این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

گردش

اگه تونستید تو این شبا یه سری به پاک جم.شید.یه بزنین... پریشب یعنی می شه دوا..زده بهمن با پسرک و دوستش و خانومش رفتیم.. محشررررررررررر بود.. فکر کنید خیابونای توی پارک تو این شبا مثل خیابونای لندنه.. مه گرفته و خیس.. با نور زردی که از لای درختا می تابه.. بعد یه بارونی هم شروع کنه به باریدن.. کناردریاچه اش که یه موقعی پر بود از اردک و مرغابی.. الان فقط آب نماش مونده.. حیف که دوربینو با خودم نبرده بودم.. آخه پسرک سورپرایزمون کرد و نگفت کجا می ریم...  

 البته ما که رفتیم برف نبود...:(

جایزالخطا..

همه آدما جایزالخطا هستن می دونم.. منم زیاد اشتباه کردم.. مهم اینه که به اشتباهت اعتراف کنی.. مهم اینه که به طرف مقابلت اجازه بدی با اشتباه تو کنار بیاد و تو موقع مناسبی ازش عذرخواهی کنی.. مهم اینه که وقتی از گریه سیاه و کبوده سعی نکنی بهش دروغ بگی و با وعده و وعید و دروغ سعی کنی آرومش کنی و فرداش دویاره تو زندگیت همون اشتباهو بکنی.. 

 

مرسی عزیزم به خاطر فرصتی که بهم دادی... مرسی به خاطر اینکه درکم می کنی...  

 

همسر عزیزم... منو به خاطر چیزی که فقط من می دونم و تو... ببخش.. چیزی که فقط بین من و تو و خداست..  

با همه وجودم دوست دارم..

۶ ماهگی!

برای تو می نویسم.. برای تو تا بدانی چه لذتی دارد همسر تو بودن... 

 

شش ماه از ازدواجمون گذشته... با همه بالا و پایین ها هر روز عشقم به تو تازه تر از قبله و هر روز بیشتر دوست دارم... 

 

عزیزم.. حرفها نگفته می ماند وقتی به تو نگاه می کنم و عشق در نگاهی عصاره می شود... 

 

دیگر حرفی نیست... با نگاه تو هرگز حرفی بیش از این نبوده است... 

...

سلام... مامانم امروز رفت.. دلم خیلی گرفته.. یه مشکل روحی برام پیش اومده که نمی تونم با کسی حتی پسرک درموردش حرف بزنم... 

دعا کنید برام از این برزخ بیام بیرون.. خیلی مستاصلم.. دارم مریض می شم!

عکس گلدون

** گلدونی که گفتم.... 

----------------------------------- 

 

 یکی از دوستان راست می گه... نباید سکوت کرد و باید حرفا رو زد...گرچه من هیچ وقت در برابر اصرارهای محبت آمیز سکوت نمی کنم و سریع اشکم جاری می شه و می شم یه دنیا حرف که هی حرف می زنه و هی حرف می زنه و اشک می ریزه و اشک می ریزه... دیشب گرچه هیچ اصراری نبود و همش لبخند بود.. اما بغضم باز شد و حرف زدم.. و تو.. دوست دارم مرد خوب صبورم... با همه غرور و سکوتت دوست دارم.. 

پیرمرد من... :)

مادر من..

سلام دوستان.. 

حال و روز من هنوز به قوت خودش باقیه.. نه اینکه حالم بد باشه.. نه... ولی خوب و سرحال هم نیستم.. خیلی روتین و روزمره شدم... البته دارم تلاش می کنم که متفاوت باشم.. دیروز رفته بودم ونک برا کاری یه سر زدم ا.کسیر.. حتما همتون این فروشگاه جذاب ولی گرونو می شناسید.. کلی توش چرخیدم.. دنبال یه سری گل مصنوعی خاص هستم که بذارمش تو گلدونی که خواهر شوهرم برام اورده.. عکشو نذاشتم نه؟ فردا براتون میارم عکسشو.. گلدون ساده و قشنگیه.. الان توش یه چند شاخه گل رزی که خودم خشک کردمو گذاشتم .. گلاش خیلی گرون بود.. اکسیرو می گم.. البته شایدم برای من که الان تو وضعیت مالی خوبی نیستم اینجوری به نظر می اومد..نه اینکه پول نداشتما اما فعلا ترجیح دادم یه خورده محتاطتر باشم.. 

شاخه ای ۱۴ هزار تومن و بعضیاشم ۱۹۰۰۰ تومن بود.. ولی خیلی خاص و زیبا بود... اصلا مدلاش تکراری نبود.. 

خبر جدید اینه که مامانم داره میاد تهران.. البته هنوز دقیق معلوم نیست ولی فکر کنم فردا بیاد اگه خدا بخواد.. بعد از ازدواجمون اولین باره که میاد و چندروزی می مونه.. 

خیلی خوشحالم اما یه خورده هم معذبم.. نمی تونم حسمو توضیح بدم.... یه خورده سخته.. ازم توضیح نخواین... دلم می خواد عاشقی کنم. عشق ببینم.. اما... 

روزای سختی دارم........

برای رفع نگرانی

سلام دوستان خیلی خوبم.. ببخشید که نگرانتون کردم... راستش این روزا یه خورده بی حوصلم... شاید بگید ای بابا تو که همش بی حوصله ای... اما... 

 

پسرک خوبه.. آزمایش خونش غلظت خونه خیلی بالا و زیاد بودن آنزیمهای کبدی رو نشون می داد... نمی دونم.. حالا یه خورده رژیمهای غذایی براش در نظر گرفتن و ورزش و اینا... 

غلظت خونش به خاظر شرایط آلودگی محیط کاره.. کارخونه های ایران که ماشالله هیچ استانداردی ندارن.. 

 

من دلم روزای خوش کودکی و عصرهای سه شنبه رو می خواد به انتظار بابام و کیهان بچه ها... 

دلم خانواده مو می خواد............... کاش بچه می موندم و بابام هنوز بود... ای کاش راهی برای برگشتن بابام بود... این بزرگترین ای کاش زندگیمه! 

دلهره های من..

سلام بچه ها.. ببخشید نگرانتون کردم.. همونجوری که گفته بودم پنجشنبه رفتیم آزمایشگاه.. داشتم از ترس می مردم و پسرک مدام چرندیاتی در مورد روزای آخر عمرو این حرفا می زد.. 

آزمایشی که باید تجدید می شد مربوط به تست سر.طان خون بود.. اولش اینو نفهمیدیم.. گفتن تا ظهر نتیجه معلوم می شه.. تا ظهر صبر کردیم و پسرک رفت که نتیجه رو بگیره.. وقتی رسید همه نتایجو نگاه کردم ظاهرن همه چیز نرمال بود جز یه مورد که کنارش تیک قرمز زده بود.. و این همون نتیجه ای بود که آزمایشش تجدید شده بود.. تعطیل بود و هیچ دکتری دم دستمون نبود که نتیجه آزمایشو نشونش بدیم.. قلبم داشت میومد تو دهنم.. زنگ زدم به داداشم که رشته اش یکی از گرایشات پزشکیه.. ماجرا رو براش تعریف کردم یه سری توضیحات علمی برام داد که گفت به نظر من تست سرطان منفیه و مشکلی نیست.. از اینجا بود که فهمیدم این قسمت آزمایش مربوط به چیه اوضام بدتر شد.. پسرک هم مشکوک بود که من بهش راستشو نگم.. خیلی نگران بودم آخه داداشم درسش هنوز تموم نشده و من نمی تونستم اعتماد کنم... با اس ام اس و یه جوری که کسی نفهمه ازش خواستم که با دوستاش که دکترن تماس بگیره و از نتیجه مطمئن شه.. دوستاشم این موضوع رو تائید کردن.. هنوز نتیجه رو به پزشک نشون ندادیم امروز این کارو می کنیم.. 

هنوز خیالم راحت نیست.. ولی توکلم به خداست و دعای شما...

خخخدایااااا

 بعدا نوشت 2: فردا (پنجشنبه) رو مرخصی گرفتم که بریم آزمایشگاه.. البته اگه خودش مرخصی بتونه بگیره.. من از دیروز مرخصی  5شنبه رو رد کردم... 

پسرک می گه احتمالا حجم پلاکتهای خونم بالاست.. چون دایی اش همین مشکلو داشت.. البته پسرک غلظت خونش که بالاست.. اینو از قبلم می دونستیم..  

ولی من از بس این روزا خبر مرگ و میر جوون شنیدم دلم الکی به بد و بیراه می ره.. 

اما توکل به خدا که اگه اون نخواد برگ از درخت نمی افته.. 

مرسی بابت همه دلداریاتون.. مرسی بوبو جون!

 --------------------------------------------------------------------

بعدا نوشت:  دوستای خوب و مهربونم.. من خودم به آزمایشگاه زنگ زدم نمونه گم نشده.. آقاهه که دید من خیلی ترسیدم گفت اصلا نترسید.. ما فقط می خوایم آزمایشامون تکمیل ابشه که پزشک معالج بتونه درست تجویز دارو کنه.. آخه پسرک من ۴ تا آزمایش انجام داده.. گفت یکی از آزمایشا احتیاج به بررسی بیشتر داره.. تو حرفاشم به عنوان مثال از آزمایش پلاکتهای خون مثال زد که نتایج متغیر داره.. راستش یکی از دایی های پسرک مشکل پلاکت خون داشت.. صبح از بس گریه کردم وقتی پسرک زنگ زد دید صدام اونجوریه... فکر کرد به من چیزی گفتن که به اون نگفتن.. خلاصه به زور قسم و اینا قبول کرد که به منم چیزی نگفتن.. :(

 

-------------------------------------------

وای خدا داغونم.. دارم از نگرانی می میرم.. برای پسرک من دعا کنید... 

بچه ها پسرک چند روز پیش یه سری آزمایش خون برای چکاپ داد.. امروز از آزمایشگاه زنگ زدن که باید یکی از آزمایشاش تجدید بشه.. خیلی نگرانم... وای خدا خیلی نگرانم... 

 

خدا توکل می کنم به خودت.. آشیونه مونو خراب نکن.. 

 

خدایا تو این روزای عزیز قسمت می دم به امام حسین...  

 

دعا کنید ....

نمی دونم چه عنوانی بذارم... دست از سرم بردار!

سلام.. 

چند ورزه می خوام پست بذارم نتونستم... هی مصیبت میاد سرم... اون از گوشی نازنینم که تو مترو گمش کردم.. همونی که پسرک واسه تولد پارسالم خریده بودش و کلی عکس و خاطره و اس ام اس همراش بود... دزد نامردو هیچ وقت نمی بخشم و براش جز لعنت و نفرین و آه و ناله چیزی ندارم.. 

از اون طرف هم یکی از بچه های وبلاگی همسرشو تو یه تصادف از دست داد که حتما خیلی هاتون ماجراشو شنیدین.. البته من خواننده وبلاگش نبودم اما خیلی متاثر شدم و گریه کردم و به کلی گوشیمو فراموش کردم.. :(((

نمی دونم اصلا حسش نیست.. این روزا خیلی زندگی و شرایطش بهم فشار میاره.. مشکل مالی نه ها.. مشکلات دیگه.. خستگی... غصه های اجتماعی... بدجوری تحت فشاره مغزم.. 

ترجیح می دادم ننویسم چیزی فعلا اما دیدم خوب نیست این وبلاگم این همه مدت خالی بمونه.. 

می دونید کلا آدم خاصیم من.. نخندید به خدا جدی می گم.. حالم خوب نیست...  

یه مدت می رم مرخصی وبلاگی!  

مراقب خودتون باشید دوستان! 

 

برای تو نوشت..: برای تو می نویسم تا بدانی چه لذتی دارد همسر تو بودن..

پولی..

سلام..  خوبید؟؟ 

 

می دونم که الان کلی هیجان دارید بدونید دخترم چه شکلیه!  

چی؟؟ هیجان ندارید؟؟ خوب من برای اونایی عکس می ذارم که هیجان دارن.. اول از همه هم بوبو و پرنده خانوم! 

 

خووووب! اول از همه: 

 

دخترم در حال بازی در حیاط خونه مامان بزرگش! 

 

کیک تولد دخترم!  

 

خلاصه کادو هاتون وردارید بیاید!  

خودتون ندید بدیدید!

دخترم پولی...

سلام.. دیگه از تعطیلات خیلی گذشته که بخوام بگم چه جوری گذشت و چه خبرا بوده.. باید بگم که کلا بد نبود.. ولیمه خیلی خوش گذشت کلی خندیدیم... جمعه هم مهمونمون اومد و خیلیییییییییییی خوش گذشت... جای همگی خالی... 

