-
یک روز دیگر
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1394 17:32
امروز چهارشنبه است.. 17 تیر ماه 1394.. و بیست و یکمین روز ماه رمضان.. دلیل تعطیلیش که معلومه.. من تا آخر هفته تعطیلم یعنی سه روز... اما پسرک هیچ کدوم از این روزها رو تعطیل نیست و باید بره سر کار.. سال 94 برای من با مسافرت های متععد شروع شد و بدون هیچ مسافرتی ادامه داره.. در واقع مشغله کاری پسرک در سال جاری اونقدر...
-
حال این روزهای من..
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1394 13:35
سلام... روزهای زیادی از آخرین باری که یادداشتی نوشتم می گذره.. خوب هر روز که ارتباط با دنیای مجاری از طریق اسمارت فون و اپلیکشن های رنگ و ارنگش وارد زندگی ما شد ارتباط وبلاگی یه خورده کم رنگ تر شد... هر روز داره اوضاع ارتباطات بدتر می شه.. البته نه لزوما بدتر.. بهتره بگیم ما آدما رو تنبلتر می کنه.. سال 94 سال پر از...
-
غیبت
شنبه 15 آذرماه سال 1393 09:55
سلاممممم ... خوب این همه دوری فقط یه دلیل که نداره.. دلایل متعددی باعث می شه آدم حس نوشتنش نیاد... راستش من آدم وبلاگ نویسی نیستم و راستش اینجا ر برای جلب مخاطب یا راه اندازی یه مجله تفریحی و معرفی کتاب و فیلم و اینا راه ننداختم.. یعنی اصلا قصدم این نبوده که بخوام منظم و روی یه اصول و برنامه روزانه مطلب بنویسم... من...
-
سرنوشت نقطه های باز..
پنجشنبه 10 مهرماه سال 1393 09:30
خوب یه روزهایی هست که آدم نیاز داره که تنها باشه.. یا با آدمهای جدیدی باشه.. و با دوستهای جدید خوش بگذرونه.. به نظر من آدمها تو هر سنی می تونن دنبال روابط و دوستای جدید باشن.. خیلی از دوستام از ایران رفتن.. خیلی هاشون تو همین ایران ازم خیلی دورن... بعضی هاشون دیگه دوستم نیستن.. از همین جهت جدیدا دنبال روابط و آدمهای...
-
چیزی در درون من فریاد می زند...
دوشنبه 17 شهریورماه سال 1393 15:54
یه چیز عجیب درونم فریاد می زنه.. یه حس عجیب.. کلافه ام.. احتیاج به یه تلنگر دارم... یه تلنگر کوچیک که به خودم بیام.. تو کمکی نمی کنی و من منتظرم... بعضی حرفها زدنی نیست و بعضی حرفها هرگز شنیده نمی شه... سرم پر از حرفهای ناگفته است و تنهایی در درون من بیداد می کنه.. خیلی کلافه ام...
-
خانواده حادثه خیز من..
یکشنبه 9 شهریورماه سال 1393 16:18
تقریبا 2 هفته است که ننوشتم... خوب دلیل داره آقا جان دلیل داره! عوضش امروز به صورت تیتروار همه وقایع دو هفته گذشته رو می نویسم که ازم بی خبر نباشید.. 1- بعد از رفتن رئیس من صاحب یک گوشی اپل شدم که هدیه مدیرمون به من بود بابت زحماتی که تو این مدت برای مهاجرتش و اپلای کردن برای دانشگاه دخترش کشیده بودم ... 2- دختر عمه...
-
هفته جدید.. سمت جدید.. مسئولیتهای جدید
شنبه 25 مردادماه سال 1393 12:25
خوب باید بگم که دلیل این همه تاخیر تنها ایجاد یه سری تغییرات مهم در شرکت بود.. راستش رئیس هیئت مدیره شرکت ما که سهامدار اصلی شرکت و واسطه اصلی آمدن من به این شرکت بودن برای زندگی و ادامه تحصیل فرزندانش مهاجرت کرده و این قضیه تقریبا از اول امسال استارت خورده و بالاخره پنجشنبه ایشون با خانواده از کشور خارج شدند. خوب به...
-
بازدیدکنندگان محترم!
یکشنبه 12 مردادماه سال 1393 12:15
خوب 55 نفر از پست قبلی بازدید کردن.. متشکرم که هیچ کسی کلا نظری نداره! خوش باشین!
-
راز سر به مهر...
شنبه 11 مردادماه سال 1393 11:44
تعطیلات گذشته در کنار مادر و برادرم و به تفریحات یک روزه درون شهری گذشت... پسرک چهار شنبه و پنج شنبه باید می رفت سر کار و مسافرت برایمان مقدور نبود... دوتا عروسی دعوت بودم که اولی رو مدتها بود که می دونستم نمی رم چون علاقه ای به رفتن نداشتم (عروس همکار سابقم بود) و دومی رو به دلیل اینکه مهمون داشتم و شرایطم جور نبود...
-
عروسی پیتی و پسرک!
دوشنبه 6 مردادماه سال 1393 11:15
سلام بر دوستان عزیزم... خوب ببخشید بابت تاخیرم در نوشتن که همه اش به دلیل مشغله کاری بود! راستش کارمند زیر مجموعه ام یک هفته ای می شه که کلا رفته و من با یک نیروی جدید که البته قبلا از همکارای واحد فروش بوده کار می کنم.. به علاوه مدیر ارشدم به دلیل مهاجرت یه مدتیه که مسافرتهایی در رابطه با این قضیه داره و کلا من و یکی...
-
عصر جمعه ها دلگیر یا دلنگیر!
جمعه 27 تیرماه سال 1393 20:04
عصر جمعه است اما دلگیر نیست... خوب دلیلش مسلما اینه که فردا تعطیله! چرا پس دلگیری عصر..جمعه رو به مسائل مذهبی ربط می دن آدما؟ واقعا شاید نوع دلگیری آدمها در عصر جمعه فرق می کنه! نمی دونم... بی خیال... پسرک رفته حموم و من وبلاگ می نویسم.. امروز پسرک مثل روزهای غیر تعطیل رفته بود سر کار... امشب مهمون داریم... رفیق...
-
مترجمی و باقی قضایا!
یکشنبه 22 تیرماه سال 1393 10:47
راستش ماجرای زبان خوندن و مترجمی بودن من ربطی به تحصیلات دانشگاهیم نداره.. تحصیلات دانشگاهی من تو رشته مهندسی برقه و نه زبان! ماجرا از اونجا شرو شد که تو یه روز گرم اواخر ماه بهار سال 1370 (الان سنم معلوم می شه) به ما خبر دادن که آقا مدرسه تیزهوشان قبول شدی بیا برو! دیگه ما سر از پا نمی شناختیم که آخجون یه شبه یه مهر...
-
کتابهای این روزهای من..
چهارشنبه 18 تیرماه سال 1393 13:19
کتابهایی که از نشر ثالت خریدم رو می ذارم روبروم.. خیلی هاشونو مدتهااااااااااااا بود که می خواستم بخونم وقت نشده بود .. تو سال گذشته که خیلی درگیر بیماری و این چیزها بودم و و یکی دو سال گذشته همه به خاطر کوچیک بودن خونه کتابخونه رو مجبور شده بودیم جمع کنیم و کتاب جدید هم خوب نمی خریدم! عطر سنبل عطر کاج فیروزه دوما رو...
-
میزبان پیتی!
شنبه 14 تیرماه سال 1393 12:51
آخر هفته جاری مهمانی افطار برگزار می کنیم.. با حضور همه فامیل شوهر و حتی برادر شوهرهای خواهر شوهر که دو پسر مجرد هستند! راستش تو مهمونی پنج شنبه که مهمون خواهرشوهر بودیم از سوپ سفید معروف پیتی پز که من می پزم وهمه کلی تعریف می کنند به طور ضمنی انتقاد شد و تیکه انداخته شد و برای همین تصمیم دارم باز هم به روش همیشه سوپ...
-
روز موعود!
سهشنبه 10 تیرماه سال 1393 10:23
امروز روز موعودیه که من منتظرش بودم تا ببینم اون پول قلنبه بالاخره به دستم می رسه یا نه! یک سری اتفاقات در خارج از ایران از طریق یکی از دوستان در جریانه که نتیجه اش شاید تا ظهر شاید هم تا آخر هفته یا نمی دونم کی معلوم می شه! پست قبلی که با اینکه خونده شده اما زیاد از لحاظ نظرات مورد توجه واقع نشده.. از این همه آدمی که...
-
کابوس
شنبه 7 تیرماه سال 1393 14:05
الان یادم افتاد که دیشب یه کابوس دیدم.. کابوسی تکراری که نمی دونم ریشه اش کجاست.. البته ریشه اش رو می دونم اما نمی دونم چرا دیشب این کابوس بی ربط رو دیدم! چرا ذهنم در مورد این موضوع خاص اینقدر آشفته می شه گاهی... می دونم سر از حرفام در نمیارید.. امروز این دومین پستمه برید پست اولو بخونید! اینو واسه خودم نوشتم!
-
آخر هفته ای که گذشت
شنبه 7 تیرماه سال 1393 12:43
اول از همه اینکه بگم آخر هفته بسیااااااار شلوغی داشتم... خوب به هر حال عروسی پنجشنبه و میزبانی جمعه حسابی همه وقتمو گرفت و الان حسابی خسته ام! پنج شنبه به زور ساعت3:15 از شرکت خلاص شدم و تا برسم خونه ساعت 4 بود. خوبیش این بود که عروسی شب مربوط به فامیل نزدیک نبود و اینطوری آدم استرسش کمتره.. قرارم نبود برم آرایشگاه...
-
بازگشت بهار..
چهارشنبه 4 تیرماه سال 1393 11:59
اتفاق خاصی این روزها نیفتاده به جز: 1- من آدمیم که ساعت 7.5 صبح میرم خونه یکی از دوستام از خواب بیدارش می کنم تا ناخونهامو مانیکور کنه و 5 رنگ لاک شنی رو هر کدوم از ناخنهام بزنه.. و من راضی 9 صبح بدوم برم سرکار... :) 2- من آدمیم که به خاطر یک سری کارهای شخصی که برای مدیر ارشد شرکت انجام دادم بعد از سفر اماراتش صاحب یه...
-
قرقره های ذهن!
یکشنبه 1 تیرماه سال 1393 16:49
روز خاصی نیست امروز.. تنها اولین روز تابستونه! 1- صبح وقتی از در خونه اومدم بیرون تو نیمه راه کوچه، هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که یهو دچار تپش قلب شدیدی شدم ، طوری که چند ثانیه ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم و با چند سرفه کوتاه به قفسه سینه ام شوک وارد کردم... گذشت... اما یک لحظه فکر کردم مرگ چقدر نزدیکه.. به این فکر...
-
ع.کککک....سسسسس :))
پنجشنبه 29 خردادماه سال 1393 17:38
خوب اینم از عکس... راستش تو این عکسا از اونجایی که اصل موهام فره و اینجا براشینگ شده و از یه مهمونی برگشتم موهام یه خورده به هم ریخته است ببخشید... راستش واقعیت از عکس بهتره... ببینم چه کار می کنید با کامنتای قشنگتون! اول تیر هم وقت رنگساژ گرفتم ... آخر هفته خوش بگذرونید!
-
:)
دوشنبه 26 خردادماه سال 1393 14:54
خوب هرچی عکس مینازم به خوبی رنگ موی واقعیم نمی شه که نمی شه! یعنی حق مطلب با این عکسها ادا نمی شه! اصلا شما فرض کنید یه رنگ خیلی باحال دراومده! چیه حتما باید عکس باشه؟ پس اگه عکس گذاشتم نگید ایششش این چه رنگیه ها! :)))
-
موهای تیره روشن!
سهشنبه 20 خردادماه سال 1393 11:53
امروز می خوام برم موهامو پیش خواهر یکی از دوستام (همکارم) که آرایشگره های لایت کنم... البته من چون موهام فره شاید خیلی در حالت عادی دیده نشه اما وقتی براشینگ می کنم دیده می شه دیگه!! 5 تیر اگه خدا بخواد عروسی یکی از دوستهای پسرک دعوتیم.. وقتی انجام شد براتون عکس می ذارم :)
-
گاهی وقتها خودتو مهمون کن!
شنبه 17 خردادماه سال 1393 13:04
گاهی وقتا خودتو به یه نوشیدنی مناسب با فصل مهمون کن.. تو یه کافی شاپ بشین و در تنهایی یه فنجون قهوه، یه موهیتوی خنک، یه دمنوش گل گاوزبان با یک پای سیب هرچقدر هم پر کالری نوش جون کن و حس خوب به خودت تزریق کن.. گاهی وقتها باید تنها باشی و از تنهایی لذت ببری.. تو دنیای من، هوا بعضی وقتها عجیب یه نفره می شه و من پر می شم...
-
دخترک تازه وارد...
چهارشنبه 14 خردادماه سال 1393 11:52
اسمش ساراست... تو محل کار با برادرم آشنا شده و رابطه ای دوستانه برای آشنایی بیشتر خارج از محیط کار بینشون شکل گرفته... برادرم که هنوز 30 سالش نشده خیلی مهربون و خانواده دوست و البته خوش تیپو خوش لباسه و تو کارش متخصصه و این دخترک رو حسابی جذب کرده... اینها رو به حساب تعریف یه خواهر از برادرش نذارید و این عین جملاتیه...
-
دنیایی ویرون
سهشنبه 13 خردادماه سال 1393 12:19
دیروز به مجلس ختم همکار پسرک رفتیم و با دلی سرشار از غم برگشتیم... همسری تنها و مستاصل... گندم دو ساله و زیبا.. ما در طوفان... طوفان دیروز یک جوون 22 ساله رو در همسایگی محل کارم دچار مرگ مغزی کرد... چه بلایی داره سر دنیا میاد؟؟
-
روزهای بد هورمونهای به هم ریخته..
یکشنبه 11 خردادماه سال 1393 12:24
روزهای بد اشکهای بی دلیل... روزهای بغض کردن به بهانه های کوچک... روزهای خیره شدن به سریالهای آبکی و همذات پنداری کردن و اشک ریختن بی خودی.. روزهای دلتنگی برای همه از دست رفته ها... روزهایی که دلم برای گندم می گیرد و کاری از دستم بر نمی آد.. خدای هیچ زن و مردی رو با مرگ همسر جوونش آزمایش نکن...
-
من برگشتم...
شنبه 10 خردادماه سال 1393 11:37
روزهای خوش سفر تموم شد و من دیشب برگشتم.. البته پسرک پنجشنبه شب اومد و جمعه عصر باهم برگشتیم.. داداشی هم همون عصر برگشت و مامان موند تا شنبه صبح برای یه سری کارهای اداری برای سند خونه باغ به اتفاق عمه ام برن شهرداری و اداره ثبت.. عصر جمعه در حالی که بعد از خوردن یه ناهار توپ (جوجه و فلفل کبابی و کلی سیر تازه و ریحون)...
-
خاطرات شمال محالهههههه یادم بره! :)
چهارشنبه 7 خردادماه سال 1393 16:03
امروز دومین روز سفره.... درسته که از صبح مدام در حال انجام کارهای شرکت و مراسم خیرات پخش کردن برای سالگرد بابا و کارهای بیرون مامان گذشت... اما!!! با وجود همه رطوبتی که همه لباسهامو خیس کرده من الان یه پوست تمیزو لطیف و نرم دارم که با هیچی عوضش نمی کنم.. فردا صبح بامامان تیکه دوم سفر رو شروع می کنیم ... پسرک هم گرچه...
-
پیتی به سفر می رود...
دوشنبه 5 خردادماه سال 1393 13:52
خووووب اینم از این.. رئیسم اجازه سفر و داد! هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا فقط مونده من که چه جوری از پسرک دل بکنم آخه مادرشوهر هم داره می ره سفر و پسرک عزیزم تنها می مونه.. آنتنمون هم که با طوفان چند روزه اخیر کله پا شده و تی وی کلا تعطیله! پسرک می مونه و اتاق خالی و یه ت.خ.ت دو نفره خالی که واسه خودش غلت بزنه...
-
سفری در راه است...
شنبه 3 خردادماه سال 1393 12:15
برای اولین بار تصمیم گرفتم تنهایی برم سفر.. بدون پسرک... از اول ازدواجم جز دوبار که برای مراسم ختم و چهلم مادربزرگم که مجبور بودم یک روزه تنها سفر کنم و پسرک به دلیل شرایط کاری نتونست بیاد هرگز تنها سفر نکردم.. حتی برای دیدن مادرم... همیشه یا شرایط جور بود و باهم می رفتیم و یا اگر شرایط جور نبود برای شرایط مناسب صبر...