اومد.. خلاصه رفتم خوابیدم! با فاصله از هم و در حالی که هردو به سقف نگاه می کردیم دراز کشیدیم! بعد چند دقیقه گفتم می خوای با قهر بخوابی؟  

گفت نه! قهر نیستم! منم گفتم می دونم قهر نیستی! مگه ما بچه ایم! اما قراره اینجوری بخوابیم؟ گفت نه! و مثل یه عروسک خرسی (خودمو می گما! ) بغلم کردو چلوند! 

خلاصه منم نمی خواستم روابط عاطفی مانع رفع مشکل بشه و درمورد موضوع ناراحتی حرف نزنیم..  واسه همین بهش گفتم که بیا باهم حرف بزنیم.. یه ۱۰ دقیقه ای در مورد موضوع باهم حرف زدیم و بعد آشتی شدیم! آشتی آشتی.. بعدش هم...

بقیه اش هم به تو چه بچه.. خجالت نمی کشی از این سوالا می پرسی؟؟؟!  

شوخی می کنم باهاتونا! ناراحت شدید؟؟؟ 

عیب نداره.. بزرگ می شید یادتون می ره!  

اه اه چه لوس! من برم به کارم برسم.. 

 

پ.ن. مخصوص:Flower برای تو دوست عزیز خودم که این روزا از کار زیاد خسته شدی و دلت یه مسافرت توپ می خواد.. بیا بغل خودم!

روزهای با تو بودن...

برای تو می نویسم.. برای تو که لبخند لحظه های من تنها از تو رنگ می گیره... 

...عزیزم.. نمی خوام شعر بنویسم.. نمی خوام متنی بنویسم که احساساتی باشه.. می خوام فقط از تو بنویسم... 

 از تویی که عطر تنت، بوی نفست، نگاهت، رنگ کهربایی چشمات، چال روی گونه و چونه ات، پوست برنزه ات و اون شکم تپل نرمت برای من یعنی همه دنیا به علاوه عشق.... 

هرگز فراموش نمی کنم که برای با هم بودن چه روزهای سختی رو گذروندیم.. روزهای سخت پر از اشک... روزهای سخت اصرار ها و انکارها.. روهای سخت دل شکستن و دوباره دل بستن... 

 

روزهای سخت تماسهای ناموفق..روزهای راههای دور رو نیمه شب به شوق دیدار هم پیمودن...   

روزهای دیدار از پشت قاب یک دنیای مجازی و تو فرسنگها از من دور... و اشک و اشک و اشک.... 

  

شب یلدا... شب خواهش ماندن...تا همیشه...شب دوری... شب دوری تا همیشه... 

برای تو که این روزها وقتی صدای کلیدت تو قفل در میاد هنوز با ناباوری می گم یعنی این تویی؟ مرد من؟ مرد من برای همیشه...؟ من تو را آسان نیاوردم به دست... 

وقتی میگی شبها دیگه بدون من خوابت نمی بره.. وقتی فقط با نوازش من می خوابی.. وقتی منو مثل یه عروسک بغل می کنی و می خوابی..آروم و مهربون.. وقتی با بی تابی های شبانه ام تو خواب، با حرف زدنم تو خواب کلافه ات می کنم و تو آروم و مهربون فقط نوازشم می کنی و صبح با شیطنت بهم می گی.. وقتی موقع ظرف شستن پا به پام می آی و از پشت بغلم می کنی و ماساژم می دی.. وقتی از غذایی که پختم همش تعریف می کنی... وقتی تو خونه مامان و بابات یواشکی بهم چشمک می زنی که یعنی آره عزیزم من حواسم بهت هست... یعنی مخلصیم.. یعنی دوست دارم.. یعنی عشق منی... وقتی دونه دونه عکسای عروسیمونو می بینیم و انتخاب می کنیم... وقتی به یاد شب عروسی می ریم تو خیابون تالارمونو با صدای بلند آهنگ ای یار مبارک باد عروسی رو با صدای بلند گوش می دیم و می خونیم و می رقصیم... وقتی پشت فرمون می خندی آخه حواست هست که اون چال گونه ات سمت منه من دارم می میرم از دیدنش...وقتی تو شدی مرد من... همه دنیا رنگش شد سبز.. سبز سبز.... 

