این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

مشکل لاینحل

یه مشکلی تو ذهن من بود همیشه که فقط بین من و پسرک مطرح می شد و نمی تونستم هیچ جا بنویسمش حتی و یا در موردش حرف بزنم.. این مشکل فقط نیاز به یه تلنگر از طرف پسرک داشت که اونم با لجبازی ازم دریغ می کرد.. و نظرش این بود که این مشکل منه و من باید خودم این مشکل رو درونی حل کنم و تا درونی حل نشه ریشه ای حل نمی شه و من هم مدام بر این عقیده بودم که بدون کمک اون نمی تونم.. خلاصه یه بار که این مشکل دوره ای بازم پیش اومد در یک گفتگو و بحث دو نفره که توش همدیگه رو نقد می کردیم یهو پسرک البته فکر می کنم ناخواسته نبود و به طور ملویی سعی کرده بود تو حرفهاش اون اقدامی که من 4 سال منتظرش بودم و غرورش اجازه نمی داد رو انجام بده و یهو جمله ای گفت که آبی بر روی همه آتیش درونی من بود.. ببخشید که بیشتر از این بازش نمی کنم گفتم که این یک مساله کاملا شخصیه .. فقط می خوام بگم که بعضی وقتها یه جمله، یه تلنگر، کلیدیه برای یه مشکل بزرگ.. جمله ای که حاویه یه واقعیت عینیه ولی تا گفته نشه و شنیده نشه هیچ فایده ای نداره و هیچ کمکی نمی کنه ... همدیگه رو از کلام محروم نکنیم... برای حس لامسه و شنوایی همدیگه وقت بذاریم...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد