این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

شاپینگ!

خوب از همه چیز که بگذریم بحث شیرین گرفتن حقوق در آخرین روز هفته از همه چیز بیشتر می چسبه..

البته هنوز فیش بهمون ندادن ببینیم چه خبره اما هفته های شلوغ آخر ماه جواب داد و به گفته منشیمون مدیر عامل 100 تومن پاداش برام نوشته...


تو رو خدا آه نکشید از گلوم در بیاد یا جیبمو بزنناااااااا.. من که همه حقوقم می ره بابت قسط وامی که برای خونه گرفتیم این صد تومن تنها داراییمه که می تونم باهاش یه چیزایی بخرم...

آخر هفته همتون خوش و خرم.. برای همه کسانی که این روزها عزادار عزیزی هستن آرزوی آرامش می کنم.. و برای همه بیمارانی که محتاج دعای ما هستن آرزوی سلامت و آرامش می کنم..


برای هم دعا کنیم..

جوجو تبات!

عرضم به خدمتتون که جوجو تبات همون جوجه کبابه به زبون دختر 2.5 ساله همسایه...

خانوم خیلی دوست دارن.. دیروز وقتی رفتم خونه با لجبازی خواست که بیاد خونه ما.. اومد و رو مایکروفر عکس جوجه کباب دیده می گه جوجو تبات می خوام...


دیروز فهمیدم که سنم داره می ره بالا و اصلا حوصله بچه ندارم..

ای بابا چه خاکی به سرم کنم..

اخر هفته ای که گذشت..

جای همه شما خالی آخر هفته ای که گذشت در خانه پدری در شمال خوش گذشت..

هوا ملس و پاییزی بود.. هوای پاییزی در زمستان...


مسافرت کوتاهی بود اما خوش گذشت.. دیشب برگشتیم.. دیشب هم لحظات خوشی بود..


می خوام یه اعترافی کنم از اعتراف لحظات عاشقانه و خوش با پسرک و در زندگی احساس شرمساری می کنم.. به خاطر پیامی که از همون خواننده گرفتم که خوش به حالت..


خیلی حسرت تو پیامش بود.. ناراحتم کرد.. نمی دونم انگار شاد و پر انرژی نوشتن به من نیومده..


خواهش می کنم دوستان.. من هم لحظات خیلی سخت تو زندگیم داشت... وقتی پدرم رو 20  روز بعد از مراسم خواستگاری از دست دادم.. وقتی پدرم ورشکست شد.. وقتی یک دوره 3-4 ماهه خیلی سخت اوایل زندگیم با پسرک به یک دلیل خصوصی و محرمانه داشتم.. وقتی یک شکست خیلی بد تو زندگیم خوردم که فقط من می دونم و پسرک..

من هم اونقدر لحظات سخت تو زندگیم داشتم که لایق خوشبختی باشم.. به زندگی من غبطه نخور دوست من.. ناراحتم نکن.. آخه من که چیزی جز عشق به پسرک و کمی کودکی جامونده در درونم ندارم... زندگی من اونقدرا هم خوش نیست که لایق حسرت خوردن باشه.. من فقط با این داشته هام شادم.. و شاکر..


برای همتون بهترین ها رو می خوام.. برای هم دعا کنیم..


دلتنگی

یک پیام از یکی از خواننده هام دریافت کردم.. خیلی دلم گرفت.. عزیزم من برات دعا می کنم.. برای همه آدمهایی که منتظر لحظه روئیدن عشقند دعا می کنم..

کاش آدمها کمی چشمهایشان را به دنیا می بستند.. کاش ما آدمها کمی مهربانتر بودیم...


برای همه آدمها ..همه زنها.. مردها.. خوب و بد دعا میکنم.. 

همه ما آدمها لحظه های خوب و بد تو زندگیمون داریم.. یکی کمتر.. یکی بیشتر...


منم با پسرک روزهای خیلی بد داشتم.. اما پسرک عشق منه تو زندگی نمی خوام چهره بدی تو ذهن آدما ازش بسازم.. همه آدمها بدی و خوبی دارند.. واسه همین من خوبیهاشو بیشتر می گم..

نه که نظر کسی برام مطرح باشه .. بیشتر برای اینکه ذهن خودم اروم و صاف باشه..


به خوبیهای زندگی نگاه کنیم..

چهارشنبه جون

دیدید چه زود چهار شنبه شد؟

خوب این روزها من خیلی درگیری کاری دارم.. دیشب تا ساعت 8:15 شب شرکت بودم..

نتیجه اینکه دیشب از شام چیزی واسه نهار نموند که من بیارم.. چون شام وقت نشد چیزی بپزم و از چیزایی که داشتیم خوردیم..


دعا کنید امشب کارام تموم شه بتونم فردا برم پیش مامانم...

تو رو خدا!

املتهای شرکت ما!!

خوب ماجرا از این قراره که ما توی شرکتمون چون خیلی بزرگه دو تا آبدارچی داریم.. یه خانوم و یه آقا..

خانومه خیلی تر و تمیز کار می کنه ولی آقاهه کر و کثیف و با مزه است.. هر دوشون ی ایرادایی دارن ولی در مجموع خوبن..


این آقای کرو کثیف یه املتهایی درست می کنه که وقتی می خورین اانگار تو دل کوه و در دهات دارین با نون محلی تو هوای دل انگیز بهاری املت می خورین و اصلا یادتون می ره که کجایین..


امروز هم هیچ کی تو شرکت غذا نیورده و بهش گفتیم بره گوجه و مخلفات بخره و برامون املت درست کنه.. به به.. باز من بگم چرا چاقم! کوفت بخورم من بهتره با این هیکلم! :))))

امروز

امروز هم مثل هر روز تو محیط کاری من روز پرکاری بود.. یه روز پر از کارهای متفاوت تو زمینه های مختلف که ذهن آدمو خسته می کنه.. خوبه این جور روزها با اینکه خیلی از نظر ذهنی و جسمی خسته می شم اما احساس رضایت بیشتری می کنم.. به جورایی از اینکه زمان زودتر می گذره راضی ترم..


خوب گذر زمان البته یعنی حرکت به سمت پایان عمر.. که دوست ندارم بهش فکر کنم..

این روزها از ظاهر خودم یه خورده ناراضیم.. چاق شدم و اراده ام خیلی ضعیف شده تو رژیم گرفتن..

نمی خوام آینده ام یه زن چاق باشه که باعث خجالت خودم و بچه هام باشم..

اما تنبلم.. از اینکه استعداد چاقی دارم خیلی ناراحتم و کاری هم از دستم بر نمیاد...


چرا نمی شه من هم مثل همکار نی قلیونم باشم که روزانه یه دیس برنج با سه سیخ کباب می خوره... اما من همیشه اندازه گنجشک غذا می خورم و شش برابر اونم.. آخه این یعنی چی به نظر شما؟

اینو گفتم که بدونید این روزها با چه مساله ای دست به گریبانم..

اول هفته ها

خوب باز هم سلام من رو از شروع یک یکشنبه تموم نشدنی می شنوید..


هفته های من با تموم شدن یک شنبه تموم می شه.. یعنی یکشنبه و البته تا حدودی دو شنبه که می گذره اصطلاحا هفته کمرش می شکنه می ره که تموم شه.. اما مگه این یکشنبه تموم می شه..


خوب بپردازیم به مهمونای آخر هفته ما..


فقط همین بس بهتون بگم که خانواده همسر حسابی از دست پخت من هیجان زده شدن.. یعنی مدام می پرسیدن اینو چی کار کردی.. تو شکم مرغه چیه.. چه جوری پختیش که اینجوری تو دهن آب می شه و خلاصه هی تعریف کردن و من هی ذوق کردم.. پسرک هم که مدام می گفت خیلی خوشمزه شده.. خلاصه همه چیز عالییییییییییی بود.. حیف که روم نشد عکس بندازم.. گفتم حالا شاید خیلی خوب نباشه عکس بندازم جلوی مهمونا...

غذا هم در نهایت شد.. مرغ شکم پر + خوراک ماهیچه و گوشت+ باقالی پلو + برنج سفید


به اضافه سالاد شیرازی و ماست و زیتون و ترشی آلبالو و اینا هم به عنوان مخلفات..


از مرغه که فقط اسکلتش موند.. فقط یه مقداری از برنج موند... بقیش همه خورده شد.. خوشحال شدم.. آخه از موندن غذا متنفرم.. خوبی مهمون ناهار همینه که همه ناهار بیشتر غذا می خورن تا شام..

خلاصه عصر هم نشستیم به صحبت در مورد جهیزیه خریدن واسه خواهرشوهر کوچیکه.. البته هنوز خبر جدی ای نیست یا لا اقل من نمی دونم.. اما حرف زدن در مورد جهیزیه رو خیلی دوست دارم.. آدم انرژی می گیره.. ولی فک کنم بدبختیه الان جهیزیه خریدن.. همه چیز گرون شده وحشتناک...

خلاصه کلی همه از تجربیاتم استفاده کردن


بچه ها می گم این آخر هفته کجا می رید؟


راستی اینم بگم که داداشی کوچیکه دیشب اومد تهران.. امروز نوبت معاینه چشم داشت واسه لیزر..

خیلی دوست دارم آخر هفته برم شمال.. شاید به داداشی گفتیم بمونه باهم بریم..

نمی دونم.. دعا کنید 5 شنبه بهم مرخصی بدن..


خیلی خاله زنکی شده پستم؟


خودتون خواستید با انرژی باشم.. اگه بخوام با انرژی باشم اینجوری می نویسم.. تکلیف منو روشن کنید!

مهمان مامان!!

سلام...

خوب امروز هم یک پنج شنبه زیباست که من عاشقشم.. چقدر خوبه که از یه چیز محروم باشی و بعد هفته ای یه بار فقط داشته باشیش چقدر بهت حال می ده.. محرومیت از ظهر رفتن تو خیابونها و به کارای شخصی رسیدن و هدیه پنج شنبه و جمعه به ما زنهای شاغل خیلی لذت بخشه..


این هفته آخر هفته به مهمونداری می گذره.. جز قسمت تمیز کردن خونه که یه خورده وقت گیره بقیه قسمتهاشو خیلی دوست دارم..

خانواده پسرک ظهر جمعه مهمونمون هستن.. خانواده اش به اضافه خواهر بزرگش با بچه هاش. که البته خواهرشوهر ارشد هنوز قطعا اعلام نگرده که میاد..


امروز قصد دارم اگه خدا بخواد برم آرایشگاه یه کارای جزئی دارم که انجام بدم..


قصد دارم برای اولین بار مرغ ..شکم ..پر بپزم.. خدا به خیر بگذرونه.. :)


خلاصه دعا کنید مرغه خیلی بازی در نیاره و دختر خوبی باشه...


این از این.. حالا چون مرغ درسته ای که دارم تقریبا جوجه است یه نوع خورشت یا یه غذای نونی هم کنار غذا بذارم که کم و کسری نباشه.... تا خدا چی بخواد...


این از ویکند ما.. امیدوارم به شما هم خوش بگذره..


روز و روزگارتون خوش و خرم...

کرالا

یه دوست هندی دارم تو دبی که همکارمه.. یه پسر 23-24 ساله...


می خوام بگم که آخه این هندی ها چقدر مهربونن.. و چقدر خانواده هاشونو دوست دارن.. حالا این آقا که اسمش شفیکه منو پسرکو دعوت کرده هند!!

آخی.. مامانش.. مامانش برای ژانویه اومده بوده دبی.. اونم مدام می گه بیاین و این حرفا..


حالا کجای هند!؟ تو یکی از قشنگ ترین جاهای هند که بهش می گن بهشت هندوستان.. و شهر خدایان..


استان کرالا که فوق العاده زیباست.. تو یه خونه روستایی 300 متری زندگی می کنند..

وای واسه من که عاشق مسافرتم این یعنی بهترین هدیه.. اما خوب ما زمانی می تونیم بریم که موقع تعطیلات سالیانه شفیک باشه که خودشم اونجا باشه..


اما خوب حدس بزنید تعطیلات سالیانه شفیک کیه؟ دسامبر 2012... یعنی یه سال دیگه.. امیدوارم تا اون موقع دنیا تموم نشده باشه و من به آرزوی یه شب زندگی تو این قایقها برسم..


یعنی می شه؟


ممممم.. الان تو ابرام...


خدافظ.. مممم


سفر

با یکی از همسفرهامون تو سفر پارسال عید چت می کردم.. کلی یاد مسافرتمون کردیم.. همون موقعها بود که باهم قرار گذاشته بودیم یه سفر نپال با گروهی که می شناخت با هم بریم .. اما امروز گفت که حساب کردن سفرش حدود 2.5 میلیون نفری برامون در میاد.. 

خیلی دلم این مسافرتو می خواد اما خوب حساب کتاب مالی زندگیمون فعلا اجازه این آرزو رو نمی ده..


آدم لجبازی نیستم و نبودم... چیزایی که دوست داشتم و تا حدودی بدست اوردم اما هیچ وقت آرزوی یه کاری برام حسرت نمی شه و نمی شینه بیخ گلوم.. هیچ دارایی و هیچ مادیاتی هرگز برای من حسرت نبوده..

آرزو می کنم اما هرگز نمی ذارم این آرزو دلمو چنگ بزنه و عشقمو به داشته هام کمرنگ کنه..


همیشه خدارو بابت داشته هام شکر می کنم.. درسته که مسافرت مورد علاقه ام رو باید کنسل کنم اما عوضش یه خونه بزرگ 92 متری دارم که می تونم توش راحت تر دوستامو دعوت کنم و راحت تر زندگی کنم...


الان دوباره حس کردم دوست دارم برم از شرکت بیرون واسه خودم گردش و قدم زنی های بی هدف..

جدی جدی من خیلی تنبلم نه؟ :)


دوستم بود که گفتم یه ماه پیش از ایران رفت.. باهاش در تماسم تازه از اول فوریه کلاس زبانش شروع می شه..

تا اون موقع هم واسه خودش در دوران استراحت و بازنشستگی به سر می بره..

خلاصه من و خواهرش کلی داریم بهش حسودی می کنیم.. دختره خوشبحال!


خلاصه خوب منم الان مرخصی می خوام برم قدم زنی و ولگردی با اجازتون...


اما خوب روم نمی شه.. بهتره تا 5 صبر کنم..


راستی بلیط یه تئاتر به صورت مهمان به دستمون رسیده ساعت 7 تالا..ر و...حدت..

همون که خواهر شوهر داده .. دیروزو که نرفتیم .. ببینیم امشب می شه...


اوووووو چقدر حرف زدم..






دلتنگی

اونقدر می شناسمت که می دونم ممکنه یهو دلتنگی بعد دو روز قهر چنان بهت غلبه کنه که بی صدا تو تاریکی شب وقتی چشم دوختی به من آروم با یه حرکت ریز بهم نزدیک بشی و من از نزدیک شدن صدای نفست بفهمم که این یعنی التماس یه آغوش باز.. التماس باهم بودن.. قهر نبودن.. دلتنگی..


تو هم اونقدر منو می شناسی که بدونی بعد دور روز چقدر تشنه با تو بودنم... چقدر تشنه بوسه های ریزم..

همه چیز بدون هیچ کلامی اتفاق افتاد.. آرامشی عجیب..


دوستت دارم مرد آروم من..

قهر

دو روز اول هفته من و پسرک به حالت قهر در حال گذارنه.. نه قهر از نوعی که توش آدما با هم حرف نمی زنن.. قهر از نوع حرف می زنیم اما قهریم.. قهری که دل آدم توش دخیله.. قصد هم ندارم آشتی کنم.. می خوام پسرک هم مثل من یاد بگیره که قهرو بشکونه..

دلیلی که باعث این قهر شد اصلا مهم نیست.. البته نه که مهم نباشه اما در مقابل ارزش رابطه مون از اهمیت زیر صفر برخورداره...

این روزها زیاد خوب نیستم.. چون عادت به قهر ندارم.. چون عادت به بی توجه خوابیدن ندارم...

عادت ندارم هدیه یه تئاتر دو نفره از طرف خواهر شوهرو رد کنم چون حوصله ندارم..


اما صبر می کنم.. بعضی وقتها لازمه که صبر کنیم..

برای خودم..

دوست خوبم ندا جان.. دوستای خوبم.. من و شما از خیلی حقوق محرومیم تو این نقطه از دنیا... خیلی موهبتهای خدا برای من و شما حرومه چون... نمی خوام وارد جزئیات شوم.. متنفرم از این جزئیات که اینم نگفتنش از از همون حقوقی که ازمون گرفتن..


بذارید اینجا برای خودم زندگی کنم..

بدون اینکه یادم بیارید دارم کجا زندگی می کنم.. به اندازه کافی دیوارهای این قفس برام تنگ هست..


می بوسمتون..

یک روز خوب

امروز از اول صبح مثل هر روز تو یک ماه گذشته بودم.. نه خوب بودم و نه بد.. اما یک کامنت از یه دوست خوب به اسم ویدا یهو همه چیزو عوض کرد... نه که تاحالا کامنتها و حضور دوستای خوبی مثل خانوم سین، آزی و بادوووم و بقیه تاثیری روم نداشته باشه اما بعضی وقتها کامنت یه آدم غریبه اما آشنا درکنار همه دوستای خوب می تونه تاثیر خوبی رو آدم بذاره..


یه زمانی وقتی روزانه نویسس می کردم یادمه برای گذاشتن اسمایلی مناسب کلیییییی می گشتم  و وقت می ذاشتم.. چون به نظرم اسمایلی و شکلک خیلی رو کیفیت و انتقال احساسات و مفاهیم تاثیر داره.. خوب این نظر منه..


خوب یه خورده هم از خوشیهام بگم که وقتی در آینده کسی خواست خاطرات جوانی منو بخونه نگه این ننه بزرگ چه دوران بدی رو در جوونی گذرونده..

این روزها با همسر روزهای گرچه تکراری اما خوبی رو می گذرونیم.. یه باشگاه هست که هر از گاهی .. یعنی سه روز در هفته یه سری بهش می زنم.. و یه ورزشکی می کنم..

خواهر شوهر کوچیکه هم ایشالله به زودی عروس می شه.. البته طبق معمول عروس تو خانواده غریبه است و کسی چیزی به من نگفت.. اما پسرک بهم گفته که مثل اینکه قراره بعد از محرم و صفر یه خواستگاری بیاد... ظاهرا خودشون باهم آشنا شدن.. ان شالله که پسر خوبی باشه.. جزئیاتش باشه برای وقتی که اومدن و قطعی شد..

یه کاری هم هست که هر شب اانجام می دیم.. اونم اینه که سریال ا..یزل رو تو جم تی..وی نگاه می کنیم.. پسرک با اینکه خیلی اهل سریال و این حرفا نیست از این سریال خیلی خوشش اومده و دنبالش می کنه..

راستی اینو بگم.. گرچه عکس ننداختم اما دیشب یه غذای ابتکاری درست کردم که اولش پسرک گفت من شام نمی خورم چون تو شرکت عصرونه خوردم اما وقتی دیدش دیگه هیچی نموند که من امروز بیارم سر کار به زور یه نصفه اش رو از چنگش در اوردم امروز اوردم..

غذاش اینجوری درست می شد... اولش یه حبه سیر و یه پیاز خیلییی کوچولو و یه فلفل دلمه کوچیکو رو رنده ریز کردم رو یه مقدار قارچ که خوب ریز شده بود.. بعد با یه مقدار کره و یه کم سس تند پاپریکا تفتشون دادم... بعد هم یه مقدار گوشت چرخ شده به این مخلوط اضافه کردم و باز تفت دادم تا گوشت کمی با شعله کم بپزه.. وقتی خوب آبش کشیده شد دو قاشق پنیر خامه ای کم چرب کا..له بهش اضافه کردم و خوب هم زدم.. بعد زیرشو خاموش کردم.. تو سینی فر چند برگ نون تست گذاشتم و از این مواد روی نونهای تست گذاشتم... بعد یه اسلایس نازک گوجه فرنگی روی مواد گذاشتم و روشو کمی پنیر پیتزا ریختم... فر رو روشن کردم و یه 15 دقیقه گذاشتم بمونه.. این فقط برای کریسپی شدن نون و آب شدن پنیر پیتزا بود.. البته من یه خورده تو ریختن سس پاپریکا که خیلی تنده زیاده روی کردم و یه خورده تند شد غذام اما من خودم خیلی غذای تند دوست دارم.. پسرک هم که کمتر از من غذای تند می خوره هم از بس خوش مزه بود خورد و حرف نزد.. :دی

خلاصه اینم از آشپزی امروز..


راستی می خواستم بگم این فروشگاه یاس هست که تو هفت تیره خیلی چیزای باحالی تو قسمت مواد غذاییش می شه پیدا کرد.. بعضی چیزا که هیچ جا ندارن رو اینجا می شه پیدا کرد..


مثلا من تاحالا پنیر پستو ندیده بودم.. سسشو می خواستم درست کنم دیروز .. البته ریحون پیدا نکردم.. اما پنیرشو دیروز دیدم اینجا داره.. برام جالب بود.. انواع پنیرها رو مثل های.پر استار داره.. اگه خواستین یه سری بزنین..

عجب پست شکمی ای شد.. من برم..


روز و روزگار بر همگی خوش...



حرفهای تکراری

خودم از حرفهای تکراری و ناله و گله و شکایت خسته شدم... از این همه نارضایتی از زندگی...

سعی می کنم همون چیزی که می خوامو برای خودم بسازم.. همش از یه گوشه ای کم میارم..


ببخشید دوستان... اما متنفرم ا اون همه کامنت تحمل کن.. طاقت بیار.. انگار که قراره چیزی تو این خراب شده اتفاق بیفته...

در حسرتم از روزهای بی بازگشت جوونی و عمرم... می دونم که چیزهایی رو دارم که خیلی ها در حسرتشن شاید.. اما چیزهایی رو هم کم دارم که حق قطعی منه..

امیدوارم سال 2012 پایان زندگی همه کسانی باشه که زندگی و آرزوهامونو به این روز انداختند.. دیگه فکر کنم وقتشه.. خدایا می شنوی؟