-
انتظار
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 13:59
امروز منتظر یه خبرم.. خیلی نگرانم... نپرسید چه خبری که اگر خبرش امروز برسه بعد برای همه تعریف می کنم.. برام دعا کنید... خواهش می کنم..
-
جای خالی تو...
شنبه 23 شهریورماه سال 1392 13:50
هیچ روزی مثل این روزها جای خالی محبت و عشق تو رو تو زندگیم و قلبم احساس نکرده بودم پدر مهربونم... هیچ روزی مثل امروز دلم برای تماس های گاه و بیگاهش از محل کار برای شنیدن خبرهای هرچند تکراری تنگ نشده بود.. دلم برای عشق که از پدرم یاد گرفتم تنگ شده.. دلم گرفته امروز... دلم سخت گرفته... متاسفانه بر خلاف خیلی از آدمها...
-
این روزها..
شنبه 16 شهریورماه سال 1392 09:34
هفته ای که گذشت هفته شلوغی بود.. چند روز اول هفته که به مسافرت شمال با خانواده همسر گذشت و بد نبود... به جز یه بحث کوچولوی بی ارزش که بین و من و خاهر شوهر کوچکه اتفاق افتاد که البته دلیل به وجود اومدن بحث یه مساله بچگانه در حد مهدکودک بود اما به قول پسرک این مساله بهانه بود و شما از قبل از هم دلخور بودید.. خوب که فکر...
-
چشم بادومی های بی محل!
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1392 10:37
جمعه این هفته یعنی 31 آگوست دو تا مهمون چشم بادومی داریم که بی موقع ترین وقت سال رو برای مسافرت و مذاکرات در ایران انتخاب کردند. دو روز اول هفته آینده تعطیلات تابستونی کارخونه محل کار پسرکه و همه خانواده پسرک و ما تصمیم گرفتیم بریم مسافرت اما این دو تا چینی داغون دارن میان و من باید حتما به عنوان مدیر بخشمون حضور...
-
گوش شنوا
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1392 11:01
مرسی عزیزم که گوش شنوای غر غر های من هستی... روز جمعه از شرایطی که توش بودم و برخوردهایی که دیدم خیلی دلخور بودم اگر تو به حرفام گوش نمی کردی تا مدتها آروم نمی شدم..مرسی عزیزم که دگم در برابر ناراحتی های من موضع گیری نمی کنی و طرف حقو می گیری... راستی شیون خیلی ایده خوبی بود..
-
آشتی
سهشنبه 29 مردادماه سال 1392 09:40
چون پسر خوبی بودی و حرفای خیلی خوبی بهم زدی منم بخشیدمت.. لطفا دیگه تکرار نشه! به هر حال اثر تلنگر از بین نمی ره.. امروز جلسه 11 باشگاهم بود و من باید فردا دوباره پول بدم.. ای خدا این ماههای 31 روزه چرا تموم نمیشن..
-
تلنگر
شنبه 26 مردادماه سال 1392 14:58
مامان توپولی من تو 5 ماه گذشته 12 کیلویی با رژیم تجویزی دوره ای داداشم کم کرده.. ( داداشم متخصص تغذیه است)یکی از آرزوهای مامانم همیشه رسیدن من به وزن ایده آل بوده و هر دفعه به یه وعده ای سعی می کرد منو تشویق کنه..البته گاهی موفق بود و گاهی هم نه.. من انگیزه های زیادی برای از بین بردن اضافه وزنم دارم و آدمی هم هستم که...
-
اربیتالهای اتمی اطراف من..
شنبه 26 مردادماه سال 1392 11:26
دوران دبیرستان که بودیم یه معلم شیمی داشتیم که برای تفهیم بهتر پر شدن اربیتالهای اتمی می گفت.. فرض کنید وارد یه اتوبوس خالی می شید.. اگر دقت کنید می بینید که همه مسافرا به ترتیب اول روی صندلی های دونفره خالی رو پر می کنند و بعد اگر هیچ صندلی دو نفره خالی نبود بقیه مسافرها صندلی بعدی صندلیهای دونفره رو پر می کنن.. یعنی...
-
خاطرات شمال محاله یادم بره... :)
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 15:14
این چند روز تعطیلی رو رفته بودم شمال... هوای شمال عالییییییییی بود ... کنار دریا زیر نم نم بارون قدم زدن... خوابهای عمیق و طولانی بعدازظهر.. غذاهای خوشمزه.. بدون نگرانی سیر خوردن :)))) کاش فقط کمی طولانی تر بود.. من اونقدر تشنه استراحت و مسافرتم که با یکی دو روز تلافی نمی شه.. دوبار وارد تهران و هواد دود زده و مردم...
-
It touched my heart...
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1392 09:22
فقط چند روز سرکار نبودن و با پوست و استخوان درک کردن اینکه چقدر زندگی به خودم بدهکارم! چقدر صبحها کمی دیرتر از خواب بلند شدن چقدر صبحانه را سر حوصله خوردن چقدر در صف آرایشگاه شلوغ و به حس و حال زنان برای زیباتر شدن نگاه کردن چقدر در پاسازها و مراکز خرید با زنهای دیگر چرخ زدن و سر به سر فروشندگانی که می خواهند جنسشان...
-
چیزهایی.. هست ...که نمی دانی..
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 17:42
بله همیشه یه چیزهایی هست که تو زندگی آدمای دیگه ممکنه ندونید .. نمی دونم چرا بعضی از آدمها هرچی در ظاهر زندگی افراد می بینن میشه ملاک تصمیم گیری و قضاوتشون.. می شه دلیل گاه و بیگاه تیکه های بی خود انداختنشون.. زندگی خصوصی آدمها یه حریمی داره که توی نامحرم توش هیچ راهی نداری بی خود سعی نکن با ظاهری که برای دور نگه...
-
5 مرداد 92
شنبه 5 مردادماه سال 1392 09:43
زندگی اگر هزار بار دیگر بود.. بار دیگر تو.. بار دیگر تو... همسر عزیزم... عطر روزهای خوش زندگی با تو بهترین هدیه خداست.. چهارمین سالگرد شروع زندگی مشترکمون زیر سقف امن ترین خونه دنیا بهترین روز دنیاست... می بوسمت و می خندم چندان بلند بلند که باز همه همسایه ها بدانند که امشب دلم میهمان موسیقی دارد..
-
خبر خوب در یک بعد از ظهر داغ تابستان...
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 15:04
خبر خوب تجدید چاپ کتابم در یک روز داغ تابستون مثل یه لیوان آب خنکه که حسابی سر شوقم می یاره... از بین چند کتابی که ترجمه کردم دو کتابم به چاپ دوم رسیده.. این برای من به معنی خیلی چیزهاست.. اینکه برم تو یه کتابفروشی و بگن این کتاب توی این مجموعه از همشون پرفروش تره و الان خیلی وقته که نایابه و خیلی ها دنبالشن بدجوری حس...
-
من و بی پولی!
شنبه 29 تیرماه سال 1392 17:39
سلام.. این روزهای آخر ماه بی پولی بدجوری گریبان منو گرفته.. خیلی دلم می خواست برای چهارمین سالگرد ازدواجمون که 5 مرداده برای پسرک کاری بکنم.. جایی برم.. حرف جدیدی بزنم.. اما بی پولی بدجوری بیداد می کنه.. مخصوصا با این هدف که تو کوتاه مدت تا آخرشهریور برای خودمون تعیین کردیم که همانا رفتن به خونه جدیده دیگه عملا پول هم...
-
مشکل لاینحل
یکشنبه 23 تیرماه سال 1392 14:39
یه مشکلی تو ذهن من بود همیشه که فقط بین من و پسرک مطرح می شد و نمی تونستم هیچ جا بنویسمش حتی و یا در موردش حرف بزنم.. این مشکل فقط نیاز به یه تلنگر از طرف پسرک داشت که اونم با لجبازی ازم دریغ می کرد.. و نظرش این بود که این مشکل منه و من باید خودم این مشکل رو درونی حل کنم و تا درونی حل نشه ریشه ای حل نمی شه و من هم...
-
روز از نو..
شنبه 22 تیرماه سال 1392 15:22
امروز اولین روزه که بعد از 4-5 روز استراحت اومدم سر کار... خوب این چند روز استراحت حسابی تنبلم کرده بود.. البته نه اینکه کاملا استراحت کرده باشم ها نه.. از طریق ریموت دسکتاپ وصل می شدم به کامپیوترم تو شرکت و کارامو انجام می دادم.. خلاصه همچینم از کار دور نبودم.. پنج شنبه هم جشن عقد دختر عموم بود که تو خونه عموم برگزار...
-
من و اتاق عمل
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 14:03
سلام.. یکشنبه همونجور که گفتم رفتم مطب دکتر و اونقدر بهش اصرار کردم گفت فردا (یعنی دو شنبه) ساعت 7 صبح بیا بیمارستان ببینم چی می شه.. خلاصه که از ساعت 7 غروب دیگه چیزی نخوردم و صبح ساعت 6:30 از خونه با مامان و پسرک راه افتادیم به سمت بیمارستان که به ترافیک همت نخوریم.. که ساعت 6:45 رسیدیم بیمارستان... خلاصه تا 7 منتظر...
-
خبر از خودم...
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 10:55
سلام.. هنوز انجام نشده.. دلیلشم شلوغی بیمارستان و اتاق عمله.. و اینکه دکترم مسافرت بوده.. امروز قراره دوباره برم مطبش برا تعیین وقت تو همین یکی دو روزه.. خودم هم خیلی استرس دارم بابت اینکه دیر نشه.. خود دکتر بهم گفته دیر نمی شه اما من از بس هی همه ازم می پرسن دیر نشه.. چرا نرفتی تاحالا استرس پیدا کردم.. دعا کنید برای...
-
روز واقعه!!!
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 13:44
با صد بار سونو گرافی و اینا دیروز تو مرکز رویان بهم گفتن که بقایای جنین در رحمم زیاده و حتما باید کورتاژ بشم... مواردی هم دیده شده که باید نمونه برداری و آزمایش بشه.. دیشب نتیجه سونوی رویان رو به پزشکم نشون دادم و گفت ساعت 6 صبح امروز برم بیمارستان بهمن اما من ساعت 6 صبح نمی تونستم نامه از بیمه بگیرم چون هزینه جراحی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 08:49
حال خوشی ندارم این روزها... دکتر نظرش این بود که هنوز هیچ بافتی خارج نشده و دوباره برام تو مرکز رویان سونو نوشته.. خسته شدم... به هیچ کس نگفتم که نگاه دکتر چقدر نگران بود و به کسی نگفتم چون استرسمو بیشتر می کنه.. مخصوصا مامانم که مدام نگرانه... نمی دونم چی می شه.. این روزها هیچ چیز خوب نیست و سر جاش نیست.. اوضاعم نه...
-
شانه هایت را برای...
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1392 21:03
روزهای سختی رو رو می گذرونم... بدترین لحظه لحظه ای بود که از وجودم جدا شدی و من بی خبر از همه تا صبح ساعتها اشک ریختم.. بدترین لحظه در خاطرات روزانه ام برداشتن تیکر مادر بودنم بود.. روزهای درد... روزهای اشک.. روزهایی که مجبور هستی منطقی باشی.. روزهایی که هنوز پر از درد جسمی است و من تحمل می کنم و دم بر نمی آورم......
-
من و فرزندم..
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 15:22
سلام..مرسی اگر دعایی کردید برای ما.. اما متاسفانه من دارم سقط می کنم.. :(( عدد بتای خونم تو 48 ساعت گذشته اومده پایین..فقط دعا کنید خیلی سخت نباشه چون خیلی می ترسم...