 

بدجوری دوست دارم خره!

بازگشت گودزیلا!

 اول نوشت: بچه ها ببخشید برای آپلود عکس یه خورده مشکل داشتم.. قول می دم به زودی بذارم.. صبور باشید...

 

 

سلام دوستان... 

 داد و بیداد نکنید... جاروجنجال هم راه نندازید.. آخه می دونید یه خورده که گذشت دیگه تنبل شدم تو نوشتن.. 

خوب جونم براتون بگه که این روزا حس خوبی همراه منو پسرکه...حس خوب قدر لحظه ها رو دونستن.. راستش هنوز باورمون نمی شه که مال هم شدیم و دیگه هر روز باهمیم.. دیگه هر روز به شوق دیدنش و بوسیدنش می رم خونه.. دیگه هر روز خستگی راه رسیدن تا خونه اذیتم نمی کنه.. 

پسرک میگه دیگه بی من خوابش نمی بره... می گه به شوق بودن و دیدن من میاد خونه.. 

خلاصه گوش شیطون کر و چشم حسود کور بد نمی گذره بهمون.. 

 

۱۲ روز از عروسی ما گذشته و من ِ خنگ هنوز تو بهتم... 

روز عروسی به سرعت برق گذشت و من باورم نمی شد که اینقدر ساده و گرم و دوست داشتنی باشه..  

براتون از اول هفته ای می گم که دوشنبه اش عروسی ما بود.. جمعه و شنبه با مامان به خرید کم و کسری های خلعتی ها گذشت.. نمی دونم شما هم از این رسما دارید یا نه آخه ما تو روز پاتختی و برای اعضای خانواده داماد هدیه می خریم.. و چون پسرک ۳ تا خواهرزاده هم داره برای اونا هم خریدیم.. یکشنبه باید می رفتم آرایشگاه برای کارای قبل عروسی.. شنبه خواهر پسرک با مزون لباس عروسم صحبت کرده بود که بتونیم یکشنبه شب موقع پرو نهایی لباسو تحویل بگیریم تا صبح عروسی مجبور نشیم بریم مزون.. شنبه با خواهر و خواهر زاده پسرک رفتیم آرایشگاه برای تائید تورو تاجم.. بین ۳-۴ تا تاجی که انتخاب کرده بودم یکی از همه بهتر بود که خیلی هم ناز بود و با سرویس طلاهام هم حسابی مچ بود.. همون اوکی شد و قرار شد یکشنبه ساعت ۱۱ برم آرایشگاه. یکشنبه صبح ساعت ۱۱ رفتم و تا ۳ ارایشگاه بودم برای اصلاح و ابرو و رنگ مو و پاکسازی پوست صورت.. 

ساعت ۳ هم رفتم خونه مادر شوهر که عصری با پسرک بریم برای پرو نهایی لباسم و تحویل گرفتن تاج.. 

چشمتون روز بد نبینه تو خیابونا چنان ترافیکی بود که تا ساعت ۱۰.۵ شب تو خیابون و تو ترافیک بودیم.. تازه مثلا قراربود شب زود بخوابیم.. تازه قرار بود یه سری تا خونه خودمون (خونه منو پسرک)هم بریم تا پسرک کمربندشو ورداره.. و باید تا خونه مامانم اینا هم می رفتیم تا سیستم صوتی برنامه شب بعد تالار تو خونه رو هم ردیف کنیم... خلاصه ماجرایی داشتیم واسه خودمون.. 

خلاصه لباس عروسو تحویل گرفتیم و به همه کاای ذکر شده در بالا رسیدیم و ساعت ۱۲.۵ به سلامتی من تونستم بخوابم.. البته فقط رفتم تو رختخواب چون تا ۱.۵ داشتیم با مامانم فک می زدیم.. 

خوبیش این بود که خونه ما خلوت بود و فقط من و مامان و عزیز(مادربزرگ پدریم) و دادشی بودیم.. 

مهمونای شهرستان رفته بود خونه خانداداش.. 

پسرک طفلی که ساعت ۲ خوابید و ۴ صبح هم پاشد با مامان و باش رفتن میدون تره بار برای خرید میوه!  طفلی خیلی خسته شد... 

و اما روز عروسیییییییییییییییی... 

ساعت ۳ می بایس آماده می شدم.. آرایشگرم گفته بود ساعت ۹.۵-۱۰ بیا.. من یه ربعی مونده بود به ۱۰ که رسیدم.. 

محیط آرایشگاه فوق العاده خوب و راحت و صمیمی بود.. واقعا احساس خوبی داشتم.. 

اصلا استرس نداشتم و خیلی هم خوشحال بود... کار این آرایشگرو قبلا تست کرده بودم و راضی بودم... با آرامش و راحتی خیال و خیلی ریلکس انگار برای یه مهمونی و نه عروسی خودم اومده بودم آرایشگاه.. همه بهم می گفتن چه عروس باحال و ریلکسی هستی.. 

خلاصه وقتی آرایشم تموم شد.. خیلی راضی بودم.. چون دقیقا همونی بود که می خواستم... ساده و شیک.. رنگ موهام هم خیلی خوب شده بود.. وقتی لباس پوشیدم همه خوششون اومده بود.. آخه لباسم حسابی پرنسسی بود.. دکلته پشت گردنی... با دامن پفی.. ببخشید بچه ها چون مدلش خیلی بازه نمی تونم عکسشو تو تنم بذارم.. اما این عکسش رو مانکنه...  وقتی فیلم بردار منو تو اون لباس دید گفت وای چه لباس نازییییییی.. گفت این مدل لباسا تو عکس و فیلم محشر می شه... 

پسرک ساعت ۳:۱۵ اومد دنبالم.. وقتی دیدمش.. وقتی منو دید... نمی تونم بگم چه حسی بینمون رد و بدل شد.. یه لبخند ساده که توش یه دنیا حرف بود.. فقط بهم گفت چقدررر خوشگل شدی عشق من... مرد من.. مرد رویاهای من.. عشق تو منو زیبا کرد.. Heart Smile 

ژستهای مورد نظر فیلمبردارو اجرا کردیم .. گفت دستمو بگیره و منو بچرخونه..با اون لباس پفی این ژستمون محشر محشر.. احساس می کردم رو ابرام...  واییییییییییییی.. ماشین عروسمون و دسته گلم محشررررررررررررررررر شده بود... محششششششششششششر... ماشین عروسمون زا.نتیا.ی سفید بود که با گلای لیلیوم سفید و صورتی تزئین شده بود... عکسشو به زودی براتون می ذارم.. 

بعد از آرایشگاه رفتیم آتلیه برای عکسامون.. ژستای پیشنهادی عکاس برای عکسا محشر بود.. عکاسمون یه خانوم فوق العاده مهربون و خوش اخلاق بود و همش بهم می گفت خیلی خوش عکسی.. البته مطمئنم که برای آرامش من می گفت.. یه سری ژست هم خودم پیشنهاد دادم که ازمون انداخت.. 

بعد از اتلیه رفتیم باغ برای عکسای تو باغ.. باغش فوق العاده قشنگ بود و پر از عروس و دوماد... 

خلاصه یه ۴۰-۵۰ تا عکس هم تو باغ انداختیم... In Love

قشنگترین قسمتهای روز عروسیمون همین عکس انداختناش بود چون خیلی بهمون خوش گذشت و کلی هم شیطونی کردیم..  

