این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

عکس بازی!!

مستانه این بلا رو انداخت به جون ما! :))

اینم از من و پسرک!


من!



پسرک!



اینجا!


حال بد امروزم..

این پست پر از بار منفیه.. نخونید اگه حوصله ندارید!


امروز خیلی روز بدی رو شروع کردم.. نمی دونم شاید دیشب خوب نخوابیدم... صبح به سختی اومدم سر کار .. نه اینکه خوابم بیاد ها.. نه .. اصلا خوابم نمی اومد.. پسرک که مرخصی داشت واسه کارای بانکی و وام خونه جدید.. و ساعت ۱۰ بانک قرار داشت.. منم مجبور بودم تنهایی بیام سر کار..


دوست دارم امروز خونه نرم.. برم تو پارک و در و دشت واسه خودم راه برم و ولو بشم.. دلم می خواست یه امروز و هیچ مرد لعنتی کثیفی مزاحم هیچ زنی نمی شد و من بدون فکر و خیال مزاحمهای خیابونی روسریمو بدم دست باد و با لباسهای خنک و روشن تو خیابونها راه برم و راه برم..

منتظر بودم یکی از اون زنیکه های سیاهپوش امروز به شالم که انداخته بودم پشت گوشم و آستینهامو که داده بودم بالا گیر بده تا من مرتکب قت...ل بشم.. امروز واقعا می تونستم قاتل یه آدم سیاهپوش بدترکیب باشم.. می تونستم.. متنفرم ازت رنگ سیاه.. ازت متنفرم به معنای واقعی کلمه ازت متنفرم رنگ سیاه.. ازتون متنفرم آدمهای سیاهپوش نفهم.. من گرممه... وقتی تو خیابون و تو این هوای آلوده تهران نفس می کشم مریضم.. من دلم آرامش می خواد.. من از تهران و هوای کثیفش متنفرم.. من از این همه سروصدا متنفرم.. من پیراهن سفید بلند می خوام.. می خوام موهام هوای خنک و تمیز بخوره... از همه شما که هر روز صبح اتومبیل های شخصی تون رو تک نفره سوار می شید و تن لشتون را زیر باد خنک کولر ول می کنید و حواستون به این هوای کثیف نیست بی زارم.. بی زارم ار تن پروری شما آدمهای نفهم ایرانی!! از شما ایرانی های بی فرهنگ حالم به هم می خوره که نمی فهمید سالانه هزارها کودک ناقص به خاطر بی شعوری شما به دنیا میاد.. اینکه ماران بارداری هستن که مجبورن تو این هوای کثیف که شما می سازید نفس بکشن..

من آرامش و سکوت و هوای خوب می خوام..

من از همکار نفهمم که همه کاراشو اشتباه انجام می ده و باید کاراشو اصلاح کنم متنفرم..

من پر از حس تنفرم از زمین.. از پستی این آدمهای کثیف و سیاه پوش.. متنفرم..

دوره سخت..

با خرید این خونه یه دوره سخت مادی تو زندگیمون شروع شده.. دوره ای که پره از خواهشهای دل من ..خواهشهایی که با این وضعیت به نتیجه نمی رسه...



خوب خونه ای که تا سه سال دیگه هم نمی شه بدهیاشو داد و رفت نشست توش به چه درد من می خوره.. تا سه سال دیگه حتما باید با بچه برم تو اون خونه!! آخه با بچه که نمیشه رفت دور دنیا رو گشت.. کاش ۱۰ سال جوونتر بودم!

هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز اینقدر برای تفریح و شادی وقت کم داشته باشم..


غمگینم و بی انگیزه!

خبری که غمگینم کرد..

امروز وبلاگ یکی از دوستان رو می خوندم.. یه مطلبی توش نوشته بود که اولش برام گنگ بود.. اما با توضیح یکی از دوستام برام روشن شد.. راستش مطلب ناراحت کننده ای بود.. موقعیتی بود که برای یکی از دوستانش پیش اومده بود و دل آدمو ریش می کرد.. از اون مشکلاتی بود که با فکر کردن بهش هم ضربان قلبم بالا می رفت... چه برسه به اینکه خودمو بخوام جاش بذارم.. که دوستم بهم گفت که اصلا خودتو جای اون آدم هم نذار..


می خوام بهتون بگم که ما آدما در قبال همسرامون چه زن و چه مرد خیلی مسئولیم.. به قول مسافر کوچولو ما اهلیشون کردیم..

باید در قبال انسانهایی که اهلی می کنیم مسئولیت پذیر باشیم.. مسئولیت ناپذیری ما بعضی وقتها خیلی گرون تموم می شه...

یه شاخه گل.. یه لبخند ساده.. یه دوست دارم خیلی خیلی ساده... بعضی وقتها با محبت صدا کردن.. همین سادگیها زندگیمونو نجات می ده ... دلم برای زنی که درک نمی شه می سوزه هرچند گناهکار...

برای نجات زندگی یک زن دعا کنید.. اون به آمین های ما نیازمنده..  خواهش می کنم..

خبر داغ!

خوب وقته اون رسیده که اینجا ثبت کنم که کاری که چند وقته درگیرش بودم چی بوده.. راستش خونه ای که ما توش زندگی می کنیم خیلی کوچیکه.. ۵۶/۸ متر.. یه خوابه.. چند وقتیه تصمیم گرفتیم یه خونه بزرگتر بخریم... یه خونه دو خوابه آفتابگیر و بزرگ...


یه خورده پول کم داشتیم و داریم.. اما دیروز با توکل به خدا و امید به آینده که بتونیم زود قرضهامونو بدیم یه خونه تازه قولنامه کردم.. یه خونه بزرگ دو خوابه.. ۹۱ متره... به خونه فعلیمون زیاد دور نیست .. تقریبا تو همون منطقه است.. 


فعلا یه دو سالی باید بدیمش رهن و تو همین خونه خودمون بمونیم.. خونه خودمون هم فروختیم به خواهر همسر که از همسرم بزرگتر ولی مجرده.. دنبال خونه بود و ماهم خونمونو می خواستیم بفروشیم دیدیم چه بهتر که به آشنا بفروشیم..


اینو می نویسم که به یادگار بمونه.. می خوام بچه ام در آینده بدونه که زندگی پدر و مادرش تو خونه ای شروع شد که اتاق خوابش قشنگترین اتاق خواب دنیاست.. بزرگ و نورگیر با یه در رو به حیاط و یه درخت مهربون که سرشو خم کرده رو خونمون و برامون مطبوعترین سایه دنیا رو درست کرده.. پرنده هایی که رو شاخه های همین درخت مهربون لونه ساختن و هر روز صبح با صداشون بیدار می شم..خونه کوچولوی من دوست دارم.. تو همیشه اولین خونه عشق من می مونی..

قدم زدن در یک روز آفتابی

بعضی روزا که به دلیلی مرخصی می گیرم و مثل خانومایی که شاغل نیستند به کارام می رسم و تو خیابون قدم می زنم خیلی لذت می برم.. راستش تصور اینکه تو یه زمان خاصی از روز مثلا ساعت ۱۰ صبح تو خیابون های شلوغ و سرسبز تهرانپارس قدم بزنم منو به سر شوق میاره..

می دونم که اگه یه روز کار نکنم دیگه این شوقو ندارم.. برای همین بعضی روزا مثل امروز به یه بهانه ای مرخصی می گیرم و میرم و مثل خانومای خونه دار خرید می کنم و می رم خونه و از سکوت دنجی خونه کوچیکمون لذت می برم..

بعضی وقتها فکر می کنم اصلا دوست ندارم دنجی و تنهایی که با همسرم تو خونه کوچیکمون با اون اتاق خواب دلبازو پر نورش تجربه می کنیم با داشتن یه بچه به پایان برسونم.. 


بعضی از زوجها یه موقعی احساس می کنن که نیاز به نفر سوم دارن که جمع خانوادشون تکمیل بشه اما من هنوز این احساسو ندارم .. بعد از ۶ سال و نیم تنهایی با همسرم که دو سالشو بعد از ازدواج گذروندیم و حتی یه روز هم از هم دور نبودیم هنوز تنهایی با همسرم رو دوست دارم و نمی خوام مادر بودن رو فعلا تجربه کنم.. راستش از لحاظ روحی آمادگیشو ندارم..


البته فکر نکنید که این نوشته هام معنی خاصی داره.. اینو گفتم که بگم چقدر سخته همسر آدم تک پسر باشه و همه انتظار دیدن بچشو داشته باشن .. اونم یه پسر.. یعنی جنسیتشم از قبل تعیین شده!!! اما تو هنوز آمادگی اینکه یکی مامان صدات کنه رو نداشته باشی...


روزهای دا...غ مرداد...

خوب من تو یه ماه سرد با همسرم آشنا شدم.. تو بهمن ماه و وسط یه عالمه برف تو جاده لشکرک تو یه جمع شاد و پر انرژی.. اولین گلوله برفی کارمونو ساخت و سرنوشتمونو به هم گره زد... اما تو یه ماه داغ باهاش ازدواج کردم.. تو مرداد.. تو گرمای مرداد داغ ۱۳۸۸..  ۸ روزی از دومین سالگرد ازدواجمون گذشته...


برای سالگرد ازدواجمون با خانواده همسرم و برادرم برای شام رفتیم به یه رستوران سنتی خیلی قشنگ.. خیلی خوش گذشت.. هدیه برای همسرم یه ادکلن خیلی خوشبو خریدم +

قیمتش ۱۱۶ تومن بود که من ۱۰۰ خریدم... خیلی بوی خوبی داره.. عالیه...

همسرم هم برام یه جفت کفش خیلی خوشگل از این عروسکیا که روش سوراخ سوراخ داره :دی

و ۵۰ تومن پول نقد داد.

مادر همسرم هم یه قواره پارچه لیمویی رنگ خیلی ناز که دوست دارم بدم برام پیراهن کوتاه بدوزن..

و مامان خودم هم ۱۲ تا پیاله کریستال که البته خیلی نیاز داشتم و مامانم می دونست خرید... داداشم هم یه بسته شکلات برامون خرید..


۲۰ روزی هست که درگیر یه کاری هستیم که خیلی خستمون کرده..  در جهت ایجاد راحتیه اما خیلی وقتمونو گرفته.. اما فعلا بهتره حرفی در موردش نزنم تا انجام بشه..


خیلیییییی وقته که وبلاگم کم رنگ شده.. نه؟ یادش به خیر یه مدتی با یه عالمه اسمایلی روزانه نویسی می کردم..


جوون بودم.. :دی


برای هم انرژی مثبت و خوب بفرستیم.. دعا کنیم برای همه چیز و همه کس...

امروز!

خوب باید بگم که امروز سالگرد ق.م.ر.ی ازدواج من و همسرمه... :)


دو سال پیش تو روز ۴ شعبان با هم ازدواج کردیم.. روز خوبی بود...  البته دو سال پیش ۵ مرداد ۸۸ بود..

راستش من خیلی به تاریخهای قمری اعتقاد ندارم.. اما اینو نوشتم که ثبت بشه..


ت.ر.کیه

تو مسافرت عیدمون به تر.کیه یه خانومهای مسن اروپایی و امر..یکا..یی بودن که صبحها موقع صبحانه تو هتل بلوز و شلوار یا دامن های صورتی و سفید و روشن می پوشیدن و تو سلف سرویس هتل وقتی جاتو برای برداشتن غذا بهشون می دادی بهت لبخند می زدن و بعضیاشون با یه لهجه غلیظ انگلیسی بهت می گفتن تنکیو!

یا حتی وقتی از کنارشون رد می شدم یه مرضی پیدا کرده بودم که هی بهشون لبخند بزنم و جواب بگیرم... کلی حال می داد این تفریح صبحگاهیم بود واسه گرفتن کلی انرژی..

حالا فکر کنید رو بالکن معرکه رستوران نشستیدبا منظره زیر!

و دارید آب پرتقال طبیعی عالی با کلوچه دارچینی می خورید که یهو می بینید ۷-۸ تا خانوم و آقای مسن انگلیسی که باهم دوستن و اومدن مسافرت دنبال یکین که ازشون عکس بندازه..

خوب معلومه که می دویی طرفشون و با لبخند براشون عکس میندازی در حالیکه با شیطنت هر کدومشون سعی دارن یه ادایی از خودشون در بیارن تو عکس بهشون می خندی و یه ماچ دسته جمعی برای همشون می فرستی..