-
.....
دوشنبه 13 خردادماه سال 1392 10:23
عزیز دلم.. در بطن من جا گرفته ای و برای ماندن تلاش می کنی.. سلولهایت رشد کرده اند و هاله ای به دور خود تنیده ای که برای من حکم محافظی برای تو را دارد.. تلاش کن فرزندم برای ماندن تلاش کن که من به بودنت امیدها بسته ام.. من به بودنت نیاز دارم... قلب من برای تو.. قلبم را بگیر و تلاش کن.. فقط قول بده مثل مادرت دل نازک...
-
گزارشات واصله
دوشنبه 6 خردادماه سال 1392 11:29
جمعه صبح قرار شد که یه کیک بشکلاتی گیریم و به هوای روز پدر ببریم رستوران که بعد ناهار با چای بخوریم.. بعد با خودمون فکر کردیم که اگر تو ماشین بمونه تا عصر ممکنه شکلاتاش آب شه و کیک فاسد شه.. بعد پسرک کله سحر رفت یه کیک شکلاتی گرفت و اورد گذاشتیم تو یخچال تا عصر که اعلام کردیم بعد بیایم کیک و ببریم... صبح ساعت 11 راه...
-
اطلاع رسانی به عموم!!!!
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 11:26
از اونجایی که ما هنوز به هیچ کدوم از خانواد ها نگفتیم که چه اتفاقی افتاده تصمیم داریم اگه خدا بخواد و شرایط جور باشه روز پدر که قراره با همه اعضای خانواده همسر برای ناهار بریم رستوران خبر پدر شدن پسرک رو اعلام کنیم... البته اگر جور بشه برنامه رستوران.. به زودی با یک گزارش هیجانی میام خدمتتون!
-
روزی که من ندارم...
پنجشنبه 2 خردادماه سال 1392 11:15
فردا روز توئه بابای عزیزم که از من به اندازه یه دنیا دوری... و به اندازه یه نفس نزدیک.... روز توئه که برای من نمونه ترین مرد دنیا بودی و هستی... عزیزترین روز دنیا برای همه پدرا فرداست و من تو رو نمی بینم... دلم بات پر می کشه اون دنیا و بر می گرده... امسال هم مثل همه 5 سال گذشته نیستی و من امسال یه جور دیگه می خوامت......
-
روزهای سخت پیش رو..
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1392 16:21
روزهای شیرین مادر شدن، روزهای شیرین نگرانی های تو برای من و فرزندت، روزهای که نگرانی در چشمانت موج می زنه اما به روی من نمی آری... نگرانی تو برای اینکه مبادا از گربه ها چموش داخل سطلهای زباله بترسم.. که مبادا بچه مان سوسک شود چون من زیاد کار می کنم... :) همه و همه باعث می شود یادم برود همه ترش کردنهای معده ام، حالتهای...
-
خبرهای جدید
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1392 14:14
شماهایی که از ابتدا نوشتن وبلاگم با من بودید و شماهایی که از خیلی قبل تر منو می شناسید می دونید که من با عشق ازدواج کردم... می دونید که می خواستم که پسرک همسرم باشه و سرنوشت هم با خواست من همراه شد... سه سال و 9 ماه و سه هفته و سه روزه که من و پسرک در کنار هم تک تک لحظه های زندگیمونو شریکیم... و کم کم راضی شدم که این...
-
برای خودم و او...
پنجشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1392 09:55
-
آخر هفته
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1392 11:06
خوب امروز 5 شنبه است و خیلی روز خلوتیه تو محیط کار... دیروز هم که روز مادر و زن بود و حسابی به همه خوش گذشته.. البته نه به همه... خدا همه مادرای مهربون که از پیشمون رفتن رو بیامرزه و روحشون رو شاد کنه.. حوصلم سر رفته.. چند روزیه موقع خواب در بالکن رو باز می ذاریم و با یه هوای خنک می خوابیم... صبح که ساعت 5:45 بیدار...