بعد هم قرار بود که ساعت ۸ تا ۸:۱۵ تالار باشیم... ساعت ۶:۳۰ کارمون تموم شده بود.. رفتیم کلی گشتیم ... و ساعت ۸:۱۵ رفتیم تالار.. تو تالار نفهمیدم چه جوری گذشت... کلی رقصیدیم و با دوستام شیطنت کردیم.. باورم نمی شد اینهمه آدم از ازدواج ما خوشحال باشن.. یه برق تحسینی تو نگاه همه بود.. همه بهم می گفتن خیلی خوشگل شدم و من خیلی خوشحال بودم... تو تالار کلی شاباش بهمون دادن.. فکر کنم کلا ۵۰۰ تومن شاباش گرفتیم.. 

خلاصه شب خیلی خوبی بود.. وقتی ساعت ۱۰:۳۰ از تالار اومدیم بیرون خیلی باشکوه بود.. مهمونامون خیلی شک و رسمی دو طرف پله ها منتظرمون بودن و همه برامون دست می زدن.. خیلی باشکوه بود... خیلی... سوار ماشین شدیم... تو اتوبان کل ماشینا همراه ما بودن... دوستای من.. دوستای پسرک.. فامیلای پسرک... فامیلای من... همه خوشحال بودن و فلاشرا شون روشن بود و تو ماشین می رقصیدن.. من هم دسته گلمو با اون روبانهای بلندش از پنجره برده بودم بیرون براشون تکون می دادم... نمی تونم براتون وصف کنم که چه حسی داشتم.. 

خسته شدید؟  

رسیدیم خونه ما و برامون قربونی کردن... تو خونه ما هم همه باهم کلی رقصیدیم و شلوغ کردیم ... دیگه ساعت ۱۲:۳۰ بود که خواستیم خداحافظی کنیم و بریم.. از زیر قرآن ردمون کردن... می خواستیم قبل از رفتن به خونه خودمون یه سر تا خونه مامان و بابای پسرک هم بریم.. رفتیم اونجا و یه نیم ساعتی هم اونجا موندیم.. و خلاصه ساعت ۱:۳۰ دیگه رفتیم خونه خودمون.. به همین آرامش و سادگی.. 

رفتیم خونه خودمون.. خیلی خسته بودیم اما یه برقی تو نگاه هردومون بود.. راضی بودیم..از همه چیز.. از باهم بودن.. از عروسی بی حرف و حدیثمون.. از همه چیز..

 

 لباسامون و در اوردیم و دوش گرفتیم و هردو از خستگی بیهوش شدیم.. فرداش روز پاتختی بود که اونم خیلی خوب تو خونه مامان پسرک برگزار شد.. 

روز بعد از پاتختی هم قرار بود بریم مسافرت.. مسافرتی که هدیه داداشی بود.. 

ماجرای مسافرت باشه برای پست بعد نه؟

 

  

عروس 6 روزه!

لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی..... 

 

عروس اومد ....عروسسسسس....  

 

سلام دوستای خوبم... امیدوارم که حال همهتون خوب باشه.. من که خوب خوبم و هنوز غرق در شادی زندگی مشترکم .. با کسی که آرزوم زندگی در کنارش بود.. 

از کامنتای محبت آمیزتون خیلیییییییییییییی ممنونم.. اومدم بگم که عروسی خیلی خوب و به خوشی برگزار شد و ما جمعه شب از مسافرت برگشتیم.. و دیروز هم مرخصی بودیم.. و از امروز اومدیم سر کار.. 

کلی کار دارم که تو این یه هفته جمع شده... این روزا گوش شیطون کر و چشم حسود کور خوب می گذره.. 

خیلی از همتون بی خبرم.. اما به زودی دوباره همتونو می خونم و دنبال می کنم.. 

 

بازم میامو با جزئیات همه چیزو تعریف می کنم.. فقط گفتم یه خبری بدم که نگران نشین.. 

دوستون دارم ... همتونو... استثنا هم نداره!

آخرین روز کاری..

سلام دوستان...  

 

امروز اگه خدا بخواد آخرین روزیه که قبل از عروسی میام سر کار... خیلی خسته و مضطربم.. الان همتون می گید که نه آرامش داشته باش... و..و..  اما تو شرایط سختی افتادم که استرسمو بیشتر می کنه و اون اضطراب و سختگیری مادرمه که بعد از فوت بابا بیشتر هم شده.. حوصله ندارم در موردش حرف بزنم.. اصلا دوست نداشتم امروز بیام سرکار اما مجبور بودم... این یکی دو روزه خیلی عصبیم.. نمی دونم چه جوری آروم باشم.. امروز و فردا دیگه می رم که خونه رو تمیز نهایی بکنم و دیگه می خوام استراحت کنم.. 

ازتون خواهش می کنم برام دعا کنید.... 

 

پ.ن.1 لازم نیست که بگم تو همه این سختی ها و خستگی ها تو برام نوری....

ماجرای اولین خوا..ستگاری غیر رسمی از من!

سلام دوستای عزیزم..  

 

فکر نکنید حالم خوب شده ها! البته بهتر که شدم اما هنوز مریضم...  

امروز از خواب که بیدار می شدم یه ندای درونی بهم گفت که امروز با شوق برو سرکار...  یه حسی بهم می گفت بابا امروز بیا از کارت لذت ببر... خلاصه ما اومدیم سرکار!   

خلاصه بعد از کلی سروکله زدن با تقویم که ببینیم مرخصی ما اگه خدا بخواد از کی باید شروع بشه یهو متوجه شدم که ای دل غافل ۱۴ روز از دومین سالگرد خواستگاری غیر رسمی از من گذشته و من هیچی راجع بهش ننوشتم...  گفتم حالا خالی از لطف نیست اگه تو این روزی که دارم سعی می کنم یه خورده سرحال و پر انرژی باشم براتون تعریف کنم که چی شد که پسرک از من خواستگاری کرد! البته حالا فک نکنید خیلی ماجرای جذابیه ها!  

 

تو یه روز تابستونی گرم دو سال پیش یعنی دقیقا ۱۴ تیر ۸۶ منو پسرک شدیدا زده بودیم به تیپ هم و قهر بودیم.. اما برخلاف همیشه این بار من خیلی قوی تر از همیشه نشون می دادم  گرچه ته دلم آشوب بود.. خلاصه تو محل کارم بودم که پسرک زنگ زد.. اون روز نرفته بود سر کار... یا شایدم زود از سرکار برگشته بود خوب یادم نیست!  

زنگ زد که بیا تکلیفمونو روشن کنیم.. پسرک نظرش این بود که من بذارم خودش با قطعیت تصمیم بگیره و منو انتخاب کنه! اما من همیشه با ننر بازیام نمی ذاشتم.. خلاصه که اون روز گفتم بیا برای آخرین بار همدیگه رو ببینیم و خداحافظی کنیم.. ساعت ۲ پارکی که همیشه می رفتیم قرار گذاشتیم!  

اونقدر ریلکس رفته بودم که پسرک تعجب کرده بود که من اینقدر آرومم با اینکه می دونم می خوایم بهم بزنیم.. خاصه اون روز خیلی باهم حرف زدیم و همه انتقادهایی که به نظرم می اومد بهش گفتم و گفتم به نظر من احمقانه است که تو با حضور من نتونی تصمیم بگیری و حتما باید از من دور باشی تا بتونی تصمیم نهایی رو بگیری.. گفتم تو با از دست دادن من بزرگترین اشتباه زندگیتو انجام می دی!  اعتماد به نفس در حد تیم ملی! 

خلاصه تا ساعت ۴ حرف زدیم و قرار شد یه محدوده زمانی معلوم کنیم برای فکر کردن و تا آخر اون زمان وضعیت رابطه مونو قطعی کنیم! یا برای همیشه قطع کنیم یا برای همیشه وصل! 

 

البته ناگفته نماند که یه سری مسائل عاطفی هم بین حرفامون پیش اومد که من گریه کردم و پسرک از این همه احساس من در اوج عصبانیت شوکه شده بود..  قابل تعریف کردن نیست. آخه من خیلی دوسش دارم.. و نمی تونستم واقعا حتی در اوج عصبانیت هم این موضوع رو پنهان کنم...  

خلاصه رسیدیم به اونجا که تصمیم بگیریم برای چه مدتی از هم دور باشیم... پسرک می گفت ۶ ماه!  من می گفتم ۶ روز! پسرک گفت تا آخر تابستون! من گفتم دو هفته! خلاصه که به توافق نمی رسیدیم! دیوانه می گفت این دوری برای من احمق کافی نیست که بفهمم تو چقدر خوبی!  دقیقا همینجوری می گفت! خلاصه می گفت تکلیفو معلوم کنیم بریم خونه می خوام برم بخوابم!  

یعنی این بی خیالیش منو دق می داد! خلاصه هی به من می گفت خودت یه تاریخ قابل قبول بگو وگرنه من تکلیفو تعیین می کنم و باید همونو اجرا کنیم! من می گفتم آخه وقتی می گی یه تاریخ قابل قبول یعنی بازم هرچی تو می خوای! خلاصه بهش می گفتم تو خودت بگو و بعد تا می خواست بگه من می گفتم! نه نه! خودم می گم!  

خلاصه نتونستم و با ترس و لرز گفتم خودت بگو من نمی تونم! آخه تعیین اون تاریخ برای من به معنی شروع جدایی بود.. به معنی جدایی از همه چیز.. از دیدن .. تلفن کردن.. از همه چیز.. جدایی که پایان نام مشخصی داشت..  

خلاصه هی می گفتم می گما! بگم؟ منم با ترس و بغض گفتم خوب بگو... بعددددددددددددددددددد... 

 

یهو یه شاخه گل وحشی از لای علفا پیدا کرد و چید اورد جلو و گفت با من ازدواج می کنی؟؟؟؟  

............................باورم نمی شد من یهو زدم زیر گریه! نمی فهمیدم چی می گه... فقط گریه می کردم.... اومد بغلم کرد و گفت: عزیزم من می خواستم همیشه این روز یادت بمونه.. می خواستم خواستگاریم خاص باشه... گفت مگه من می تونم از این همه عشق بگذرم آخه! In Love گفت من چه جوری می تونم این همه ازت دور باشم آخه!  

خلاصه من در حالت بهت و ناباوری فقط نگاش می کردم و اشک می ریختم.. دستمو گرفت و گفت بیا بریم عزیزم... بریم که باید به همه بگم که چه تصمیمی گرفتم.. بگم که.. 

حس اون شبم قابل توصیف نیست.. با هیچ حسی قابل مقایسه نیست.. هیچ حسی... 

 

خیلی دوست دارم عزیزم.. خیلی.. مرسی که به فکر ساختن خاطره هام بودی.. حتی اگه واقعا همون لحظه اون تصمیمو گرفته باشی خدا رو شکر که این همه حاضر جوابو باهوشی که بگی می خواستی برام خاطره بسازی.. 

به خاطر همه لحظه های ناب با تو بودن خدا رو شکر..Flower

۸ روز..

بچه ها فقط ۸ روز مونده تا روز موعود.. امروز یه خورده بی حالم.. سرماخوردم شدید.. تو این گرما.. 

 

دعا کنید تا روز عروسی این مریضی بره بیرون از جونم... 

  

فعلا..