این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

آخر هفته من..

سلام بی مقدمه می نویسم... 

پنجشنبه چون پسرک شب قبلش مهمونی بود و زیاد نخوابیده بود برای ناهار قرار نذاشتیم ولی خوب چون قرار بود شب داداشام برن شهرستان محل اقامت مامانم تا وقتی مامانم می آد خونه باشن من شب تنها بودم.. ساعت ۸ بود که دیدم داداشم با گریه به من زنگ زد... خبر انفجارهای تو عراقو شنیده بود و به مامانم زنگ زده بود و چون مامانم موبایلشو جواب نداده بود کلی نگران شده بود... من هم از همه جا بی خبر زدم زیر گریه.. تحمل دیدن اخبارم نداشتم... در همین واوضاع که سعی می کردیم  تلفن مامانمو بگیریم عزیز جون (مادربزرگ پدریم) زنگ زد... به من گفت چه خبر؟ من هم خودمو جمع و جور کردم که هول نکنه پیرزن.. دیدم مثل اینکه یه چیزایی می دونه.. خلاصه منم زدم زیر گریه اونم شروع کرد به دلداری دادن من که عزیزم مامان تو با کار.وان حج و ز.یا.ر.ت رفته اما اینا که شهید شدن آزاد رفته بودن.. خلاصه نگو مامان من پنجشنبه کا.ظ.مین بوده و اون موقع تو حرم بودن... خلاصه فهمیدیم که اتفاق انفجار در رستوران بوده و ساعت ۱.۵ بعدازظهر اتفاق افتاده در حالیکه من ۳ با مامانم حرف زده بودم... خلاصه یه خورده خیالمون راحت شد.. اما تا با خودش حرف نمی زدیم نگران بودیم تا بالاخره ساعت ۹:۳۰ خاله ام موفق شد باهاش تماس بگیره... طفلی ها خودشون اصلا خبر نداشتن.. خلاصه مامان جمعه صبح به سمت ایزان حرکت کردن و امروز صبح وارد تهران شدن به سلامتی و الان تو راه شهرستانه.. و خبر بد این بود که دیروز دقیقا جایی که مامانم و دوستاش روز قبلش تو حرم نشسته بودن رو بمبگذاری کردن... و شانس باهاشون بوده که دیروز صبح از عر.ا.ق خارج شدن... 

یعنی نمی دونید تو این دو روز چه کشیدیم... خدا رو شکر به خاطر سلامت مامانم و دوستاش و متاسف و دلگیرم به خاطر این همه جنایت... خدایا...

نظرات 10 + ارسال نظر
آزی شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:55 ق.ظ http://narimaz.blogspot.com

سلام پیتی عزیزم. باورت میشه من از صبح جایی بودم و توی راه برگشت رادیوی ماشینو باز کردم تا یکم از این چرندیات رادیویی بشنوم تا به اداره برسم که یهویی دیدم گف که دوتاجا توی عراق بمبگذاری شده ۵شنبه! باورت نمیشه خشکم زد وسط خیابون! اصن نمیدونستم چیکار کنم! دستم به هیچ جا بند نبود! بی خود یهو یاد مامان تو افتادم و دلم ریخت! نمیدونی تا بیام اینجا و این پست امروزت رو بخونم داشتم میمردم! خدا رو صد هزار مرتبه شکر که هیچ اتفاقی برای مامانت نیافتاده عزیزم!
ایشالله صحیح و سالم به شهرشون هم رسیده باشن الان.
میبوسمت خانوم خوشگله.

مرسی آزی مهربونم که به فکر من و مامانم بودی.. آره خیلی شرایط سختی بود..

تنها شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:40 ب.ظ http://zxcvbhuiop.blogfa.com

خدا رو شکر که به سلامت برگشت ...
دو پست قبلیت هم الان دیدم و خوندم ناراحت شدم و برای رفتنشون متاسف ایشاا... دیگه همش خوشی باشه

سانیا شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:12 ب.ظ http://banuye.blogsky.com

وای بمیرم چی کشیدی...این جور موقع هام آدم بدترین فکرارو می کنه.خدا رو شکر که مامانت سالمه و خدا اون ها رو هم بیامرزه....

حاج خانومچه یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:18 ق.ظ http://narimaz.blogspot.com/

سلام خانومی! پس کجائی تو؟! نکنه سرت گرمه؟! آخه مامان هم که تهران نیس بگم سرت به مامان گرمه؟! نکنه با پسرک رفتید یواشکی جایی و ما رو خبر نکردید؟! هان؟! بگو ببینم؟! یالا بگو کوشی!؟ چرا پس هیچی نمینویسی؟! خب میدونی که من فوضولم که! خب پس یالا بگو این روزا چه خبر بوده؟!

عسل اشیانه عشق یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:27 ب.ظ

واقعا برای من قابل درک نیست که چجوری میتونن جونشونو به خطر بندازن و برن وسط بمب و خون که زیارت کنن. حالا اینهمه زیارتکاه تو ایران مگه حتما باید برن عراق!

الهام (بـــی عشق) یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ب.ظ

خدا رو شکر حال مادرت خوبه
مطمئنا بی خبری بد ترین لحظه هاست
...
(گل)

گلدونه ی مزدوج شده یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:38 ب.ظ http://www.gharibe0001.blogfa.com

سلام پیتی جون! باورت نمیشه اگه بگم به جای استراحتی که گفته بودی تا ساعت سه جمعه داشتم کار میکردم!!! معمولا ترجیح میدم تا اونجا که میشه کارامو خودم بکنم بدون ِ منت!

ولی همه چی خوب بود...به جز اینکه ما چون خاله ی مامانم فوت کرده بود بزن و برقص نداشتیم و اونا چون نمی دونستن عزاداریم دلشون میخواست برقصن که نشد...

راستی خدارو شکر که مامانت اینا سالمن..ایشالله همیشه سلامت باشن :)

آزی یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:27 ب.ظ http://narimaz.blogspot.com

سلام پیتی جونم! بابا چه عجب یکم سرت خلوت شد یه سری هم به نت زدی بابا! ;)
آره راستش ما باهم یه دوسالو نیمی دوس بودیمو بعدشم همین بهمن پارسال عقد کردیم و راحت شدیم از شر این گیرای مامی اینا اما راجع به هم خونه شدن نه! راستش چون ما منتظر اعلام نتایج پذیرش از طرف دانشگاه حاجی هستیم (از کانادا) واسه همینم یکم موندیم که ملوم نیس بریم یا نه...
راجع به اون حسی هم که گفتی باید بگم که میدونم از نوشته هات احساس کردم که مثه خودمی (یه دختره شیطون در عین حال با یه عالمه حس عاشقی که نسبت به پسرکت داری)
حالا ناقلا بگو ببینم چه خبرا؟! خبر تازه یی نیس؟! از مامان چه خبر؟ پس کی ایشالله میرید برای خرید عروسی؟! راستی امروز داشتم اون پستات که راجع به خرید دومادیتون بود رو میخوندم! ببین من نمیدونم چه اصراریه که فک و فامیلا واسه خرید میان! ما که همه چیزمون رو خودمون دوتایی رفتیم تازه یه عالمه بیشتر بهمون خوش گذش! فقط واسه خرید کت و شلوار عمو نیما (داداشیه حاجی) رو بردیم چون تا حالا حاجی کت و شلوار نگرفته بود و دو تایی ازش سر رشته نداشتیم! تازه بازم نظر خودمون بود...
اما از انصاف نگذریم که خانواده ی پسرک باید قدرتو بدوننا! اینهمه دخمل خوب و گوش به فرمانی هستی تو!
میبوسمت عزیزم.

آزی یکشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:01 ب.ظ http://narimaz.blogspot.com

ای جان! آره عزیزم راس میگی! خیلی هم کار خوبی کردی بخدا! میگم که خونواده ی پسرک باید از سرو کولت برن بالا چون یه همچین عروس گلی خدا نصیبشون کرده! البته من که میدونم چون تو و پسرکت خیلی همو دوس دارین حاضرین هرکاری واسه هم انجام بدین و این بهترین حس توی دنیاس...
رسمو رسومم نمیشه کاریش کرد راس میگی! حق با توئه هر کسی و هر خونواده یی یه رسومی دارن که همشم ما عروس دومادا باید انجامشون بدیم که اینم یه نو احترامه و واسه همینه که من انقد ازت خوشم اومده خانومی که انقد وابسته به عقاید همه هستی
راستی نمیگیا سرت کجا گرمه که از خودتون ننوشتی کلک؟! ;)
بابا بگو چیکارا کردید این چن روزه؟ از خرید و از همه مهمتر از پسرک چه خبر؟!

حاج خانومچه دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:40 ب.ظ

عزیزم نمیدونم چه مشکلی دارم شایدم مشکل از منه اما فقط نظرات تائید شدتو نشون میده و این قسمتکه میشه توش نوشت رو نمیاره! واسه همین من اینجاهایی که هنوز این بخش هست مینویسم! (تورو خدا ببخش!)
۱. اگه اسکایپ داری من آی دی مو بدم باهم بحرفیم خانومی
۲. دعا کن رابطشون (حاجی و عکاس باشی) خوب بشه. اون واسه ما هرگز نه نمیگه! چرا نیاد! خوبم میاد عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد