این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

امروز حالم خوب نیست...

 

امروز حالم اصلا خوب نیست... 

 

مدتیه خیلی دلم برای بابام تنگ می شه... پارسال این موقع هنوز کنارمون بود.. کاش می دونستم که یه ماه دیگه بیشتر مهمونمون نیست.. حیف... خیلی زود یه سال گذشت و من یه سال به دیدنت نزدیک شدم باباجون...   تو بابای خوبی که برای زن ارزش قائل بودی و همیشه منو عزیزو برکت خونه می دونستی... خوشبحال مامانم که همیشه از طرف همسرش عزیز بود و حتی در اوج دلخوری هیچکس جرات نداشت حرمتشو بشکونه... چون زن بود و مقدس... 

خدا خیلی زود دلش برای چشمای مهربونت تنگ شد.. چشمایی که یه بار به خاطر یه قو که شکار شده بود به شدت بارونی شد.. تو مرد مهربون رویاهای منی پدر مهربونم...

   

نظرات 8 + ارسال نظر
آزی چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:56 ب.ظ http://narimaz.blogspot.com

سلام پیتی عزیزم! امروز برای بار دوم اومدم پیشت تا ببینم رفتی مزون و آرایشگاه و ... رو رزرو کنی که این پستت رو خوندم! نمیدونم چرا از پدرت انقدر دوری و چقدر دلت براشون تنگ شده ... امیدوارم هرجا که هستن در کمال صحت و سلامت باشن..
میدونی ممولن باباها و مامانا بهترین فرشته های خدا روی زمین برای ما بچه ها هستن و باید همیشه قدرشون دونست و توی هر لحظه خدا رو بخاطر داشتنشون شکر کرد!
حالا پاشو! یالا! مگه عروس خانوم تو این فکرا باید بره تو این لحظه ها که هر لحظه ش یه عالمه عشقه و لذت! پس پاشو! الان موقع غم و ناراحتی نیس! هرچی هم که باشه نباید این لحظه های خودت و پسرک نازنینتو خراب کنی!
میبوسمت دوست جونم..

آزی عزیزم.. مرسی که بازم بهم سر زدی... هنوز برای رزرو نرفتیم... گذاشتیم برای هفته بعد که مامانم از سفر بیاد.. نمی خواستم کسیو ناراحت کنم اما پدر من ۸ خرداد ۸۷ برای همیشه از این دنیا رفت...

آزی چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:22 ب.ظ http://narimaz.blogspot.com/

راستش چون دیدم انقد گذشت و ازت خبری نشد بی اجازت فوضولی کردم و رفتم قبلناتا خوندمو متوجه شدم... خیلی خیلی ناراحت شدم پیتی عزیزم.. نمیدونم چی باید بگم... ینی انقد ناراحت شدم که اصن حرفی برای گفتن ندارم... ایشالله روحشون شاد، جدن متاسفم و خدا ایشالله بیامرزتشونو به شما هم یه صبر عظیمی بده! با اینکه میدونم حضور پدر هرگز تو زندگیت کم نمیشه (واسه اینکه اون همیشه روحش با تو هستش فقط کافیه چشماتو ببندیو بخای که ببینیش!) من که اینجوری بعد از 7 سال هنوز با داداشم (اونم مثه بابای نازنینت به رحمت خدا رفته...) ارتباط دارم..
اما آهای خانوم خوشگله بازم اینا دلیل بغ کردن عروس خانوم ما نمیشه ها! پاشو ببینم! نگاش کن! چن روز دیگه عروسیه و تو نشستی غمبرک گرفتی؟! حالا وقت این جور صوبتا نیستا! پاشو که کلی برات برنامه دارم! اول باید برام تریف کنی که چیکارا کردی تا حالا!؟ چیا خریدی؟! مدل لباست چی شد؟! سالنم گرفتی برای جشن؟! ایشالله عروسیه یا عقد؟! بابا من کلی سئوال دارم خب!

آزی چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:03 ب.ظ http://narimaz.blogspot.com/

سلام خانومی! اووووووووووووه! اینا همش منم؟! (کامنتا رو میگما! خودمان از خودمان خوشمان آمد!)
اولا مرسی عزیزم که بهم سر زدی! بذا بهت بگم که این چیزه کاملن طبیعیه! ما دو سه هفته قبله عقدمون همین مشکله شما رو داشتیم.. میدونی مسله چیه؟! اینه که ما این دفعه بر خلاف همیشه (ما خانوما رو میگما) زیادم حق به جانب نیستیم! بگو چرا؟! آخه از ته دل این آقایون هیچی نمیدونیم و همش به فکرای خودمون مشغولیمو همشم بهشون طعنه میزنیم که چرا انقد به من بی توجهی؟
باور کن من همین مشکلو داشتم تا بلاخره حاجی باهام حرف زدو گف که خیلی نگرانه مراسمه، نمیخواد هیچی باعث خرابی بشه.. میخواد همه چی خوب برگزار بشه و این صوبتا! با اینکه من کلی باهاش حرف زدم و اینا اما بازم اصرار به حرفاش داش! تا اینکه دو سه روز قبله عقد دیگه اونم مثه من شد (با خودش فک کرده بود که خب بابا ما تمام تلاشمونو کردیم که مراسم به نحو احسن اجرا بشه، حالا هرچه پیش آید خوش آید!)
همینم شد! و واق.عن همه از مراسم خوشحال بودن...
پس خوش به حالتون! دیگه به سلامتی دارین میرین خونتون؟! خونه مونه هم گرفتین؟! جهازو این صوبتا؟!
راستی ایشالله سفر مامان هم به خیر و سلامت باشه و ایشالله زیارتشون قبول!
زود باش برام بگو از خودت و بگو که چیکارا کردی؟!
(البته فک کنم توام مثه من شاغلیو الاناس که دیگه ساعت کاریه تموم بشه و باید بری! اما من صوب اول وخت منتظرتما! راستی اگه ما رو قبول داشته باشی تا ته خط خاهرتیم به مولا (اینم باس خاطر این گفتم که یکم بخندی))
روز خوبی داشته باشی خانومی

بوبو چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:06 ب.ظ http://oojadaghlar.blogsky.com/

گلی خانومه بوبو
خوبی خانومی؟خیلی متاسفم که پدرت رو از دست دادی امید وارم همیشه روحشون دعاگوی خونوادش باشه.
عزیزکم میدونم خیلی بیشتر از همدردیه من برات سخته این مصیبت چه کنیم که خدا زود دلش برا بنده های خوبش تنگ میشه:((
امید وارم روح پدرت همیشه شاد باشه و تو و خونواده به خصوص مادر گرامیت هم قبول این مصیبت براتون راحت تر شه
شادو سبز باشی عزیزکم خیلی خوشحالم کردی اومدی پیشم دوست جدید من:))

نارنجدونه پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 ق.ظ

پدر ها و مادر ها چراغ خونه هستن انشالله که خدا پدرمهربونت رو رحمت کنه عزیزم و مادر عزیزت رو برات حفظ کنه صبور باش ...



ممنونم از لطفت نسبت به خودم

آزی پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:10 ق.ظ http://narimaz.blogspot.com

سلام پیتی نازنینم! نمیدونم 5شنبه ها میای سر کار یا نه؟! و شایدم اومدی و انقدر کار داری که هنوز فرصت نکردی بیای اینجا! اما اومدم بهت بگم که اولا خدا رو شکر که خونه رو دارید و خورده ریزا رو هم که گرفتین! مامان که ایشالله اومدن زود زود بقیه ی کارا رو انجام بدین! راستی من اون قدیم تراتو دیدم! عکس یه لباس عروس نازی رو گذاشته بودی که توی یه مزون ازش گرفته بودی! باید بگم که خیلی زیبا بود و خیلی هم شیک! راستی هیچ میدونستی من روز عقدمون یه عالمه متفاوت بودم؟! آخه لباس عروس من یه لباس ساده ی آستین حلقه ای تنگ و کوتاه بود! (اما انصافا پارچه ش ته پاره بودا!) انقدر خارجکی شده بودم که بیا و ببین! D:

گ پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:05 ب.ظ

پیتی خانومی مامانت اومدن؟

زمستون چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:38 ق.ظ http://zemesto0n.blogfa.com

فدای صبرت بشم، بوس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد