این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

...

زنگ زدم به پسرک که شب بیاد پیشم.. گفت نه! عجیب بود.. و اولین بار که دعوتمو قبول نکرد... یه بهانه الکی اورد... احساس کردم سر کار اتفاقی افتاده خیلی عصبانی بود...

درباره من!

این بلاگ اسکای قسمت درباره وبلاگ نداره... نمی دونم چرا می گید مطالبم واضح نیست.. دونستن چی ممکنه مطالب دفتر خاطرات منو واضح تر کنه.. من پیتی ام که مهندسی خونده و ۴ ساله با پسرک که اونم مهندسی خونده دوستم... ۶ ماه هم هست که نامزدیم.. 

بابام ۳ هفته بعد از خواستگاری فوت کرد ۸ خرداد ۸۷ و بعد از سالگردش اگه خدا بخواد قصد داریم همخونه بشیم... خیلی پیچیده بود؟ واقعا از متنهام معلوم نبود؟

دیروز من...

سلام ... دیروز روز خوبی بود... صبح ساعت ۸ بیدار شدم و یه خورده خونه رو مرتب کردم و صبحانه رو آماده کردم... بعد هم داداشی رو بیدار کردم تا باهم صبحانه بخوریم..  

بعد هم آماده شدم که برم خونه پسرک برای آش نذری... ساعت ۱۰:۲۰ رسیدم.. اینم بگم که طبق صحبتهای شب قبل با پسرک نرفته بود سرکار..تو راه پسرک زنگ زد که کجایی؟ بدو بیا می خوایم رشته آشو بریزیما! خوشبختانه ترافیک زیاد نبود و زود رسیدم.. البته بماند که از جایی که پیاده می شم تا خونه پسرک کلی پیاده روی داره.. منم بیشتر مسیرو تقریبا دویدم..  

به هر حال رسیدم و دیدم همه تو حیاطن و دارن آش هم می زنن.. یکی از همسایه ها هم بود که منو برای اولین بار دیدن.. و چشمشون به جمال عروس خانوم روشن شد.. و رگ فضولشون از حالت متورم خارج شد.. 

خلاصه آشو هم زدم و بعد هم کشیدیم تو کاسه ها و با کلی مسخره بازی و خنده تزیینش کردیم و دادیم به همسایه ها.. خیلی خوش گذشت.. آخه این پسرک یه خواهرزاده داره که ۲۰ سالشه و خیلی بامزست!  هی الکی می گفت من مسئول لوبیام! کلا خانواده پسرک خیلی شوخ و بامزه ان... جوری که وقتی کنارشونی دل درد می گیری از خنده! پسرک هم آپ گرید شده همشونه.. بعضی وقتا یه حرفای می زنه که همه می گن آخه اینو دیگه از کجا اورده! 

 

تا عصر هم باهم بودیم و پسرک یه خورده سردرد داشت و خوابید! بهش گفتم عزیزم برو استراحت کن... مامانش گفت این پسر من خیلی خوش به حالشه ها! از این طرف من هی بهش می گم استراحت کن از اون طرف تو! خوبه والله!  

خلاصه دیگه همه فهمیدن که من می میرم براش... خلاصه رفت خوابید و من هم رفتم بالاسرش و یه خورده نازش کردم... از اون عملیاتهای یواشکیانه انجام دادیم...

راستی اینو بگم که من در یک اقدام ضربتی و خود بدبختکنانه! (اصطلاحو حال کردید!) رفتم جمهوری و یک دوربین عکاسی کانن جدید به عنوان هدیه تولد براش خریدم.. دعوام نکنید لطفا! چون هردومون به این دوربین نیاز داشتیم! قیمتشو اگه بگم منو می کشین...با لوازم جانبیش شد ۳۷۰ تومن.. canon ixus970is

راستی داداشی برای تعطیلات رفته سفر... خونه مادربزرگه! البته محل دفن پدر عزیزم هم همونجاست... 

دیروز عصر با خواهرشوهر و پسرک رفتیم برای یکی از دوستای پسرک (همون که باخانومش رفتیم فشم) آش ببریم و همینطور برای استاد پسرک و خواهرشوهر.. که البته استاد عرفانشونه... که اسمشو نمی گم چون همتون میشناسینش چون خیلییییییییی معروفه.. اون هم با وجود علمی که داره خیلی خیلی متواضع و مهربونه... به پسرک گفت یادته همیشه پشت هدایام بهت می نوشتم تقدیم به پسرک خوش ذوق! باانتخابت نشون دادی که صفت درستی بهت می دادم و واقعا خوش ذوقی.. من هم حسابی تو عرش کبریا بودم!  

مرسی استاد!

 

خلاصه کلی حرفای خوب بهمون زد و در پایان هم دوتا هدیه خیلی قشنگ بهم داد.. دو تا پوستر و یه کتاب از آثار خودش... نیم ساعتی پیشش نشستیم اما به اندازه یک سفر رویایی به من خوش گذشت.. خلاصه برگشتیم و چون پسرک سردرد خیلی بدی داشت.. اومدن خونه ما تا پسرک کمی استراحت کنه بعد برن خونه... تا ۹ پیشم بودن و بعد رفتن... 

  

خلاصه امروز باید برم جعبه کادو بخرم... یا خودم درست کنم... نمی دونم..  

راستی می خوام یه دامن اسپرت بخرم... کسی کمکی می تونه بکنه؟

 

چه پست طولانی ای شد!

پیام تولد پارسالت...

به خاطر تولدت

برای من همه این دقایق با توبودن لحظه تولد است عزیز عطرآگین من...

همه لحظه های بی قراری حتی تکراری است از نام تو که مرا تا اوج خواستن دقایق می کشاند...

تا لحظه های گرم...  تا شوق ... تا بگویم که...

مرا تو بی سببی نیستی... به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل...

می خندم بلند، بلند، بلند... شاید بدانی که تنها یاد توست شوق چنین بلند خندیدن...

تنها دلم پیام این لحظه ها را می شناسد...

تمامی لحظه های این دنیا، به تمامی سلامی بر آفریننده ات...

آش نذری

 

مامان پسرک فردا آش می پزه... نذری.. قرار شده از صبح برم اونجا.. البته فکر میکنم پسرک می ره سر کار.. 

البته اگر هم باشه فرقی نداره... آخه می دونید؟ خانواده پسرک نمی دونن که ما ۴ سال باهم دوست بودیم.. البته می دونن که همو می شناختیم اما.. ما در واقع باهم زندگی کردیم... و من هیچ وقت احساس نمی کردم که باهم دوستیم.. خوب پسرک برای حفظ بعضی حرمتها و عرف های سنتی صلاح دونست که اونا ندونن که ما اینقدر باهم نزدیک بودیم.... که خوب بهتر هم هست.. به همین دلیل ما جلوی خانوادش چون هنوز عقد هم نیستیم خیلی نمی تونیم باهم راحت باشیم.. البته برام خیلی شیرینه.. هی یواشکی بهم چشمک می زنه.. بعضی وقتا هم جیم می زنیم به یه بهانه ای می ریم طبقه بالا .. این که فیلم بازی می کنیم و فقط خودمون می دونیم خیلی بامزست... بعضی وقتا هم من خنگ سوتی می دم و پسرک جمعش می کنه و من اینجوری می شم!   

به هر حال از بس وقتایی که بهم نزدیکیم خودمونو می کشیم از ابراز احساسات البته بیشتر من  وقتی خونشون همو می بینیم اینکه نمی تونم خیلی بهش محبت کنم و می سوزم خیلی برام لذت بخشه.. نه که مازوخیسم دارم!  

فقط بعضی وقتا به طور احمقانه ای دلم می گیره و حس حسادت احمقانه ای میاد سراغم که چرا من فقط ۴ ساله پسرکو می شناسم و خواهراش ۳۲ سال! 

(سنشو لو دادم! حقشه! پیرمرد من!)

  

چه خوبه که من جاری دار نمی شما! والله!  

راستی چه خوبه که فردا تعطیله نه؟  

این عنوان هم برای خودش دردسری شده ها!

.. نمی دونم چرا معمولا هر برگ دفتر خاطرات با سلام شروع می شه..  

به هر حال سلام...  

 

آخ هفته خوبی بود و من و پسرک لحظه های خوبی رو باهم گذروندیم..   البته این نوشابه است فکرای بد نکنیدا! ما مسلمونیم و از این نوشیدنیهای حروم  نمی خوریم! 

براتون تعریف نکردم...  چهارشنبه یکی از کارگرای کارخونه پسرک ستون تیر آهن افتاد روش و در جا مرد  ۳۵ سالش بود.. طفلک... یه دختر ۵ ساله داشت... من خیلی گریه کردم.. پسرک هم گفت دیگه برات هیچی تعریف نمی کنم...   خدا رحمتش کنه...  

 

داشتم می گفتم.. پنجشنبه پسرک اومد پیشم و تا جمعه.. از بس این مدت که پسرک درگیر پروژه جدیده کم می بینمش حسابی دلمون تنگ شده بود واسه هم...  

جمعه ساعت ۲ رفت خونشون که بعد از ظهر با ماشین بیاد دنبالم که بریم بگردیم.. 

خلاصه شب هم رفتیم تا فشم و باقالی کثیف و چای خوردیم .. به به چه برفی می اومد..  خلاصه خیلی سرد بود اما لحظات خیلی خوبی بود .. تو ماشین یه لحظه به بیرون نگاه کردم که برف می اومد و پسرک در حال رانندگی بود و ما دست همو گرفته بودیم و به یه آهنگ قدیمی گوش می دادیم و من همراه آهنگ می خوندم و پسرک لبخند شیرینی رو لبش بود.. همون لحظه به پسرک لبخندی زدم و انگار همون لحظه هم زمان به یه چیز فکر می کردیم.. باهم گفتیم خدا رو شکر...  

آخر این هفته هم که تعطیلاته خوبیه.. شنبه هم تولد پسرک.. یهو به سرم زد براش دوربین فیلمبرداری بخرم که مدتهاست قصد داره بخره اما تنبلی می کنه... ولی خیلی گرونه ها!  

نمی دونم.. به هر حال اصلا نمی دونم چی بخرم.. می خوام هدیه ای باشه که خوشحال شه نه هدیه عادی برای رفع تکلیف... در ضمن چون الان نامزدیم نمی تونم برنامه به دلخواه خودم براش ترتیب بدم.. آخر هفته هم که تعطیله.. کمکککککککککک!

 

از هر دری...

سلام به همگی..  

اول از همه از همتون ممنونم که در مرود مدل لباسم نظر دادید و کمکم کردید..  

راستیتش اینه که برنامه عقد و مراسم ما هنوز وضیعتش معلوم نیست.. یعنی نه اینکه معلوم نباشه ها.. زمانش هنوز فیکس و دقیق نیست...  

اما من تصمیم گرفتم از همین الان برنامه ریزی کنم تا اون موقع خیلی کارم به هم نپیچه!     

شاید کارت دعوتامونو خودم درست کنم... نمی دونم... باید بهش فکر کنم.. 

من یه همکاری دارم تو دفتر آلمان که یه دختر ۵۵ ساله است... خیلی هم مهربونه.. یه ویلا تو اسپانیا (جزایر قناری) داره که در طول سال اجاره می ده... قبلا خونه خودش اونجا بوده اما بعد از یه شکست عاطفی تو اسپانیا برای همیشه ساکن آلمان می شه... حالا بهعنوان هدیه عروسی می خواد به هر مدتی که بخوام کلید اونجا رو در اختیارم بذاره... هیجان انگیزه نه؟  

پسرک می گه ماه عسل بریم اونجا.. مسخره نیست؟ احساس می کنم خیلی خنده داره!

راستش یه مدتیه خیلی مغزم درگیر شده  تصمیم گرفتم کارامو بنویسم تا به موقع و مرتب همشونو انجام بدم:  

 

۱- اولی و مهمترین قسمت قضیه برنامه کاهش وزنه! می خوام موقع مراسم متناسب تر باشم..  حالا فکر نکنید خیلی مانکنم ها نه!  البته این برنامه در دراز مدته...   

۲- تدارک برای تولد پسرک.. ۱۰ اسفنده و من اصلا هیچ ایده ای برای هدیه اش و برنامه هاش ندارم... تنها فکری که کردم خرید یه ست کامل لباس بود... آخه اصلا وقت نداره خودش بره خرید!  

۳- ترجمه کتاب جدیدی که یه ساله نصفه مونده -- دراز مدت!  

۴- سروسامون دادن به اوضاع فکریم!   

 نمی دونم! کمی گاو شدم در مورد پسرک...  

شاید دوباره برگشتم نوشتم... 

 

فعلا بای!

 

لباس نامزدی..

دیروز با دوستم رفتم یه مزون تو ظفر.. البته آشنا بود... خیلی مدلاش خوشگل بود.. همه بورداهاش مدلهای روز اسپانیا و فرانسه بود... کلی خارجکی بود.. خانم مزونیست تو اسپانیا دوره دیده و با چند تا از مانکنهای بورداهاش هم عکس داشت... حالا بگو تو رو چه به این جور جاها..  

من هم دو تا از مدلاشو انتخاب کردم و از روشون عکس انداختم تا آقای داماد هم ملاحظه بفرمایند...  

خلاصه کلی برا خودم رفتم تو رویا و بالای سرم ابر درست شد..  

خانومه نظرش این بود که رنگ لباسم زرشکی باشه اما من خودم بادمجونی رو تر جیح می دم... تا نظر شما و شادوماد چی باشه..  

حالا عکس اونی که بیشتر از همه ازش خوشم اومد و تو ادامه مطلب می ذارم!  

نظرتونو بگید پلیز!

ادامه مطلب ...

ویکند!

سلام به دفتر خاطرات خودم!  

آخر هفته خوبی بود..پسرک ۵ شنبه تا دیروقت سرکار بود... و من خیلی نگران سلامتیش بودم.. وقتی ظهر رفتم خونه اونقدر خسته بودم که بعد از یه ناهار ساده خوابیدم.. اونقدر خسته بودم که کلاس تنیسمو پیچوندم و الان عذاب وجدان دارم...  

 

وقتی اس ام اس زد که رسید خونه خیلی دلم  می خواست هم خونه بودیم و من منتظرت اومدنش می شدم و بی تابی می کردم..  

اما خوب نیومد.. یه خورده اس ام اس بازی کردیم و در راستای تصمیمی که در پست قبلی گرفته بودم گامی برداشتم!   که جواب داد و حسابی منجر به قربون صدقه شد...

  

جمعه هم پاشدم و بسان یک خانم کدبانو افتادم به جون خونه.. البته با کمک داداشی! تصمیم داشتم برای ناهار ته چین قالبی مرغ درست کنم... به پسرک هم زنگ زدم که ناهار بیاد پیشم ولی از اونجایی که خواهرشوهر ارشد قصد عزیمت به خونه مامان شوهر را داشتند نتونست بیاد.. و نتیجه این شد که من هم اصلا اصرار نکردم و  با متانت تمام گفتم خوش بگذره!  

 

و دوباره در همون راستا هیچ جمله ای مبنی بر اینکه عصر رو باهم بگذرونیم هم پیشنهاد ندادم ولی خود طرف یهو گفت اما عصر حتما میام پیشت.. و گفتن که با رفیق گرمابه و همسرشون قرارو مداری گذاشتند که دیدارها تازه شود و ما هم چشممون به جمال نوعروس روشن بشه... و بنده حسابی مشعوف شدم!  این آقای رفیق گرمابه خیلی رفیق قدیمی هستن و اصولا به همین دلیل مزین به این نام شدند.. 

 

به هر حال بعد از فوتبال مفتضح دیروز تشریف آوردند و باهم به دیدار نوعروس و تازه داماد رفتیم..  

چند ساعتی رو در رستوران رادیکال ۵ جاده فشم گذروندیم و بعد هم به منزل مراجعت کردیم و در کنار پسرک و داداشی ۳ تایی کوکو سبزی و باقیمانده ته چین ظهر و مخلفات را به عنوان شام میل کردیم!  

 

از بی حواسی خودمون چیزی نمی گم که قول دادم دیگه تکرار نشه! آخه من چی کار کنم که هر دفعه یه چیزی تو ماشین جا نذارم!  

 

پ.ن.۱. دخترک عروسک باربی رو گرفته از دایی جان و به عنوان تشکر برام نامه نوشته... 

دستت درد نکنه پیتی جان که برایم عروسک باربی خریدی.. از کجا می دونستی که من عروسک باربی دوست دارم.. این عروسک شکل تو است.. به ...جان (اسم داداشی) و خانواده سلام برسان.. قول بده... تمام.. 

خدانگهدار.. ۲۵/۷/۱۸/۱۳   (مثلا تاریخ زده پای نامه)

عنوان نداره!

از دیشب با خودم قرار گذاشتم که احساسم نسبت به تو رو کمی مخفی کنم... می خوام به تو فرصت کشف احساساتم رو بدم.. یعنی خودت بارها ضمنی ازم خواستی...  

 

من در بیان احساساتم اصلا خساست نمی کنم و اصولا آدمی هستم که زیاد در مورد احساساتم حرف می زنم و در واقع نسبت به تو احساساتم خیلی زیاده.. 

بعضی وقتا بی تاب می شم که بهت بگم.. اما می دونم چقدر برات مهمه که تو دنبالم بدویی و من خساست کنم.. در واقع توهم مثل اکثر مردا دوست داری من ناز کنم برات و تو  ناز بکشی... 

 

تو شرایطی که این موقعیت پیش اومده دیدم که چقدر لذت می بری و خوشی... 

خوب این از ذات من دوره که با تو ناز کنم و اگر این کارو بکنم خیلی مصنوعیه... و تو می فهمی..  

به هر حال می خوام کمی متعادلتر باشم و احساساتم رو درست خرج کنم تا تو لذت واقعی ببری... 

به هر حال تو کاملا می دونی که من چقدر دوست دارم و من اصلا نگران این نیستم... 

 

دوست ندارم عشقت تو قلبت بمونه و من بهت فرصت ندم... من باید بهت یاد بدم که بگی دوست دارم... 

 

دوست دارم گلجوجو طلا! 

ظهر تابستون!

تن تو ظهر تابستون رو به یادم میاره                رنگ چشمای تو بارون رو به یادم میاره

وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره         قهر تو تلخی زندون رو به یادم میاره

من نیازم تو رو هر روز دیدنه                           از لبت دوست دارم شنیدنه

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه             تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه

تو مثل خواب گل سرخی لطیفی مثل خواب        من همونم که اگه بی تو باشه جون میکنه

تو مثل وسوسه شکار یک شاپرکی                تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکی

تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه ای              تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی

تو قشنگی مثل شکلهایی که ابرها می سازن     گلهای اطلسی از دیدن تو رنگ می بازن

اگه مردهای تو قصه بدونن که اینجایی             برای بردن تو با اسب بالدار می تازن


دلم می خواد الان بهم توجه بشه!  

حالم دقیقا مثل این شکلکه است!  

تو هم که مشغول کاری... دلم بابامو می خواد! 

خدایا کاش الان بود و از اداره بهم زنگ می زد و می گفت سلام باباجون چطوری؟ 

منم می گفتم خوبم مرسی.. شما چطوری؟ چه خبر؟ وقتی خبری نبود جوابش همیشه همین بود.. خبری نیست قابل عرض.. امن امان! بابای مهربون و مودبم.. 

وای دلم تنگ شده! چی کار کنم...    

کمک!!

از همه دوستانی که زحمت کشیدند و آدرس دکتر دادند ممنونم!  

به هر حال می خواستم بگم خودم پیدا کردم و مرسی! 

روز بارونی شما بخیر!

روز بعد ...

دوشنبه به طور اتفاقی شب فهمیدم که مهمونمی! یعنی مهمون که نه عشقمی!  

شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت گرچه من یه خورده بی حال بودم... 

 

سه شنبه هم که رفتی سر کار و من ندیدمت  

خیلی این روزا کارت زیاده و من خیلی ناراحتم!  

من به نشونی یه دکتر خوب گوارش و یا داخلی احتیاج دارم! لطفا معرفی کنید.. 

فندق و مامانش!

سلام...  

دیشب تولد مامان فندق بود و چترشون رو خونه ما باز بود!خیلی هم بد شد چون من اصلا حوصله تولد بازی نداشتم! Begging 

از وقتی از شرکت رفتم خونه تو آشپزخونه بودم تا موقعی که برسن... یه ژاکت آبی بهش کادو دادم و براش کیک شکلاتی هم خریدیم... 

فندق هم افتاده بود رو خفتان دفتر نقاشی و مدام نقاشی کارتونی می کشید.. Painter 

مداد رنگیه حسابی خوشحالش کرده بود.. 

چرا هرچی پسر زن ذلیل و عاشقه برادر من از آب در می آد؟؟ 

فعلا روز خوش... 

پازل ۲

راستش یه اتفاق جالب افتاده.. 

 

البته دفعه دومه..  

بگم؟   

دیشب طرف اس ام اس زده: بابام زحمت کشید پازلو برامون جمع کرد!!

 

بعله! در راستای کمک به ما پدرجون زحمت کشیدن قطعه های پازلو برامون جمع کردن ریختن تو جعبه اش که احیانا گم نشه..     

دفعه پیش هم دایی گرامی این کارو کردن.. 

 

البته من که خیلی خوشحال شدم چون اصلا دوست ندارم پازله تموم شه... خیلی دوسش دارم..

 

به هر حال دورش یا وسطش الان دیگه هیچ جاش درست نیست... 

این از این! 

 

درضمن باید بگم که من متوجه شدم که می شه با یه رفتار درست و مطرح کردن خواسته ها به جا و به موقع از همسر و یا دوست و یا هر شخصی به همشون رسید...  البته این حتما به فهم و شعور و علاقه طرف مقابل هم بستگی داره...Reading a Book  

 

تولد من و طرف ۸ روز باهم فرق داره البته با ۳ سال اختلاف سنی ها! حالا من اونو سورپرایز کنم یا بذارم اون منو سورپرایز کنه؟  یا اصلا کلا کسی کسیو سورپرایز نکنه!  

 

در واقع.. هیچی.. 

بای

 

پازل

یکی از کارایی که دیروز انجام دادیم درست کردن دور پازلی بود که برای تولد پارسالش خریده بودم..

امروز شنبه...

سلام.... 

