این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

گزارشات واصله

جمعه صبح قرار شد که یه کیک بشکلاتی گیریم و به هوای روز پدر ببریم رستوران که بعد ناهار با چای بخوریم.. بعد با خودمون فکر کردیم که اگر تو ماشین بمونه تا عصر ممکنه شکلاتاش آب شه و کیک فاسد شه.. بعد پسرک کله سحر رفت یه کیک شکلاتی گرفت و اورد گذاشتیم تو یخچال تا عصر که اعلام کردیم بعد بیایم کیک و ببریم... صبح ساعت 11 راه افتادیم به سمت رستوران مورد نظر که تو یه باغ تفریحییه.. خلاصه نشستیم و همه بودن.. اول خواهر شوهر بزرگ به من گفت که من دیشب خواب دیدم که شما پسر دار شدین و من خیلی دوستش داشتم و خبریه ؟؟ منم گفتم فعلا که نه!!! آخه پسرک اون موقع دستشویی بود و منتظر بودم خودش بیاد... چون طفلی کلی نقشه کشیده بود که چه جوری بگه.. منم گفتم سورپرایزشو خراب نکنم... گفتم نه بابا چه خبری! خلاصه پسرک اومد و اول از اینجا شروع کرد که چرا هیچ کس امسال به من تبریک نگفت جز خواهر کوچیکه.. آخه خواهراش هرسال به مناسبت روز مرد بهش تبریک می گفتن.. و امسال خبری نبود.. خلاصه همه گفتن بابا الان تبریک می گیم.. و اینا و گفت نه الان دیگه فایده نداره و برگشت به من نگاه کرد و یه چشمک زد.. یعد همه گفتن بابا در اصل این روز روز پدره نه روز مرد و مردها نباید انتظار داشته باشن.. پسرک هم خندید و گفت بلکه ما هم پدر شده باشیم.. نباید تبریک بگید؟ خلاصه همه یهو سکوت کردن.. با تعجب به هم نگاه کردن و هی می پرسیدن است می گی.. نه بابا پیتی که الان ازش پرسیدیم گفت نه.. خلاصه تا 10 دقیقه هی می پرسیدن راست می گی؟؟ هی از من می پرسیدن راست می گه.. منم می گفتم آره بچه راست می گه.. خلاصه تا یه ساعت هی همه با هم روبوسی می کردن J))) از خوشحالی... مادرشوهر که خیلی خوشحال بود... خواهرشوهر هی می گفت وای یعنی من عمه شدمممممممممم.. بعد هم رفت از تو باغ یه شاخه گل رز چید برام اورد از خوشحالی... J بعد هم رفتیم به مامان من زنگ بزنیم که مامان تو راه رفتن به خونه بود از خونه مادربزرگم که تازه از مکه برگشته بود.. خلاصه گفتم تو راه بهش نگم تو تاکسی... منتظر موندم برسه خونه... ساعت 2 رفتم بهش زنگ بزنم خواب آلود تلفنو جواب داد گفتم خواب بودی.. گفت یه بار داداشت منو از خواب بیدار کرد یه بارم تو.. منم گفتم الان یه خبری بهت می دم که کلا خواب از سرت بپره... بعد هم بهش گفتم خوشحالی که دوباره مادربزرگ شدی؟؟ چند ثانیه سکوت و بعد جیغغغغغغغغغغغغغغغغغ .............. و بعد هم کلی سفارش در مورد رژیم غذایی و غیره... خلاصه اینو بگمکه الان 3 روز از اون روز گذشته و دریغ از اینکه یکی حال مارو بپرسه ...جز مامانم که دو سه باری زنگ زده... فکر کنم همه فقط می خواستن از نازایی ما خیالشون راحت بشه.. ای بابا...
نظرات 3 + ارسال نظر
فیروزه دوشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:00 ب.ظ

همه توی شوک هستن لابد :دی
یه چی بگم؟ اگر یه روزی هم برای ما این اتفاق بیفته من فکر کنم خانواده عزیز مهربون جز آخرین نفراتی باشن که بهشون خبر بدیم !!!!!!!!!!!!!!!!

آخه چرا؟؟

فیروزه سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:28 ق.ظ

به خاطر حس های خودم که همه اش از رفتارهای اونها در من ایجاد شده و تا همیشه هم باقی می مونه!!!

آره حق داری.. بعضی چیزها رو نمی شه فراموش کرد.. هیچ وقت...

vida چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:09 ق.ظ

نه باباااا خیالت راحت تو فکرند و هنوز هنگ کردن که چی شده:-))) مطمئن باش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد