این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

روزهای بارانی...

 

بهار بود تو بودی عشق بود و امید 

                                     بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت.... 

شاید همیشه روزهای بارونی بوی خاک باران خورده نده.. شاید همیشه بدون چتر با چشمهایی بسته و با لبخند و دستانی باز رو به آسمون و  زیر بارون راه نریم... 

 

شاید بعضی وقتا روزای بارونی مثل امروز باشند که غمگینم............

چه فرقی می کنه که ناراحتی آدم از چی باشه.. یا از کی..  

... کاش سالها پیش پدرم رو گم کرده بودم!!!!!!

پرنده کوچولوی من...

سلام! قبل از اینکه براتون تعریف کنم خودم دارم غش می کنم از خنده!  

 

 

 

یه حرف خنده دار زدم... یه حرفی که خیلی سوتی بود... 

 

یهو منو می کشه سمت خودشو می بوسه می گه پرنده کوچولوی من... ممممم 

 

من مست از خوشی صفتی که برام انتخاب کرده و سرخوش از لطافت انتخابشم که یهو می گه... 

 

: عزیزم دونه هایی که تابستون قایم کردیو خوب فکر کن یادت بیاد کجا گذاشتی!!!!! 

 

** اسکل: اسم پرنده ای که تابستونا دونه قایم می کنه برای زمستون.. زمستونا یادش می ره کجا قایم کرده بود!!!

اصغر در سال ۱۳۹۹!

سابجکت خودتون مسخره است! گفته باشم! نبینم کسی پسر *منو مسخره کنه!! 

خوب اسمش قراره اصغر باشه!! 

جمعه ۸/۸/۸۸ ساعت ۱۸:۳۰ سکانس داخلی  

 

پسرک لم داده کنار تلویزیون و برنامه مزخرف ر.ر.شید.پورو نگاه می کنه! 

  

پیتی هم مثل خانومای شوهردوست داره تمکین می کنه  و موهای شوهرشو نوازش می کنه!  

 

پسرک: عزیزم الان که سال ۱۳۸۸!  فکر می کنی ما تو سال ۱۳۹۹ چه وضعیتی داریم!  

 

پیتی: Sighممممممممم.. ۱۱ سال دیگه! به نظرم یه خونه بزرگتر خریدیم و ماشینمونو عوض کردیم (همون ماشینی که هنوز نخریدیم!) اصغر احتمالا داره می ره کلاس اول..

پسرک: شایدم کلاس پنجم! 

پیتی: (چند لحظه سکوت می کنه تا یادش بیاد بچه ها تو چه سنی می رن کلاس پنجم!) و ناگهاااااااااان!   

نخیر!!! حالا که اینجوره اصغر اون موقع تازه ۳ سالشه و یاد گرفته باباشو صدا کنه! ببعی!   

 

پسرک:  

کلاس پنجم!  

پیتی:(با عصبانیت و نگرانی!! و خوشحال از اینکه روشهای ضد اصغرو بلده و دست خودشه!)  نخیرم! ببین عزیزم تو به من قول دادی که تا ۳-۴ سال واسه خودمون گشت و گذار می کنیم! و بعد اگه دلمون خواست حالا یه فکری هم واسه اصغر می کنیم! ما باید چند سااااال مطالعه کنیم و حسابی اطلاعات جمع کنیم!Reading a Book الکی که نیست!  

 

پسرک: کلاس پنجم!  خودتو آماده کن عزیزم!  

 

پیتی: ببین عزیزم بیا منطقی صحبت کنیم! ما الان اصلا آمادگیشو نداریم!  

 

پسرک: کلاس پَ...  پیتی:    

 

خلاصه این بحث ادامه داشت تاااااااااااا..... و فعلا مسکوت موند!  

 

* این عکس مربوز به همون سایتیه که عکس پدرو مادرو می دی عکس بچه رو می ده! این عکس پسرمون بود! فقط نمی دونم چشاش به کی رفته که آبیه! 

 

روز من و تو..

چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی  

و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی

 

 

امروز سومین ماهگرد همخونه شدنمونه.. لوس و بی نمک هرچی که هستم برای من پنجم هر ماه یه حس خاص داره که عاشقشم..   

