بعضی وقتها روزهای سخت خیلی نزدیکتر از اون چیزی هستن که ما فکرشو می کنیم...
شنبه روز عالی ای بود اما امان از یکشنبه! بدترین لحظات رو تجربه کردیم کنار هم..
تو توی هال بودی و من تو اتاق.. یا تو توی اتاق و من تو آشپزخونه یا هال..
سعی می کردیم بیشترین فاصله رو از هم بگیریم..
نمی دونم چرا.. اصلا از وقتی اومدی حالت بد بود.... خودتم نمی دونستی چرا اگه اون مسابقه هم نبود شاید اصلا یک کلمه هم حرف نمی زدیم..
نمی دونم این سایه ها چیه که بعضی وقتها از روی زندگیمون رد می شه..
دلگرفتگی ها و بی حوصلگی های بی دلیل تو و من...
مسخرم نکنید اما من شدیدا به چشم زخم اعتقاد دارم!
پیاده با مامان سه تایی می ریم پارک و بساط شامو به پا می کنیم..
می خندیدم و می خندیم....
مرسی عزیز دلم.. مرسی قلب من!
خیلی دوست دارم مرد من!!
آخه من می خوام بدونم کجای این سوال سخته آخه آقاجون؟؟ :)
می دونم سوالم خیلی کلیه! اما می خوام هر کدومتون لااقل یه رفتار که زن باید در قبال شوهرش داشته باشه بگید که مخصوص خانوما باشه...
یعنی مثلا اینکه یه زن باید به ظاهر خودش اهمیت بده...
چیزی به ذهنتون می رسه؟
روزهای زیادی می شه که به این موضوع فکر می کنم که به عنوان یه زن چه خصوصیاتی دارم و
اصلا چه خصوصیاتی باید داشته باشم..
حتما شماهایی که متاهلید و یا حتی شما ها که مجردید بارها به این فکر کردید که همسرتون و یا همسر آیندتون و یا دوست. پسرتون از لحاظ روحی و جسمی چه نیازهایی دارند و شما تا چه اندازه ای رو قادر به تامینش هستید..
می دونید همسر من یه خورده آدم خاصیه نیازهای جسمیش خوب تقریبا مثل همه مرداست.. با کم و بیش تفاوتهایی که همه مردها باهم دارند.. اما نیازهای روحیش یه خورده خاصه! البته این خاص بودن یه خورده اش در نتیجه رفتارهای من تو مدت این 5 سال و نیم آشناییه!
تقریبا میشه گفت یه خورده لوس تربیت شده!! البته نه به اون بدی که بار معنایی لوس تو نظرتون می سازه اما کلمه بهتری براش پیدا نکردم...
همه اینها رو گفتم که بپرسم به نظر شما به چه رفتارهایی از زن می گن ز..نا..نگی؟
یا همون لطافتهای زنونه؟
چقدر از این خصلتهای زنونه به ظاهر زن بستگی داره؟ چقدر می شه این خصلتها رو تغییر داد؟
پیشنهادی برای اینکه این خصلتها رو بهتر بشناسم دارید؟؟
کتاب خاصی ..وبسایتی؟
ممنو ن می شم که خصلتهایی که به نظرتون میاد و برام بنویسید...
داریم یه تصمیم مهم می گیریم تو زندگیمون.. یه خورده سخته و احتیاج به یه سری ریسکها داره اما در مجموع دلم روشنه!
اگه این اتفاق بیفته شاید به خیلی از آرزوهام برسم شاید هم از خیلی هاش محروم بشم!
واقعا سخته!
خوب کسانی هم هستن که تو این تصمیم گیری دخیل هستن و نظرشون مهمه!
شاید حدس زده باشین چیه اما الان ترجیح می دم در موردش حرف نزنم تا تصمیم نهایی رو بگیریم...
فعلا دارم روش مطالعه می کنم!
بگذریم!
برای اولین سالگرد عقدمون یه کیک فوق العاده ژختم که توصیه می کنم امتحانش کنید...
این متنو هم برای پسرک نوشتم و چسبوندم رو آینه که وقتی میاد خونه ببینه! خودم هم رفتم حموم تا وقتی میاد من نباشم و متنو بخونه وسورپرایز بشه!
از قضا تا رفتم تو حموم بعد از دو دقیقه اومد و متنو خونده بود و حسابی خوشش اومده بود..
به نام او که تو را معطر آفرید...
مرا از عشق تو سرشار و تو را چون خورشید تابان و گرم...
تو که با برق چشمانت ناگفته نمانده شکوه هیچ رویایی...
و اکنون این منم ایستاده به پایکوبی وصالت...
باید بدانی عزیز دل و جانم که مهر تو از همان لحظه خنک برف و نگاه بر دل و جان من نشسته بود و این یکسالگی تنها لطیفه ایست بر تقویم روزهایمان..
تا با لطیفه های شیرین زندگیمان عاشقی کنیم..
و تو آن شوق دردانه ای برای عاشقی و لبخند من...
و من سخت آرزو دارم که شوق لبخند تو باشم...
دیگر سکوت می کنم... چشمهایم را می بندم و تو را تنفس می کنم...
بعدشم شب باهم رفتیم پارک و کیک و چای خوردیم و عکس انداختیم.. :) جای شما خالی دوستای خوبم!
تنها تکرار نام تو این اتاقک شیشه ای سرنوشت را دل انگیز و پررویا می کند و من بی غبار تو را تنفس می کنم...
خوشا لحظه پیچیدنت بر من...
امروز اولین سالگرد ورودمون به شناسنامه هاست...
این حال این روزای منه.. فکر می کنم.. سردرگمم..
نه که حال بدی باشه ها.. نه.. یه جورایی دوست دارم زمان متوقف شه و هرچی فکر قراره بکنم بیاد تو سرم و به یه نتیجه ای برسم و بره..
چنر وقت پیش با پسرک که حرف می زدیم به این نتیجه رسیدیم که از
اهداف قبل از ازدواجمون یه خورده دور شدیم..
برنامه ریخیتیم که کارای عقب افتادمونو انجام بدیم و به قول این جمله نخ نمای معروف قورباغه هامونو قورت بدیم..
پسرک تقریبا همه قورباغه هاشو خورده اما من هنوز یه چندتایی قورباغه مامانی دارم که هی دارن تو ذهنم قورقور می کنن و من تو فکرم که یه وقتی پیدا کنم و همچین دلی از عذا در بیارم!
حال سردرگم چیم؟؟
منی که می بینید کلا آدمی بودم که قبل از ازدواج با حمایت فکری از طرف خانواده و علاقه خودم حسابی علاقه به رفتن از ایران داشتم... دلایل خودمم داشتم.. حالا نه اینکه اقدامی کرده باشماااا... نه بابا! اونقدرام جدی نبودم! اما خوب خیلی ناسیونالیست و وابسته به خانواده نبودم و به رفتن علاقه داشتم..مثل خیلی های دیگه..
اما حالا .. نمی دونم اینا نشونه پیریه یا چی که اینقدر وطن دوست شدم و از غربت می ترسم..
می ترسم که مثل خیلیا برم و دیگه نه اینجا جام باشه و نه اونجا بتونم بمونم.. یعنی یه جورایی معلق!
از یه طرف نمی خوام یه روز دختر یا پسرم بهم اعتراض کنن که چرا ا.یر.ان؟
حالا نه که فکر کنید ویزا خورده تو پاسمو الان دارم چمدون می
بندم و یا اینکه دم باجه کنترل بلیط فرودگاه داره سیت می خوره تو کارت
پروازم! نه بابا! چه بسا پاسم نداشته باشم حتی!
فقط یه فکره که میاد و می ره.. مثل خیلیای دیگه تو یه سال گذشته...
روزای سختی در انتظارمونه خلاصه...
تو ماه گذشته یکی دوتا مسافرت دوروزه رفتم که خوب بود.. یکیش مربوط می شد به دومین سالگرد سفر پدرم..
دیروز روز خیلی خوبی بود .. خانوم سین عزیزمو دیدم و تو سایه درختای بلند محل کارش لم دادیم باهم ناهار خوردیم و دو ساعتی باهم گپ زدیم البته که همش من داشتم فک می زدم.. :)))
خیلی پراکنده نوشتم ببخشید..
راستی این روزا خیلی نگران هلیام.. وقتی یادش می افتم قلبم می گیره..
برات دعا می کنم عزیزم..
سلام دوستای گلم که هیچ وقت تنهام نمی ذارین.. مخصوصا این خانوم بادوووم.. و تنهای عزیزم (پریناز)
مرسی که تو روز زن به یادم بودید..:))
راستش من دوبار دوتا پست طولانی نوشتم و هر دو بار پرید :((
دیگه حوصله ام سر رفت..
امروز اما سعی می کنم بیام یه پست تو دفتر خاطراتم بنویسم... منتظرم باشید..
خوب چیزایی که باعث می شه یه زن حس خوبی رو تجربه کنه شاید خیلی زیاد باشه...
حس خوب مادر بودن.. حس خوب معشوق بودن... حس خوب زن بودن...
او ه ه ه ه ه ه ... تازه کلی ذهن خلاقش برای هر یک از اینها زیر مجموعه می سازه و واسه خودش درگیری های ذهنی حس خوب درست می کنه...
حس خوبی دارم وقتی بهم می گی من مگه می تونم مثل تو جایی پیدا کنم..
حس خوبی دارم وقتی تا سرتو می ذاری رو سی.نه هام راحت می خوابی...
حس خوبی دارم وقتی در جواب من که می گم می خوام تو همکارات سربلند باشی و به من افتخار کنی.. می گی من همیشه به تو افتخار می کنم...
حس خوبی دارم وقتی تو مسائل خانوادگی من شریک می شی و دلسوزی...
حس خوبی دارم وقتی تو رو پدر فرزندم تصور می کنم...
حس خوبی دارم وقتی برای رضایت و عشق تو با جدیت و پشتکار هر روز می رم باشگاه و به هیکلم فرم می دم...
حس خوبی دارم وقتی...
اینو به عنوان دردو دل می گم اما.. حس بدی دارم وقتی احساس می کنم چیزی رو ازم پنهان می کنی..
چه بده که اوایل وقتی یه مدت نیستی همه میان می پرسن وایی کجایی و نگران شدیم و اینا!
بعد یه مدتی که می گذره کسی دیگه حتی بهت سر نمی زنه... کلا بی خیالت می شن..
بی خیال... من از اول این وبلاگو برای دل خودم و برای اینکه تو اولین سالگرد ازدواجمون هدیه بدم به همسرم باز کردم.. شاید واقعا هدیه خیلی با ارزشی نباشه اما خوب هدف اولیه ام این بوده...
اصلا نظرات این پستو می بندم که منتظر نباشم...
این روزا دارم به اهدافی که تو پست قبل در موردش حرف می زنم و دنبال می کنم.. ورزشو که هر روز می رم تقریبا... و بقیه کاراهم همینطور.. مامانم احتمالا فردا میاد خونمون..
همسر عزیزم... از اینکه این روزا حامی و پناه منی ازت ممنونم.. خیلی وقته که می خوام باهات حرف بزنم.. چند روزیه دیر می رسی خونه و دلم نمیاد... دوست دارم یه حرفایی بزنم که این مشکلات کوچیک هم دیگه نباشه...
دوست دارم.. خیلی زیاد... بعضی اشتباهات و اتفاقا تو زندگی ما آدما غیر قابل جبرانه... اما وقتی اتفاق افتاد باید یه کاری کرد که کمترین تاثیرو بذاره تو زندگی آدم... مگه نه؟
امروز تو گودرهام دیدم که یه جایی یه دوستی از نرمش ذهن حرف زده و نوشتنو به نرمش ذهن تعبیر کرده و چه و چه...
یادمه یه زمانی زیاد می نوشتم.. یه جورایی نوشتن تو خون و رگم همچین جاری بود... هرجا کاغذ پاره ای پیدا می کردم زود سیاه نوشته های من می شد.. تو هر دوره ای که به دلیلی از پسرک دور می شدم یه مشت کاغذ و دفتر تنهاییمو پر کرده...
هر از گاهی تو یادآوری کردن خاطره هام یه قسمتی از نوشته هامو میارم و براش می خونم..
یادمه یه روز یه نامه به فرزندم نوشتم...
به هر حال من آدمی نبودم که از نوشتن فاصله بگیرم.. نمی دونم چی شد... اینترنت و وبلاگ از نوشتن دورم کرد.. یا چی...
می ترسم یه روز آلزایمر بگیرم بس که ذهنمو ورزش و نرمش ندادم...
می خوام یه زندگی نو شروع کنم.. می فهمین..
می خوام برای خودم وقت بذارم.. وقت برای تنفس.. برای جسمم.. برای روحم..
دلم ورزش می خواد خیلی... دلم پیاده روی تو هوای محشر بهاری می خواد.. دلم زبان فرانسه می خواد..
دلم نوشتن می خواد.. نمی دونم می دونید دوستتون یعنی من تا حالا سه تا کتاب ترجمه کردم؟؟
دلم بازم می خواد...
من می خوام یه پیتی نو باشم..
سلام.. خوب همه منتظرن که من پست اول سال جدیدمو بنویسم..
چه از خودراضی..
خلاصه همون اولش بگم که حوصله تبریک گفتن و نوشتن انشای تعطیلات را چگونه گذراندید را ندارم.. فقط بگم که هفته اول شمال بودیم و هفته دوم تهران و صرفا به خواب و مفت خوری و افزودن به ابعاد بدنمون گذشت....
روزگارمون بد نیست... این روزا دارم از هوای عالی بهاری لذت می برم... واقعا لذت بخشه.. مخصوصا امروز که شدیدا دوست دارم برم بازار سنتی تجریش.. حالا باید ببینم پسرک پایه است یا نه... که الان زنگ زدم می گه یه روز دیگه بریم چون باید بره خونه مامانش که یه سری چیز میز برامون آماده کرده بگیره..
خلاصه اینم از این.. می خواستم از بعد از عید برم ورزش که دیدم واسه نصف ماه پول دوره کاملو می گیرن خسیسیم اومد نرفتم.. از شنبه می رم ولی...
احتمالا کلاس تنیسمو هم دوباره برم..
مامان برای عید برام یه انگشتر خوشگل خریده برای پسرک هم یه گردنبند... البته هم به عنوان عیدی هم به عنوان کادو تولد..
دستش درد نکنه
اینم یه عکس از تعطیلات ما..
راستی یه سوال مهم دام ازتون... کسی از شما هست که یه آرایشگاه خوب برای کراتینه مو بشناسه؟؟؟ لطفا کمک کنید..
پ.ن. بوبو جون؟ خوبی؟؟؟ نگرانت شدم..
دوستان عزیزم از جمله های تکراری خوشم نمیاد... اما نمی خواستم پست قبلی آخرین پستم باشه.. تو تعطیلات هفته اول احتمالا مسافرتیم... از سال نو و تبریکاتش که بگذریم تبریک بابت این تعطیلات 10 روزه که برای هممون لازم بود... خوش بگذره و شاداب و خندون و سلامت باشیییییییییید!
از همینجا هم به همه دوستان خوبی که وبلاگمو می خونن چه اونایی که وبلاگ دارن و په اونایی که خاموشن سال نو رو تبریک می گم و امیدوارم به همتون خوش بگذره...
این روزهای کشدار آخر سال با هوای بهاری خواب آور... کرخت...
چه سال پر ماجرایی بود امسال...
بهترین ها و بدترینها کنار هم..
این روزها هممون مشغول خریدهای روزاهای آخر سال هستیم... با وجود همه گ.ر.ونی ها هنوز مردم به اومدن نور.وز و بهار امیدوارند.. ه.فت سین و شلوغی خیابونا...
دعا می کنم... تا بهار خبرهای خوبی برامون بیاره..
امروز تولدمه.. نه که ناراحت باشم.. خیلی هم شاد نیستم..
آخه تولدمو با تولد پسرک پنجشنبه تو خونه برگزار کردیم و امروز جز مامانم و یکی از دوستان خوبم... هنوز کسی بهم تبریک نگفته...
اصلا از تولدی که بی موقع برگزار می شه خوشم نمیاد.. ولی مثل اینکه قراره از این به بعد هرسال همینجوری باشه..
خوب بالاخره روز تولد آدم یعنی یه روز خاص...
ببینم چی کار می کنید تو روز تولدم.. کامنت دونی خالی نمونه ها!
یه سوالی رو دوست دارم همتون جواب بدید.. اونایی که خاموش می خونن هم تو رو خدا این یه بار کامنت بذارید ببینم از نظر شما من چه صفت بارز بد و خوبی دارم.. یه صفت خوب و یه صفت بد منو بگید.. خوب؟؟
چی می شه که یه زن لایق این می شه که شوهرش بانو صداش کنه...
یا آدم لایق این میشه که اصلا شوهری داشته باشه که فرق بین بانو و خانوم رو بدونه..
دیدین پشت کارت عروسی ها می نویسن آقای فلانی و بانو... چه خوبه نه؟
اصلا من دوست دارم شوهرم بعضی وقتها بهم بگه بانوووو... یه جورایی چشاشو هم خمار کنه و کشدار بگه که فضا کاملا هنری بشه.. مثل وقتهایی که ناد.ر ابراه.یمی همسرش رو صدا می کرد..
جدی می گم.. به نظر شما بانو یعنی کی؟؟
بعضی وقتها آدم چه مستاصل می شه... یه آرزویی که اونقدرام بزرگ نیست بعضی وقتها چقدر دوردست و دست نیافتنی به نظر میاد...
برای رسیدن باید رفت.. برای رفتن باید چیکار کرد آخه! اینو بگید..
حرف زدن از آرزویی که درموردش میخوام حرف بزنم یه خورده سخته..
سعی کنید خوب درک کنید وگرنه ممکنه منو متهم به چیزایی بکنید که خوب واقعا عادلانه نیست...
رفتن آرزوی همیشگی من بوده.. اما همیشه برام سخت بوده... اینکه برم و برم و برم بدون اینکه خسته بشم و بدون اینکه محدودیتی باشه... شاید این نشونه های یه بیماری روحی باشه ها؟
دلم می خواد هیچ نقطه ای رو زمین نمونده باشه که من نرفته باشم اگر به قیمت همه عمرم تموم بشه.. جزیره های ناشناخته کوهها کوچه ها خونه ها آدمها...
این حق همه آدمها نیست؟ یا من تو احقاق حقوقم دچار اشتباه شدم...
دلم می خواد همین تهران خودمونو وجب به وجب بگردم و با دیدن ساختمونهای جدید و قدیمی و آدما پر بشم از حسهای عجیب غریب.. البته خوب پای سفر ندارم..
همسرم مرد سفرهای هیجان انگیز و ناشناخته نیست.. محتاط و با برنامه پیش می ره...
در این مورد احساس کمبود می کنم.. گرچه گاهی سعی می کنه تا جایی که دامنه عقل و احتیاطش خدشه دار نشه با من همراه شه... ولی خوب بعضی نکات که برای من در اوج جذابیته برای همسرم نکته ساده اییه.. که خیلی هم هجان بخش نیست... و اگر هم هست اونقدرا ارزش فکر کردن نداره..
می دونید کودکیهای من هنوز زندست.. هنوز با دیدن پنجره های چوبی دلم ضعف می ره.. هنوز با دیدن یه پیرمرد با موی سفید لبخند می زنم.. برای یه خرید تازه یه خاطره بالا و پایین می پرم..
درست مثل پدرم در 58 سالگی..
دلم مسافر بودن می خواد...
سلام
یاد حرف یکی افتادم که می گفت وقتی یه پست اسمایلی داره یعنی حال نویسنده اش خوبه..
مرسی دوستای خوبم که تو این مدت منو تحمل کردید و با صبوری تقریبا هر روز به وبلاگم سر زدید این روزا شکر خدا حالم خوبه.. پسرک هم خوبه..
تو این چند روز تعطیلی هم سعی کردیم بهمون خوش بگذره..
دیروز با یکی از دوستای پسرک رفتیم ش.م.ش.ک.. البته پیست اسکی تعطیل بود و ما فقط گشتیم و به ویلای یکی از اقوام سر زدیم و ناهار خوردیم و برگشتیم. خیلی بهمون خوش گذشت.. به شدت تصمیم دارم رو اسک.ی جدی کار کنم.. اونقدری که من بلدم فقط باعث خنده پسرکه
دو روز از تعطیلات رو هم با پ. (همون رفیق غار) و خانومش س. رفتیم شمال.
البته زمانمون خیلی محدود بود.. ولی جای همه خالی و چشم حسودان کور خوش گذشت..
دیشب هم یه سری به منزل مادر شوهر زدیم..
یکی از چیزایی که خیلی تو این روزا خوشحالم می کنه اینه که یکی از عادات بدمو گذاشتم کنار و در واقع دارم سعی می کنم آدم باشم
روز ولنتاین هم ۵امین سالگرد اولین گردش دونفرهمون بود.. هیچ کادویی بینمون ردو بدل نشد چون من و پسرک درواقع اعتقادی به این روز خاص نداریم (منظورم ولنتاینه)... البته پسرک اصرار داشت که من یه چیزی انتخاب کنم که برام برای سالگرد بخره اما خوب من چیزی نپسندیدم..
خیر دیگه اینه که ۱۰ ا.س.فند تولد پسرکه و من اصلا نمی دونم چی کار کنم.. راستشو بخواید از کارهای تکراری و سورپرایزهای تکراری خوشم نمیاد.. دنبال یه ایده نو هستم..
کمکم می کنید؟؟
۵ سال از اولین نگاه.. ۵ سال از زیباترین روز برفی دنیا.. از اولین شادی کودکانه از لبخند تو.. 5 سال از با توبودن من گذشت.. از عاشق تو بودن.. از تو رو نفس کشیدن... از خودخواهانه تو رو خواستن..
این روزها تنهام.. تو هستی اما نیستی.. تنهایی من چطور می تونه این روز خاص رو از یادم ببره.. روز سرنوشت من.. روز تو..
حرفهایی هست که آدم حتی نمی تونه با خودش تکرار کنه اما تو به من می گی و من به تو و این یعنی تو از خودمم به من نزدیکتری.....
دلم از این زمستون آفتابی گرفته.. دلم از برفی که نمیاد از غمگینی تو گرفته.. دلم از چیزی که نیستم دلم از تنهایی خودم گرفته...
کاش می شد بیشتر حرف بزنم.. کاش می شد بیشتر بگم اما...
پشتم به توئه... پشتمو خالی نکن..
دوست دارم... کاش باور کرده باشی... کاش باور کرده بودی..