این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

سردرگمی...


این حال این روزای منه.. فکر می کنم.. سردرگمم..

نه که حال بدی باشه ها.. نه.. یه جورایی دوست دارم زمان متوقف شه و هرچی فکر قراره بکنم بیاد تو سرم و به یه نتیجه ای برسم و بره..

چنر وقت پیش با پسرک که حرف می زدیم به این نتیجه رسیدیم که از اهداف قبل از ازدواجمون یه خورده دور شدیم..

برنامه ریخیتیم که کارای عقب افتادمونو انجام بدیم و به قول این جمله نخ نمای معروف قورباغه هامونو قورت بدیم..

پسرک تقریبا همه قورباغه هاشو خورده اما من هنوز یه چندتایی قورباغه مامانی دارم که هی دارن تو ذهنم قورقور می کنن و من تو فکرم که یه وقتی پیدا کنم و همچین دلی از عذا در بیارم!


حال سردرگم چیم؟؟

منی که می بینید کلا آدمی بودم که قبل از ازدواج با حمایت فکری از طرف خانواده و علاقه خودم حسابی علاقه به رفتن از ایران داشتم... دلایل خودمم داشتم.. حالا نه اینکه اقدامی کرده باشماااا... نه بابا! اونقدرام جدی نبودم! اما خوب خیلی ناسیونالیست و وابسته به خانواده نبودم و به رفتن علاقه داشتم..مثل خیلی های دیگه.. 

اما حالا .. نمی دونم اینا نشونه پیریه یا چی که اینقدر وطن دوست شدم و از غربت می ترسم..

می ترسم که مثل خیلیا برم و دیگه نه اینجا جام باشه و نه اونجا بتونم بمونم.. یعنی یه جورایی معلق!

از یه طرف نمی خوام یه روز دختر یا پسرم بهم اعتراض کنن که چرا ا.یر.ان؟

حالا نه که فکر کنید ویزا خورده تو پاسمو الان دارم چمدون می بندم و یا اینکه دم باجه کنترل بلیط فرودگاه داره سیت می خوره تو کارت پروازم! نه بابا! چه بسا پاسم نداشته باشم حتی!

فقط یه فکره که میاد و می ره.. مثل خیلیای دیگه تو یه سال گذشته...

روزای سختی در انتظارمونه خلاصه...


تو ماه گذشته یکی دوتا مسافرت دوروزه رفتم که خوب بود.. یکیش مربوط می شد به دومین سالگرد سفر پدرم..

دیروز روز خیلی خوبی بود .. خانوم سین عزیزمو دیدم و  تو سایه درختای بلند محل کارش لم دادیم باهم ناهار خوردیم و دو ساعتی باهم گپ زدیم البته که همش من داشتم فک می زدم.. :)))

خیلی پراکنده نوشتم ببخشید..

راستی این روزا خیلی نگران هلیام.. وقتی یادش می افتم قلبم می گیره..

برات دعا می کنم عزیزم..


نظرات 5 + ارسال نظر
بادوووم چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:13 ب.ظ

سلام خانومی.خوبی؟خوشحالم که اومدی.این شک بین موندن و رفتن این روزها گریبون خیلی هارو گرفته، از طرفی عزیزاشون و خاک وطنشون که باید بزارن برن، از طرف دیگه ام آینده نامعلومه خودشون تو این م.م.ل.ک.ت و بچه هایی که پس فردا پدر مادرشونو مسئول خوش بختی با بدبختیشون میدونن.همین حالا که واست کامنت میذارم مامانم داره واسه برادرم که 2 ماه دیگه میره گریه میکنه،طفلی نه راهی واسه موندن داره نه دلی واسه رفتن.

خانم سین چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:48 ب.ظ

حالا اینو میگی، همه فک میکنن می تونن بیان اونجا و من ببرمشون زیر سایه ی درختا برام حرف بزنن و منم با تمام دل وجونم گوش بدم!!

معلومه که فقط برای من می تونی!!! :))))))))) البته برای ازی و مستانه و بقیه هم می تونی فکر کنم!

پرنده خانوم چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ب.ظ

پیتی عزیزم
بنظرم آدم وقتی وارد زندگی میشه یکم محتاط تر میشه
بعدشم اینقدر درگیریای مختلفی هست که فرصت فکر کردن به این موضوع هارم پیدا نمیکنه...
نمیدونم
بنظرم
یکم باید یه جاهایی ریسک کرد
ینی باید دید رضایت از خویشتن آدم کجا وایستاده
چون خیلی مسئله مهمیه
آدم میتونه خودشو راضی و خوشحال نشون بده واسه دیگران
اما نمیتونه خودشو گول بزنه
بهترین کار اینه که فکر کنی
و از این سردرگمی خلاص شی

حاج خانوم شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ق.ظ

خوبه دیگه واسه خودتون دوتا میرین زیر درختا یواشکی حرف میزنین و کلی خوراکی میخورین و مام این هویج
:دی
ایشالا خیلی خیلی زود به همه ی آرزوهات برسی جیگر

پریناز شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:39 ب.ظ http://zendegiemanto.blogfa.com

امیدوارم هر چه سریعتر به همه اهداف و خواسته هاتون برسین عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد