این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

تشکر..

من به لطافت قلبهای مهربون آدمها ایمان دارم.. ممنونم بابت همه لطفهاتون.. برای عاقبت خیر همه بیماران دعا کنیم...

روزگار ..تلخ...

خوب چی بگم.. تلخی روزگار این روزا برام زیاده چه جوری از گل و بلبل بنویسم..

تنها خبر خوب این روزها به دنیا اومدن بچه یکی زوجهای جوون فامیل پسرکه که به مناسبتش فردا شب دعوت شدیم یه رستوران تو ستارخان.. خوب خودش یه نقطه امیده یه جایی شنیدم که تا زمانی که نوزادی به دنیا میاد باید خوشحال بود که خدا هنوز به آدمیزاد امیدواره..

به هر حال چیزی که امورز منو راغب کرده به نوشتن این خبر خوش نیست متاسفانه..


اومدم بنویسم شاید یه فرد مستجاب الدعوه از اینجا رد شد و دعاش مستجاب شد.. زن جوونی که فقط 37 سالشه و دو تا بچه خوشگل و یه شوهر عاشق داره این روزا رو تخت بیمارستان داره برای زندگیش می جنگه... اشک تو چشمامه وقتی می نویسم که چه جوری در عرض چند ماه زندگیشون کن فیکون شد.. 

خدایا به بزرگیت و چشمهای قشنگ بچه های این زن جوون قسمت می دم که رحم کنی..

این امتحان برای همسر و خانواده صبور این زن خیلی بزرگه.. خدایا ازت صبوری می خوام..

خدایا می دونم که خیلی از جوونها امروز به این درد مبتلا هستن.. خدایا سرنوشتون رو برامون قابل تحمل کن..

خدایا این بار دل مادرش رو نشکن.. 

خدایا برای عزیز اینقدر دعا نکردم چون آرزوش بود که بره پیش شوهر و پسرهای از دست رفته اش.. سپردمش به صلاح تو..

برای این زن دعا می کنم که دلش به دنیاست..

خدا بزرگتر از آن است که وصف شود...

مهمانی خداحافظی

دوباره یک مهمانی خداحافظی دیگر.. این کلمه رو که می شنوم یا خانوم شین می افتم...

باید کتابشو بخونم..


این بار دوتا از دوستان قدیمی دوران پرشور دانشگاه و دانشکده دارن ترکمون می کنن..

دونفری که همون دوران دانشکده عاشق هم شدن و ازدواج کردن.. الان برای خداحافظی و روزهای خوش گذشته دوستاشونو دعوت کردن و می خوان تا جایی که می تونن خاطره جمع کنن و برن.. برن به یک دنیای ناشناخته اما پر از هیجان و آیندشونو بسازن...

دیشب برام اس ام اس زده و برای هفته بعد پنجشنبه که سالگرد ازدواجمون هم هست و دستامون از همیشه خالی تره دعوتمون کرده...

همه دوستای صمیمی دانشکده هم با خانوم یا شوهرشون هستن....

برای هدیه تصمیم گرفتم یکی از عکسای قدیمی دانشکده رو که همه باهم انداختیم براش قاب بگیرم و ببرم... شاید این بهترین هدیه باشه...


من از تنها شدن با این کشور دودگرفته می ترسم...

از همه شمایی که سعی در آروم کردن من داشتید ممنونم.. از کامنتهای پر مهرتون ممنونم..


روزهای سخت برای کشور و کار و آدمهای این مملکت هر روز بیشتر و سخت تر می شه.. هر روز روزهای سخت تری میرسه و هر روز یک قانون جدید میاد.. جالبه که خیلی از قانونهای دست و پاگیر تو کارهای ما هم از قانون گذارای خودمونه.. یعنی خودمون کار رو برای کشورمون و مردم سخت تر می کنیم..

اوضاع خیلی بده.. همه کسانی که به هر نحوی چه یک ر...ا...ی ساده چه حمایت از یک انتخاب یا هر نحوی بدترین جنایت رو در حق هم وطنهاشون کردن این وضعیت رو به وجود اورده و مسئولند..


من به امریکا و اروپا کاری ندارم اما کشوری که هنوز خیلی از روستاهاش گاز طبیعی و برق نداره انرژی از مابهترون برای چی می خواد... فقط وضعیت هر روز بدتر می شه و فشار هر روز بیشتر...

مهمونی های خداحافظی هر شب و هر روز در خونه های این شهر برگزار می شه و دوستان از هم دورتر و دورتر می شن..


و ما آدمهایی که پامون به خانواده ها و پدر و مادرمون بسته است مجبوریم با آدمهای احمقی مثل همکار من که با وجود 26 سال سن هنوز در فرهنگ قدیمی و سنتی مردسالارنه زندگی می کنه و بزرگتر و کوچیکتر سرش نمی شه زندگی و کار کنیم.. دنیای ما آدمها خیلی محدود شده.. محدود به خودمون و مشکلاتمون..


امید نداشته باشید کشورمون از دست رفت...

کابوس مجسم..

رفت..


مادربزرگ رویایی من رفت و به رویاها پیوست... تموم شد همه روزهای خوش امیدواری تموم شد..


روزهای آخر کنارش بودم اما دریغ از یک نگاه.. ازم دریغ کردی عزیز.. تو که خیلی مهربون بودی چرا روز آخر نگاهم نکردی..


حالم خوش نیست.. شاید بعدها بیشتر نوشتم..


روزهای روشن خداحافظ...

- می دونم که روزهای سختی در انتظارمه.. روزهای سخت بی تو بودن... دلم بدجوری گرفته... عزیزم، مادربزرگم در بخش سی سی یو بیمارستان فاطمیه سمنان بستریه و شک پزشکهای معالج به دنبال خونریزی شدید پانکراس برای تشخیص بیماری سرطان پانکراس به یقین تبدیل شد...

روزهای سختیه روزهای دور از تو بودن و کابوس دیدن.. روزهای سختیه روزهای درد کشیدن تو... مادر مهربونی ها.. مادر بزرگ قصه ها.. ماربزرگ مهربون من.. خدایا چرا ما آدما بزرگ می شیم..

کاش تو روزهای بچگی می موندم.. کاش بزرگ نمی شدم.. کاش همیشه جیبم پر از برگه های آلو و زردآلوی تو بود.. کاش لبخند و نگاه تو جاودانی بود.. دیگه کی برام آلوچه و لواشک درست کنه..

کی برام گردو کنار بذاره تا وقتی میام بهم بده.. کی طرز دوختن رومیزی و روتختی یاد بده.. کی برایم از لم های آشپزی و قنادی بگه.. کی برام غصه بخوره که بابام بیشتر از همه منو دوست داشت و تنهام گذاشت.. کی؟


- بعد از ت..ح..ریم و به باد دادن م.م.ل.کت توسط فرد مربوطه اوضاع کاری ما خیلیییی پیچیده و سخت شده و سرسام آور .. طوری که حتی فرصت یه روز مرخصی برای دیدنش رو ندارم و می دونم که پشیمون می شم... :( عزیزم.. خدا لعنتت کنه مرد! خدا لعنتت که! (مخاطب خاص داره!!!)


خاطرات...

سلام.. دیشب عقد خواهر شوهر کوچیکم بود.. یه عقد محضری اما همه افراد خانواده دست به دست هم داده بودند که براشون بهترین خاطره ها رو بسازن..


همه چیز خیلی عالی و خوب برگزار شد.. منم در حد توانم سعی کردم بهترین خاطره ها رو رقم بزنم براش.. امیدوارم که خوشبخت بشن.. براشون دعا می کنم..

من موقع عقدم از همیشه تنهاتر بودم... نه خواهری.. و نه حتی زن برادر دلسوزی که تنهام نذاره..

فقط مامانم بود که داغدار پدرم بود و برادرم که هرچی خاطره خوش دارم هم اون برام ساخته... 

یه عقد ساده که حتی سفره عقدش هم بی روح بود..

اون روزا گذشت و من حالاخوشبختم... اما شاید پسرک و هیچ مردی هرگز درک نکنن که خاطرات برای یک زن چقدر مهمه... برای همین من هم سعی می کنم سکوت کنم و قبول کنم که اون روزها گذشته و نباید برای گذشته غصه خورد.. شاید خیلی از دخترا همین خاطرات من رو هم نداشته باشن.. و یا خاطرات بدی داشته باشن...


به هر حال خدا رو شکر برای همه روزهای خوش و ناخوش زندگی با همسرم.. کسی که قبل از اینکه همسرم باشه، عشقمه..