 

و اما خبر مهم امروز اینه که امروز روز تولد دخترمونه.. اسمشو گذاشتیم پولی (POLI)! 

 

فردا میام براتون تعریف می کنم که چه شکلیه.. و چیه! خودمم هنوز ندیدیمش! 

الان یه خورده سرم شلوغه تو شرکت... دوستتون دارم.. 

 

ببخشید پستم کوتاهه...

خوشگلترین چهارشنبه دنیا! :دی

سلاااااااااااااام.. بچه ها باید بگم که خیلی خوشحالم چون هم پنج شنبه و هم شنبه رو مرخصی گرفتم.. اما باید آن کال باشم.. لب تاپمو هم باید با خودم ببرم که هروقت کاری پیش اومد بزنم تو سرم! 

 

جمعه هم یه مهمون مهم دارم که خیلی برام عزیزه.. مامانم نیست.. یه عارفه! بعضیاتون می دونید کیه... خدا کنه که کنسل نشه.. الان یه ماهه که امروز و فردا شده..  

یکشنبه هم یه مهمونی ولیمه دعوتیم! می ریم استقبال آنفلو..ا..نزای خوکی!

 

عید همتون مبارک دوستای گلم... می بوسمتون!

عید .قر.بان خالی از سکنه!

سلام.. عجب بوی کپکی میاد اینجا..  

من خوبم.. فقط خیلی حس نوشتنم نمی اومد این یه هفته.. 

 

این آخر هفته هم پنجشنبه اشو مرخصی گرفتم تا خونه رو تمیز کنم... از چهارشنبه که از شرکت می رفتم کلی خوشحال بودم که سه روز تعطیلم.. اما تا یه پلک زدم غروب شنبه بود و داشتم به پسرک می گفتم که چه زود گذشت... حیف.. 

 

دیروز هم که عید قربان بود.. عیدتون مبارک راستی.. ما که عید قربان رو در جمع کفار گذروندیم بس که چشمون به در خشک شد و هیچ کی برامون گوشت قربونی نیاورد.. 

ناهار چترمونو خونه مادرشوهر پهن کردیم و شام هم نگهمون داشتن.. شب هم اومدیم خونه و تو راه یه دعوای مفصل با همسر مهربان کردیم و تا صبح به کتک کاری گذشت.. 

خوب منو تو جمع مسخره کرد و بعد هم مدعی شد که مثل همیشه شوخی کرده.. اما من از دستش دلخور بودم خوب چیکار کنم.. اما اون مدام می گفت که از چیز بی اهمیتی ناراحت شدی و اهمیتی نداره..  

می گه باید تو چیزایی که ازش ناراحت می شم تجدیدنظر کنم ... پسره پررو!   

عوض این که اون شوخی هاشو بذاره کنار به من می گه تجدیدنظر کن..  

  

بهش اس ام اس زدم قهری؟ بوس می فرسته! آخه اینم شد جواب! کار دنیا برعکس شده من ناراحت میشم اون قهر می کنه! پررو!  

 

جمال آخر این هفته رو عشقه! وای یعنی می شه شنبه رو هم تعطیل کنن؟ به به!

واسه موهامم یه بلوند مدیوم دودی گرفتم که به محض تموم شدن مهمون بازی خاله پری استعمال می شه!  

یه چند وقتیه افتادم تو کار قنادی و هرشب یه کیک یا یه شیرینی جدید می دم پسرک تست کنه! تاحالا که تو همش موفق بودم... امروزم تصمیم دارم یه چیزی درست کنم.. یه کیک خو.شمزه! دارم دنبال یه دستور جدید می گردم.. اگه چیزی دارید پیشنهاد بدید..

اینم یه پست خاله زنکی ناب! دیگه چی می خواین؟؟

تو...

 

گرچه خدا رو همیشه باید شکر کرد اما بعضی وقتا همچین یه چیزایی رو بهت نشون می ده که با خودت می گی یعنی اگه خدا رو شکر نکنم خیلی خرم!!! 

 

مثل دیشب که تو اون شلوغی جشن دخترونه ای که همه شاد بودن بعضی وقتا دلم برات پر می کشید.. شده بودم مثل دختر بچه هایی که تازه عاشق شدن به یه بهونه ای می اومدم سراغت و نگات می کردم و یه نگاه ساده و یه لبخند و گاهی یه شیطنت تند و تیز بینمون رد و بدل می شد و پر از انرژی دوباره می رفتم تو جشن..  

 

تو برای من هدیه خدایی پسرک مهربون من.. 

همه امیدم از اون همه بی تابی بغل کردنت این بود که من تنها کسی هستم که بعد از اون شلوغی شبونه و اون همه سروصدا کنارش آروم می گیری و باهاش تنها می شی... خوشحالم که تو پسرم یا دخترم یا خواهر یا برادرم نیستی.. تو همسرمی! کسی که هیچ وقت ازم جدا نمی شی.. تو عشقمی کسی که همیشه تو قلب و روحمی.. خوشحالم که اگه یه روز بچه مون ازدواج کنه دوباره مثل زن و شوهری که تازه ازدواج کردن بهم تنها می شیم و خوش می گذرونیم! 

 

خدایا هزاران بار شکرت می کنم که منو به عشقم رسوندی و بهم فرصت دادی عاشق بودنو تجربه کنم.. که کنارش آروم بگیرم و شاد باشم..

مرسی بابای مهربون و عاشقم که عشقو بهم یاد دادی...  

 

توضیح بیشتری ندارم اما خدایا شکرت به خاطر اتفاق نویی که تو زندگیم احساسش می کنم...

 

آخر هفته با امانوئل و جشن تولد!

 سلام... 

 

دیگه فکر نکنم لازم به توضیح باشه که امروز چهارشنبه است و من چقدر خوشحالم..  

تکلیف وقتای آزاد آخر هفته هم که اینجوری معلوم شد!  

  

البته آخر هفته یه خورده وقتم پره.. چون تولد خواهرشوهر کوچیکه است و جشن گرفته..  

 من هم که لباس غیرتکراری ندارم و قراره همون لباسای قدیمی رو بپوشم.. البته دوستای خواهر شوهری که موردی ندارن چون اولین باره منو می بینن.. البته به جز یکی دو نفر که روز عروسیم منو دیدن و خوب البته اون موقع قاعدتا لباس عروس تنم بود..Queen اما دخترعموهاش!  خوب آخه اونا همشون این مدلین که به لباس طرف اهمیت می دن.. 

خوب البته زیاد برای من مهم نیست...

 

نمی دونم این مساله چقدر برای شما مهمه اما من اصلا برام مهم نیست که لباسم تکراری نباشه..  

خوب برای بعضیا مهمه.. من می گم آدم باید تو یه مهمونی بهش خوش بگذره حتی اگه لباسی تنش باشه که 2  بار قبلا پوشیده اما هنوز نو و شیکه!!! 

 

مگه نه؟ 

 

موضوع بحثم شاید خیلی مساله ساده و پیش پا افتاده ای باشه اما می خوام نظرتونو بدونم... Flower

هی تو.. مرا رنج می دهی...

اول از همه بگم که اگه آقای محترمی این پستو می خونه اصلا تضمین نمی کنم که خوشش بیاد! 

پس اگه ظرفیت پذیرش برخی حقایق رو ندارید همین الان اینجا رو ترک کنید! 

 

 

دیروز اومدم سراغ وبلاگم اما هیچ مطلب مهمی که ارزش گفتن داشته باشه به ذهنم نرسید... 

امروز از مترو که پیاده شدم یه موضوعی تو ذهنم جرقه زد که مدتهاست فکر منو مشغول کرده... 

تا حالا شده که کسی بهتون تو خیابون متلک.ی بگه که از عصبانیت بدنتون گر بگیره و احساس کنید عصاره آدرنالین هستید؟؟؟ 

اما نتونید حرفی بزنید و فقط سکوت کنید..   

متاسفانه بیماریهای روانی از این دست بین آقایون جامعه ما خیلی زیاد شده و راه حلش اگه دور از دسترس نباشه خیلی ساده نیست.. 

مردهایی که عقده های فروخورده ج.ن.س.ی شون رو در دکمه پایینی مانتو یه زن جستجو می کنن و با یه حمله لغوی به یه زن کمی از دردهای درونی شون رو تسکین می دن... 

متاسفم که بگم نیمی از این مردها افرادی با ریش سفید و سنی بالا هستن..  

حتما شما هم بارها با این مشکل مواجه شدید و نظرم رو تائید می کنید که بیماری یه مرد خیلی ربطی به ظاهر ز.ن مورد تها.جم نداره و البته بی ربط هم نیست... 

 

بارها با خودم فکر کردم که گناه یعنی همین عرق سردی که بر بدن من و شما نشونده بی هیچ تردیدی... 

 

قصدم توهین به هیچ مردی نیست چون همسر، برادران و پدر مرحومم در درجه اول برای خودم قرار دارند... 

 

بیاید به عنوان یک زن مردهای که در حوزه اختیار ما هستن رو ازاین مشکلات روانی دور نگه داریم..  

من به عنوان یه زن باید مطمئن باشم که معماها و گره های ذهن همسرم رو قبل از خروج از خونه حل کرده باشم...  

نمی خوام زیاد این مطلبو بازکنم شاید اینجا جای گفتنش نباشه...  

 

اما بیاید کمی فکر کنیم شاید هنوز به ساختن نسل آینده امیدی باشه..

چکیده امروز من..

نمی دونم چرا همش امروز به این نتیجه می رسم که.. 

 

ما به او محتاج بودیم.. او به ما مشتاق بود.. 

 

پ.ن.۱ مرسی گلدونه عزیزم بابت تلنگر امروزت... 

پ.ن.۲ مرسی شجر.یان جونم بابت آهنگ بی نظیر بت چین...  

و تو...

مالکیت!

سلام بچه ها.. راستش یه سوالی برام پیش اومده که می خوام بدونم شما هم تاحالا به این مساله فکر کردید یانه! 

 

چقدر به اینکه تو زندگی مشترک مالک باشید اهمیت می دید.. مثلا اگه تو پرداخت قسطهای یه چیزی کمک کنید یا قسمتی از پولی که خرج می شه مال شما باشه انتظار دارید تو ملکیت اون ملک یا شی به صورت رسمی شریک باشید؟؟ یعنی نصف خونه به نام شما باشه؟ 

 

 راستش من زیاد به این مساله اهمیت نمی دم.. اما خوب خیلی ها براشون مهمه.. 

 

تو خانواده ای مثل خانواده ما خوب همیشه بابام به خاطر علاقه ای که به مامانم داشته یا همه چیزو به نام مامانم می خریده و یا دیگه اگه مامانم قبول نمی کرده و زیر بار نمی رفته که همشو به نامش کنه لا اقل نصفشو به نامش می کرده..  

تو زندگی من هم پیش اومده... مثلا من الان تو این ۴ ماه تو پرداخت قسط وام مسکن خونه مون و پول خرید ماشین کمک کردم اما خوب خونه که سندش هنوز تو رهن بانکه و ماشین هم که... 

 

برای من اصلا ملکیتشون مهم نیست اما دلم می خواست این مساله از طرف پسرک مطرح شه که قدر منو می دونه..  

گوسفند بیچاره!

 

چیه نگاه می کنید!!! 

خوب باید بگم که امشب دعوتیم خونه مادرشوهر! اونم برای چی؟؟؟ 

برای اینکه صبحانه فردا کله ایشونو بخوریم!!!  

 

دوست ندارید؟؟؟ ای بی سلیقه ها! 

البته بگما من خودم یه دو سه سالی می شه که نخوردم! شایدم بیشتر... چون بابا ناراحتی قلبی داشت کلا این غذاهای غیر رژیمی خونمون ممنوع بود! 

اما خونه پسرک اینا کلا رژیم مژیم تعطیله! 

راستش زیاد دوست ندارم شب جای غیر از خونه خودم باشم اما خوب بعضی وقتا آدم مجبوره!! 

مخصوصا که کلا سعی می کنم در این باره نظر ندم چون همینجوریش همه فک می کنن من گل پسرشونو دزدیدم!! وای به روزی که... 

بگذریم.. از بحثای خاله زنکی!! 

البته من فردا باید برم سر کار.. اما پسرک فردا بازم مرخصیه.. کلا بهش بد نمی گذره.. این هفته ها کارشون سبک تره می گه نمی ارزه واسه ۳ ساعات کار ۴ ساعت تو راه رفت و آمد باشم.. خوب البته راست می گه! 

شاید اصلا من به کله پاچه صبح نرسم چون باید ساعت ۷ از خونه بزنم بیرون... 

اما خوب کی به من فکر می کنه!!  

راستی امیدورام همتون سالم باشید و امروز به خوشی براتون تموم شده باشه!! من که چشام هنوز می سوزه!