 

این سه ماه تلخ و شیرین برای من پر از عشق بود.. پر از یاداوریهای شیرین نداشته های دیروز و داشته های امروز.. 

گرچه خیلی وقته که ازت دورم اما تو بزرگی و شکر بزرگیتو هیچ وقت یادم نرفته.. 

دلِ نازک من!

- بهش اس ام اس میدم: صبح بعد رفتنت خوابم برد.. یه خواب بد دیدم.. کلی گریه کردم  

 

+ چه خوابی عزیزم؟ 

-  یه د.و.ست د.ختر داشتی که خیلی پررو بود.. هرچی گریه می کردم اون می خندید.. از خونمون نمی رفت بیرون.. تو هم ساکت بودی.. کثا.فت می خواست با ما زندگی کنه!  

 

+من گفتم چه خوابی دیدی! خوبه که سه نفری باهم زندگی می کنیم!   

 

- من الان دلم نازکه!  

.... 

زنگ می زنه و می گه خوب حالا بگو ببینم چه شکلی بود می خوام ببینم با واقعیت منطبقه یا نه..  

 

واقعا چرا ما زنها همیشه نگرانیم..؟ شما نیستید؟

یه هفته جدید...

سلام.. اینم یه هفته جدید که امیدوارم پر از اتفاقای خوب باشه برای هممون... 

 

آخر هفته نسبتا پرباری بود... پنجشنبه که دوباره من مرد خونه بودم و پسرک تعطیل بود و خونه مونده بود...  راستش وقتایی که خونه است اصلا نمی تونم محیط کارو تحمل کنم همش دلم می خواد زودتر برم خونه..  خیلی لوسم نه؟؟  

  

رفتم خونه خواستم دوباره پشت آیفون اذیتش کنم منتظر بودم بگه کیه که من بگم کارگر شهرداریم این ماهانه ما رو بدید  که یهو خودم قبل از اینکه هر حرفی بزنم غش کردم از خنده!  

 

خلاصه رفتم تو و برای ناهار هم یه پیتزای خوشمزه درست کردیم و در راستای تشویق خودمون برای یه هفته ورزش و رژیم  خوردیم و همه رژیمو بر باد دادیم..  شوخی می کنم کم خوردیم! 

عصر هم تصمیم داشتیم بریم سینما بی پولی رو ببینیم که میسر نشد!  به جاش رفتیم شهروند و به خرید ماهیانه مون رسیدیم..  

جمعه هم که  از صبح به خونه زندگیمون یه رونقی دادیم و تمیزش کردیم و عصر هم رفتیم خونه مادر شوهر یه سری بهشون زدیم و شب هم خونه دوست پسرک (همون رفیق غار!!) شام دعوت داشتیم که رفتیم و خوش گذشت.. بعد هم پیاده رفتیم تا خونه که حدود ۴۰ دقیقه پیاده روی بود که ورزش نکردن اون روزمون یه خورده جبران شه.. دیگه همین رسیدیم خونه و یه خورده به خودمون پز خونه و وسایلمونو دادیم  و هی با خونه اونا مقایسه کردیم و هی حالشو بردیم..  

الانم که در خدمت شمام.. می خوام یه کفش راحت برای محل کار و خیابون رفتن بخرم.. پیشنهادی دارید؟ کفش فعلیم کالجه! خودم نظرم رو یه کفشی که یه کوچولو ساقداره!  

 

دلم یه عالمه پول می خواد که هی خرج کنم و تموم نشه حالم از هرچی قسطه به هم می خوره! 

 پسرکانه: می میرم برات که....!

چهارشنبه خوشگل من!

۱- نه فکر نکنید اتفاق خوبی افتاده یا اتفاق خاصی... نه چهارشنبه ها همیشه خوشگل و ناز و دوست داشتنی هستن چون تموم شدنش نوید اومدن پنج شنبه رو میدن.. 

 

به هر حال نمی تونم پنهون کنم که از اینکه فردا پنجشنبه است خوشحالم.. 

  

۲- یه تمرینی رو جدیدا شروع کرد برای آرامش داخلیم که استرسها و عصبی بودنهای روزانه رو از خودم دور کنم.. اونم اینه که سعی می کنم از درون لبخند بزنم.. منظورمو می فهمید...؟؟؟ سعی می کنم فشار عصبی رو ماهیچه های سر گردن و پیشونی رو با ریلکس کردن داخلی کم کنم.. 

شاید خیلی قابل لمس نباشه براتون اما دارم این کارو می کنم.. 

حرکت تو روزمرگی با حس خوب جریان زندگی آدمو آروم می کنه.. اینکه بری تره بار سر کوچه و سیب زمینی بخری و با موبایلت رادیو پیام یا آهنگ ((خونه خالی خونه تاریک خونه سوت و کوره بی تو..)) ِ مرجانو گوش بدی و غرق در لذت آرامش زندگیت بشی.. امتحان کنید... مخصوصا اگه رادیو پیام هم یه حال اساسی بده و یکی از نابترین آهنگای شجریانو پخش کنه... 

 

۳- دلم کوهنوردی می خواد.. یه خورده تنبل شدیم من و پسرک..  البته بعد عروسی هر پنجشنبه و جمعه درگیر مهمون بازی بودیم... خوب حق داریم مگه نه؟ 

 

 

 

بعد از یه قرن!

سلام بعد یه قرن!  

می دونم که دلتون برای پستهای آبدوغ خیاری من تنگ شده بود!  

خوب زیاد حوصله نوشتن نداشتم راستش.. 

 

خلاصه بگم که ما آخر هفته رو با مادرشوهر و پدرشوهر رفتیم شمال... خوش گذشت.. البته موقع رفتن چنان ترافیکی بود که ۵۰ کیلومترو تو ۳ ساعت رفتیم.. 

 اما موقع برگشت جمع صبح راه افتادیم و خیلی خوب بود.. 

 

این چند روزه هم کلی کار داشتم تو شرکت.. به خدا خبر دیگه ای نیست.. آهان راستی تصمیم دارم برم کلاس رقص.. اگه کسی کلاس رقص خوب می شناسه معرفی کنه لطفا! 

اولش تصمیم داشتم کلاس رقص دونفره بریم با پسرک اما خوب اون یه خورده وقتش پره نمی رسه در ضمن بچم استاد رقصه!  

البته منم یه چیزایی بلدم بیشتر واسه تفنن می خوام برم.. 

 

پ.ن.۱.  چقدر این سر.یا.ل دل .نو.از.ان مسخره و سطحیه! حالم به می خوره اه اه! 

 

پ.ن.۲. رنگ م.م.ل.ک...ت هم که به شدت قهوه ای شده! دستت درد نکنه میمو.ن ز.شت تهوع آور!

تعطیلات آخر هفته

سلام... 

باید بگم که مامانم واسه این تعطیلات ما و قوم شوهرو دعوت کرده شمال... 

 

هوز معلوم نیست که می ریم یا نه اما.. امشب معلوم می شه.. یه کوچولو از دست پسرک دلگیرم اما خیلی مهم نیست.. سعی کرده از دلم دربیاره اما خوب سعیش کم بوده هنوز در نیومده... 

 

اگه رفتیم که حلالم کنید .. اگه نرفتم که بازم حلالم کنید... 

 

امیدوارم که  یو آل هَو اِ نایس ویکند!

امون از دست ما آدما...

ما آدما کلا موجودات بیخودی هستیم چون... 

 

یادمون می ره که چه آرزوهای ریز و درشتی داشتیم و در ازاش به خدا چه وعده هایی که نمی دادیم.. تازه با کلی منت و شک.. وحالاکه بهش رسیدیم.. 

 

یادمون می ره که قدر زنده ها رو بدونیم و این قول فقط تا هفتم مرده هامون طول نکشه... 

 

یادمون می ره که بهم بگیم که چقدر حضورمون برای هم مهمه... 

 

یادمون می ره که نگاه منتظر همدیگه رو بدون جواب نذاریم.. 

 

یادمون می ره که دیگران هم مثل  خودمون از بعضی کارا بدشون میاد .... 

 

یادمون می ره که اینقدر از حرفای دیگران برداشتهای خودمونو نکنیم..  

 

یادمون می ره که اینقدر حسن نیت آدما رو زیر سوال نبریم.. 

 

یادمون می ره که...  

 

کلا خیلی بی خودیم!

 

خدایا آخه این آدم چی بود آفریدی؟؟؟ 

الهی غرورت حریم خونه باشه...

سلام دوستان .. 

راستش می خواستم بگم یکی از حسنای مرد خونه بودن دیروز این بود که فهمیدم که چقدر  برای یه مرد لذت بخشه وقتی وارد خونه بشه و ببینه همه چیز تو خونه سرجاشه و مرتبه.. عطر چای تازه دم میاد و یکی با صدای زنگ در با یه لبخند بزرگ و مهربون بغلشو براش باز کرده و حتی طاقت نیاری اون چند تا پله رو بری بالا و ۳-۴ تا پله رو یهو باهم بری تا خودتو پرت کنی تو بغلش... قربونت برم که همه این کارا رو کرده بودی و داشتی جلوی تی وی فیلم میدی تا من بیام و غر بزنی که فشار آب کمه و نتونستی قبل اومدن من دوش بگیری.. 

قربونت برم که وقتی با اون عینک آفتابی گنده چسبیدم به دوربین آیفون که منو نبینی و اذیتت کنم .. وقتی یهو خودمو کشیدم عقب با دیدن دماغم غش کردی از خنده...   

 

اما با این حال.... الهی غرورت حریم خونه باشه.. تو باغ دل تو هزار جونه باشه... 

من برای همیشه ترجیح می دم که زن خونه باشم و قبل از تو برسم خونه.. و بی تاب اومدنت باشم.. بی تاب چرخیدن کلید تو قفل در...

 

دیشب مراسم نامزدی دخترعموی پسرک بود... خوب بود.. لباس عروس یه دکلته قرمز بود که من خیلی ازش خوشم اومد... آرایش موی عروس هم واقعا قشنگ بود به نظرم.. حیف که اینجا نمی شه رمزدار نوشت وگرنه حتما عکسشو براتون می ذاشتم... 

 

پ.ن.۱: گلی و حاج خانوم موفقیتتون رو در امر فیکسینگ تبریک می گم.. خوش بگذره الهی!

مرد خونه!

سلااااام...  

امروز من مرد خونه ام!    

پسرک حالش خوب نبود مونده خونه و من سینه خیز درحالیکه داشتم از خواب می مردم خودمو رسوندم سرکار...  اولین باره که این اتفاق می افته و خیلی دپرس شدم.. چون وقتی اومدم بیرون خواب بود.. و فقط با حرکت سر جواب ماچمو داد... 

خلاصه بگم که من امروز مرد خونه ام! 

 

راستی امروز دعوتیم نامزدی دختر عموی پسرک.. شاید مجبور شم زودتر برم خونه..  

 

الان به پسرک زنگ زدم... بهش می گم: عزیزم خونه بی من صفایی نداره نه؟؟   

می خنده...   

بچه ها زندگی با عشق یعنی آخر خوشی! 

 

پ.ن ۱- مرسی به خاطر عطر خوش نفست که منو سرشار می کنه... و عشقی که تو لبخند مهربونت هست و بوسه های که با نگاهت به گونه ام می زنی.... 

 

خدای من... ازت ممنونم به خاطر استجابتت.. استجابت خواستنم و عشقی که محال بود و دور..

من و زندگیم..

سلام...مرسی دوستای خوبم که به فکر من بودید و به خاطر اهمیتی که به مشکل من دادید... 

 

دوست ندارم زیاد در مورد اینکه رفتارم در مقابل پسرک چجوریه و چحوری باید باشه حرف بزنم.. راستش خوب هرکسی تا تو شرایط دیگری نباشه نمی تونه حکم کلی بده که همه مردا اینجورین و تو نباید پرروش کنی و این حرفا.. البته من از همه شما دوستای خوبم که اینجوری برای من وقت گذاشتید و نگرانم بودید ممنونم.. اما.. من به زندگی به صورت یه رقابت و یه کل کل  نگاه نمی کنم.. جدا از مسائل زن و شوهری و وظایفی که یه مرد و زن در قبال هم دارند وظایفی هم هست که مخصوص زنه! و من ازش فرار نمی کنم و عاشقانه انجام میدم... اینکه استرسم بیشتر شده فقط دلیلش یه سری بی برنامگی های خودمه و نه توقعات پسرک.. 

بگذریم..  به هر حال الان خوبم و از داشتن دوستای مهربونی مثل شما خیلی خوشحالم.. 

 

این روزا با آرامش من اوضاع خیلی بهتره... آرامشی که با منطق برام درست شده... 

 

همیشه برای ما دعا کنید..لطفا!

درون من...

سلام... راستش این پست صرفا جنبه بیرون ریختن نگرانیهامو داره..   ارزش دیگه ای نداره.. اگه حوصله ندارید نخونید... 

 

-------------------------------

تو دوران مجردی مشکلاتی داشتم که به دلیل استقلالم و فشار زیادی که به مدت ۱۰ سال یعنی از دوران دانشجویی روم بود برام به وجود می اومد..  خوب یه جورایی تو استرس بودم گاهی اوقات... راستش به دلایلی دوستی با پسرک هم تو این ۵ سال برام پر از استرس بود.. که البته الان به  

شدت پشیمونم از اون همه نگرانی.. 

 خوب پسرک خیلی محتاطانه و با آزمایشهای فراوونی منو انتخاب کرد که خوب همش به دلیل منطقی بودن زیادش و با توجه به شناختی بود که از خانواده اش داشت.. خیلی تنش داشتیم.. بارها و بارها ازم خداحافظی کرد و من... اما نهایت صبرش یه هفته بود.. بعد از یه هفته با یه اس ام اس یا تلفن از دلتنگی برمی گشت و می گفت بی تو نمی تونم.. اما منطقش که به دلایلی از نظر همه بی منطق بود می گفت من و تو نمی تونیم با هم باشیم.. این اومدنها و رفتنها اثرات خیلی بدی روم گذاشته که الان دارم یه سری از نتایجشو تو درون خودم می بینم.. اشتباه از خودم بود شاید باید با منطق اون فکر می کردم و می ذاشتم هرچی خدا می خواد همون بشه.. 

اما خوب من عاشقش بودم.. هستم.. الان که باهمیم خیلی خوشحالم.. با همه اختلاف نظرهایی که داریم اما عشق بینمون خیلیاشو حل می کنه و بقیه اش هم می مونه که تو دراز مدت حل بشه... 

اما یه مدتیه که یه مشکلی دارم.. دنبال یه روانپزشک خوبم.. مشکلم هم اینه که تو خواب دندون قروچه می کنم... پسرک می گه که الان که از استرسهات کم شده چرا هنوز آرامش نداری.... اما مردا نمی دونن که ما زنها همیشه نگرانیم و خدا انگاری مارو فقط برای آرامش دادن آفریده و آرامش ندیدن.. 

وقتی پسرک میاد خونه انگاری همه مشکلات خودم یادم می ره و حل میشم تو وجود اون که نکنه خسته باشه و من بهش نرسم.. نکنه از یه چیزی تو خونه خوشش نیاد و تو ذهنش .. اون گوشه های ذهنش از زندگی با من ناراضی باشه.. نکنه از قیافم زده بشه.. نکنه بگه ... می خوام که راضی باشه.. اما خوب بعضی وقتا وقت کم میارم برای این همه خوب بودن.. برای مرتب بودن هرروزه.. برای وسواسهای دلم وقت کم میارم.. پسرک من! ببین که باتو و به خاطر عشق تو استرسهای من بیشتر شده عزیزم.. می خوام براش یه نامه بنویسم....بنویسم که کمکم کنه که رضایتو تو وجودش ببینم... بنویسم که .. نمی دونم.. خیلی آشفته ام.. از درون بی تابم.. شاید اینا نشونه یه بیماری روحی باشه..احتیاج به ایجاد آرامش دارم... شاید یه روانکاو خوب بتون کمکم کنه.. بهم معرفی کنید اگه می شناسین.. خیلی مضطربم.. می خواستم بیشتر بنویسم اما نمی تونم...

اشک و اشک و اشک..

سلام.. امروز پنجشنبه است.. شاید برم سر خاک بابا... دلم خیلی گرفته.. همش خوابشو می بینم که برگشته.. 

 

امروز خیلی دلم گرفت.. با دیدن این وب سایت.. کلی اشک ریختم.. خدایا.... خودت به قلب کوچولوش کمک کن.. 

 

خدایا... بچه ها دعا کنید...

 

می نویسم پس هستم...

سلام دوستان گل گلی خودم!  

گفتم بعد یه قرن و اندی که ننوشتم یه پست بذارم با شکلک مکلک که همچین یه حالی بهتون داده باشم..   

 

راستی عیدتون مبارک.. از بس این مساله عید و تاریخش لوث شده که اصلا آدم رغبت نمی کنه تبریک بگه.. 

خلاصه بهتره فقط از تعطیلاتش حرف بزنیم که خداییش خیلی چسبید.. آخه من و پسرک پنجشنبه رو مرخصی گرفتیم بریم بانک برای واممون.. شنبه هم که محل کار پسرک تعطیل اعلام شد و خوب مسلم بود که وقتی اون تعطیله من نمی رم سر کار! خوب مگه خرم! (هرچی گفتی خودتی!) اصلا مسخره نیست مرد خونه بشینه خونه.. البته بهتره بگم بخوابه خونه و زن خونه بره سرکار.. مگه من سرپرست خانوارم؟؟؟؟  

خلاصه من هم به هر کلکی بود مرخصی رو گرفتم و تعطیلات ما شد چهار روزه.. به به .. الان هم که یادم می افته چهار روز تعطیل بودم دلم غنج می ره  حالا نه اینکه فک کنین خبری بوده ها نههه! یعنی یه جوری افتاده بودیم رو خفتان تعطیلات که یکشنبه شب پسرک تو خواب می گفت کی می خواد فردا بره سرکار!!!!  

راستش از این چهار روز دوروزشو باهم قهر بودیم و دعوا می کردیم..  

5 شنبه که شب خونه خواهر شوهر عظما دعوت بودیم که من و پسرک باهم قهر بودیم اما خوب نمی خواستیم کسی بفهمه و باید می رفتیم آخه پا گشا بود.. از حق هم نگذریم خیلی خوش گذشت.. این خواهر شوهره خیلی ماهه.. همچین یه جورایی خیلی دوسش دارم..  بااینکه از بس تو خونه گریه کرده بودم از سردرد داشتم می مردم اما خیلی بهم خوش گذشت.. 

موضوع دعوا هم طبق معمول خواهر تو اینو گفت داداش تو این کارو کرد بود.. موضوعاتی که پسرک خیلی سعی می کنه نذاره وارد رابطمون بشه اما منه خر مدام اعصاب خودم و اونو خورد می کنم.. خیلی خاله زنکم من!  

خلاصه شب تا ساعت 2 اونجا بودیم و بعد هم رفتیم خونه مادر شوهر و موندیم.. فرداشم یعنی جمعه تا شب اونجا بودیم.. 

می دونید یکی از مسائلی که منو ناراحت می کنه حسادت به خانواده پسرکه آخه پسرک خیلی دوسشون داره.. تاحالا نمی دونستم که چی ناراحتم می کنه دقیقا ..اما اون روز فهمیدم که مساله اصلی حسادت نیست.. مساله اصلی اینه که خواهر کوچیکه پسرک که خوب تو خونه بیشتر از همه مورد توجه پسرکه خیلی با من بد برخورد می کنه و من به همین دلیله که حساسم...  البته ناگفته نماند که بعضی از این رفتارهای اون هم ناشی از بی سیاست بودن و اشتباهات رفتاری خودم.. از حق نمی گذرم..

اون روز جمعه پسرک از یه فرصتی که من برای کاری رفته بودم بیرون استفاده کرد و با خانواده اش صحبت کرد که برخوردشونو با من اصلاح کنن.. بهشون گفت من تو جمعشون تازه واردم و باید منو بپذیرن تا من با دیدن بی اعتنایی اونا، مدام نرم سراغ پسرک و بعد از دیدن محبت به خانواده اش دچار حس حسادت بشم... 

این صحبتش رو رفتار خانواده اش تاثیر مثبت گذاشت و الان من راحت ترم و اصلا حساسیتهای سابقم رو ندارم.. البته شنبه هم سر یه موضوع بی خود پسرک دچار سوتفاهم شد و تمام روزو با من سرسنگین بود.. اما خوب شب به یه بدبختی حلش کردیم!

روز عید فطر هم ناهار آبگوشت درست کردم و به شیوه ای کاملا خودشیرینانه قوم شوهرو دعوت کردم که دسته جمعی یه ابگوشتی بزنیم به بدن... اومدن و حسابی هم خوش گذشت.. عصر هم همه باهم رفتیم تو پارک نزدیک خونه قدم زدیم و کلیییییییییی خندیدیم.. و بعد هم مثل دوتا موش آبکشیده تو بارون اومدیم خونه.. اونا هم رفتن خونه خودشون..  

دعوا زیاد کردیم تو این 4 روز اما.. خوش گذشت .. خدا رو شکر... اینم از شوهرداری ما ننه!

مادر بودن...

 

 

 

سلام به دوستای خوبم.. 

 

قبل از هر چیزی بگم که با خوندن این پست خواهش می کنم برداشتهای خاله زنکی نکنید :دی 

 

راستش می خوام از یه حسی که همیشه باهام بوده براتون بگم.. از یه حس نابی که خیلی دوسش دارم.. حس تولد.. حس زایش... 

کلا آدمیم که از دیدن یه زن باردار همچین دلم غنج میره.. احساس می کنم دارم یه فرشته رو زمین می بینم... 

راستش این چند روز پیش این دخترعمه ما مادر شد و یه پسر به دنیا اورد.. گرچه دیگه دنیا اومدن یه نوزاد تو این دنیای کثیف خوشحالی نداره ولی یه جورایی انگار هنوز خدا امیدواره به بنده هاش... 

یه مدتیه زیاد زن باردار به تورم می خوره.. برام جالبه.. از حساشون می پرسم و جوابای خوشگلی می گیرم.. اینکه می فهمننوزاد تو شکمشون کی داره سکسکه می کنه.... ایییییی جانن... 

دیروز تو مترو وارد قطار که شدم چشمم افتاد به مادر خوشگل و ترگل و ورگل که تو نگاه اول نمی فهمیدی که بارداره.. داشت واسه خودش آهنگ گوش می داد و دستش رو شکمش بود و هرازگاهی یه لبخندی میزد.. وای شکمشو ناز می کرد بعشی وقتا... وای که چقدر زنای باردار زیبا هستن...  

دارم فکر می کنم که چه مسئولیت سختیه مادر بودن..  

پسرک بهم می گه چته چرا یه مدتیه رفتی تو نخ بارداریو این حرفا.. نکنه می خوای کار دستمون بدی :دی 

 

خلاصه که تعجب نکنید اگه فردا اومدم ازتون پرسیدم اسم خوشگل چی پیشنهاد می دید!!!!!! 

 

من رفتمممممممممممممم... 

پ.ن.۱: ببخشید اگه عکس پستم با اعتقاداتتون جور نیست!!!

با توام!

(مخاطب این پست پسرک نیست..) 

 

با توام.. با تو که سعی می کنی به نشون بدی قدرتمندی.. به تو که سعی می کنی نشون بدی من از شما نیستم... نشون بدی می تونی عشق منو ازم دور کنی.. نشون بدی که براش خیلییییییییی مهمی و حتی بیشتر از من... به تو که بی رحمی می کنی... بی رحمی می کنی..آره اصلا فک کن من برای رسیدن به خواسته ام که خیلی برام عزیز و مهم بود بهت توجه کردم خوب اینم بدون که لیاقت توجهت خیلی پایین بود و من نمی دونستم...  

 

یادمه استاد می گفت حسد چیز بدی نیست به شرط اینکه نمود بیرونی پیدا نکنه و فقط تو دلتون باشه... نمی تونستم ولی اونقدر به کارای احمقانه ات ادامه دادی که تونستم.. دیشب تونستم به حسدی که تو با کارات تو دلم ایجاد می کردی لبخند بزنم و نشونش ندم.. ازت ممنونم که بزرگم کردی.. با بچگیت بزرگم کردی.. 

یادم باشه هیچ وقت نذارم کسی این حسو پیدا کنه.. یادم باشه هیچ وقت نذارم کسی اینجوری دلش بشکنه.. یادم باشه نذارم هیچ یتیمی اینجوری درد بی پدری یادش بیاد.. هیچ آدم دور از مادری درد دوری رو احساس کنه.. یادم باشه نذارم کسی اونقدر بغض کنه که گلوش درد بگیره..  

 

یادم باشه غریب نوازی کنم.. یادم باشه که... یادم هست.. همیشه یادم بوده.. همیشه... 

 

گلوم درد می کنه...

بدم میاد ازت!

اصلا دوست ندارم برای این پستم سلام بنویسم.. چون این یه پست کاملا ث.یا.ث.یه.. 

 

و کثیف ترین چیزی که می شناسم همینه! 

 

هی تو... اومدم بهت بگم که آهای خوک پیر کثیف ازت متنفرم.. به اندازه همه آههایی که به دل مر.دم ما نشوندی به اندازه همه لحظات این روزهای سیاه به اندازه عمر طولانی تو.. به اندازه بزرگترین عدد دنیا ازت متنفرم!  

تا حالا مرگ کسیو نخواستم.. هیچ وقت! اما تو کاش می مردی... کاش.. 

خدایا.. نمی دونم چی بگم.. نمی دونم چی ازت بخوام.. نجاتمون بده!

پاگشا!

آخه من نمی دونم چرا هیچکی ما رو دعوت نمی کنه خونه اش! اصلا افسردگی مفرط گرفتما... جز خانواده های خودمون باورتون نمی شه هیچکی دعوتمون نکرد... البته این پنجشنبه مامان یکی از دوستام دعوتمون کرده.. خوب آخه آدم که از دوستش انتظار نداره از فامیل انتظار داره.. نه؟ 

البته ماه رمضون هم یکی از دلایلشه ها! بگذریم به قول پسرک بهتره تو زندگی درگیر حاشیه ها نشیم... 

 

راستش بعد از اون روزا یه جورایی برنامه ریزی می کنم که وقت داشته باشم که قبل از اینکه پسرک برسه منم یه خورده به خودم رسیده باشم و هپلی نیام جلوش که بخوره تو ذوقش... 

 

شنبه که خونه مامان پسرک دعوت بودیم در واقع پاگشای دخترعموی پسرک بود که یه ۱ ماهی قبل از ما عروسی کرده بودن... شب خوبی بود خیلی خندیدیم.. آخه کلا خانواده پسرک مخصوصا خانواده پدریش خیلی شوخ و با مزه ان.. وقتی عموش حرف می زد هم ولو بودن رو زمین و می خندیدن.. 

شب هم با آژانس برگشتیم خونه. امیدورام به زودی بتونیم ماشین بخریم... 

البته وام ازدواجمون جور شده ولی خوب هنوز پس اندازمون کافی نیست.. 

وقتی برگشتیم پسرک رو مبل لم داد و گفت که آخیییییییییشششششششش هیچ جا خونه خود آدم نمی شه... منم تو دلم قند آب شد... :)  

 

پازلمون هم دیگه آخراشه... البته یه مدتی بود که زیاد وقت نمی ذاشتیم.. دیشب یه خورده کاملترش کردیم.. فعلا که سر گذاشتن مهره آخر دعواست.. البته هنوز به مهره آخر نرسیدیم اما از همین الان دعواست!! 

من مسافرت می خواممممم!  اون مسافرت اسپانیا که گفته بودم.. یادتونه؟ به شدت با کمبود مرخصی مواجهیم.. من شاید بتونم یه جورایی مرخصی بگیرم اما پسرک خیلی درگیره! 

 

الانم خیلی گشنمه.. امروز روزه نیستم.. خوابم هم میاد.. چه پست قاطی پاطی شده.. 

شاید امشب شام کباب چوبی درست کنم.. نمی دونم.. شایدم باقلاپلو با مرغ.. مردم بس که فک کردم چی درست کنم که متنوع باشه...!