امروز شنبه است.. در مورد این دو روز گذشته حرف و خاطره زیاده که بنویسم... پنجشنبه رفتم خونه لیلی.. براش از این تابلوهای سه قسمتی خریدم.. با یه گلدون گل پامچال...خیلی شیک و خوب بود و حسابی هم خوشش اومد.. با نازی خواهرش و لیلی با هم نشستیم و کلی از گذشته حرف زدیم.. از دوستای قدیمی و حسابی بهم خوش گذشت.. قسمت مهمتر مهمونی سادگی و راحتی لیلی بود که من همیشه دوست داشتم... ناهار لازانیا درست کرده بود با یه نوع سالاد کلم...  Chef

ساعت ۴:۳۰ بود که خداحافظی کردم... جمعه هم که با خواهر شوهرها هماهنگ کرده بودم رفتم خونه طرف و حسابی سورپرایزش کردم.. خونه نبود.. ساعت ۴ که اومد یهو پریدم جلوش و سورپرایزش کردم...In Love و بعد هم بردیمش تو اتاق و فشفشه روشن کردیم و حسابی شنگول شدیم... مامان و بابا مدام می خندیدن.. و براشون جالب بود که من اینقدر انرژی دارم 

خیلی از هدیه ها خوشحال شد و همش می خندید و تشکر می کرد..  

به هر حال فقط من و تو بودیم که می دونستیم که تو دلمون چی می گذره.. ۴ سال گذشته بود و ما سالگرد اولین نگاهو جشن می گرفتیم.. 

عاشششقتم!

یک روز جدید!

انگار وقتی برف یا بارون می آد حالم یه خورده بهتر می شه..  خوب خدا رو شکر.. من اصلا دوست ندارم خشکسالی بشه!  خدایا شنیدی؟؟؟  

دیشب داداشی رفت مهمونی! من که تاحالا ندیدم کسی بدون اینکه کسی ازش بخواد برای ماشین خریدن مهمونی بده!!!! مردم خوشحالنها!!!  

به هر حال فکر کنم ساعت ۱۲ تشریف فرما شدن خونه!!  

پنجشنبه بعد از شرکت می رم خونه دوستم لیلی! اولین باره که می رم خونش و برای عروسیش همه نرفته بودم.. حالا نمی دونم چی براش هدیه بخرم..  

 

البته افراد زیادی که این وبلاگو نمی خونن اما اگه کسی پیشنهادی داشت بگه.. یه توضیح بدم که این دوستم از اون آدمایی که اهل شلوغ کردن خونه نیست و همیشه چیزای تک و شیک می خره.. و خیلی خوش سلیقه است... 

 

در ضمن می خوام برای چهارمین سالگرد آشناییمون طرفو سورپرایزش کنم اما چه جوری؟؟ 

هم زمان با روز ولنتاینه... البته من به روز ولنتاین خیلی اهمیت نمی دم.. چون به نظرم برای فرهنگ ایرونی و مرد ایرونی یه خورده لوسه..  

به هر حال به من کمک کنید... لطفا!Flower

فکرهای منفی..

تو شرایط بدی شروع به وبلاگ نویسی کردم... من این روزها پر از انرژی منفی و فکرای مخربم...  

همش خیال پردازی می کنم و تو ذهنم غوغا ست... احساسات بدی دارم که نمی خوام اینجا بنویسم.... که بمونه! برام دعا کنید... 

 

امروز صبح با حال بدی بلند شدم... به زور خودمو رسوندم شرکت و همش دعا می کردم که مدیر احمق به من زنگ نزنه و کاری بخواد.. چون اصلا حوصله اون صداشو که هر حرفی رو ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰ بار تکرار می کنه نداشتم! انگار که من خنگم... کاش بشه کارمو عوض کنم......

بدون شرح.........

این متنیه که پارسال برای تولدت نوشتم... 

به خاطر تولدت

برای من همه این دقایق با توبودن لحظه تولد است عزیز عطرآگین من...

همه لحظه های بی قراری حتی تکراری است از نام تو که مرا تا اوج خواستن دقایق می کشاند...

تا لحظه های گرم...  تا شوق ... تا بگویم که...

مرا تو بی سببی نیستی... به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل...

می خندم بلند، بلند، بلند... شاید بدانی که تنها یاد توست شوق چنین بلند خندیدن...

تنها دلم پیام این لحظه ها را می شناسد...

تمامی لحظه های این دنیا، به تمامی سلامی بر آفریننده ات...