خوب بعد از این نکته ها که هی میاد تو ذهنمو هر از گاهی دلمو با یادآوریش شاد می کنم چطوری قیافه عبوس پیرمردهای و پیرزنهای شهرمو تحمل کنم... من از این کشور متنفرم!


یک روز عجیب..

درسته که سه ساله که دیگه اینجا نیستی...

اما هنوز پدرم که هستی..

روزت مبارک بهترین پدر دنیا...

روزت مبارک که هیچ کس برای من٫ تو نمی شه..

هیچ کس..

جور نشد

برنامه که درگیرش بودم و باید انجام می شد پولش جور نشد که نشد.... فعلا تصمیمون رو راکد نگه داشتیم.. اوضاع مالی کلا خوب نیست تو مملکت.. وضعیت کار پسرک هم خیلی خوب نیست..


برای هم دعا کنیم دوستان...

گیر کردم!

برای انجام یک تصمیم تو زندگیمون درگیر مسائل مالی شدیم .. می خوام یه کاری کنم که خیلی مهمه و باید سریع انجام شه اما پولش جور نمی شه!!! از شرکت طلبکارم ولی با پررویی پولمو نمی دن!

به هر دری می زنم که فکری براش بکنم نمی شه! می خورم به در بسته! وام نمی خوام بگیرم چون درگیرم می کنه!

نمی دونم چه کنم!!!!!! خدایا کمک کن!

این روزها..

سلام..خیلی وقته ننوشتم.. :) تعطیلات سال نو خوب بود.. یه سفر یه هفته ای با پسرک رفتیم ترکیه.. راستی سال نوتون مبارک... این روزها راستش خیلی حس نوشتن ندارم.. امروز یه خورده دمقم.. دلگیرم.. با اینکه این روزها هوا خیلی خوبه و من عاشق این فصلم...


مراقب خودتون و دنیاتون باشید... بدرود...

من و تو

راستی نگفتم که حلقه ها از طریق یکی از دوستای مامانم که می اومد تهران به دستم رسید؟

:))

آره بابا رسید به دستم و من هم طاقت نیاوردم و همون چهارشنبه شب بهش هدیه دادم.. خیلیییی خوشحال شد و هیجان زده.. اولش فقط مال خودشو دادم... بعد مال خودم هم اوردم بیشتر خوشحال شد...

خلاصه خوب بود همه چیز...

البته هنوز اسمهامونو ننوشتیم توش!


یه سری حرف و حدیث هم شنیدم از یه عده که اصلا مهم نیست و بهش فکر نمی کنم...

بزرگ شدم خوب...

حلقه های دوست داشتنی

متاسفانه هدیه تا امروز به دستم نرسیده.. یعنی مامانم نوبت دندونپزشکی داشت نیومد تهران...

کسی هم نبود بده برام بیاره... :((

اما خوب اشکالی نداره... می تونم برای تولدش بهش هدیه بدم.. اما خیلی خوب بود اگه می شد...

آخه به نظرم حلقه هدیه ای هست که آدم تو یه مناسبت رمانتیک کادو می ده.. تولد به اندازه سالگرد ازدواج مثلا رمانتیک نیست... ها؟

نمی دونم.. یعنی تا سالگرد ازدواج صبر کنم؟ ولنتاین هم می شه یک هفته باشه نه؟ آخه ممکنه مامانم تا آخر هفته بیاد...


اصلا مناسبت چه اهمیتی داره .. مهم اینه که من می خوام بگم دوستش دارم... مگه نه؟


در ضمن مرسیی بادوووم عزیز بابت اینکه هر روز بهم سر می زنی... امدوارم که به زودی خودت نوشتنو شروع کنی..

یه هد...یه دو...ست داشتنی...

نمی دونم بهتون گفته بودم یا نه.. فکر کنم می دونید که من و پسرک خیلی اتفاقی اولین قرار دو نفره مون افتاد تو روز ولنتاین.. یعنی تا اون موقع چون شخص مهمی تو زندگیم نبود که عاشقش باشم  اصلا روز ولنتاین برام مهم نبود.. ولی پسرک خوب با همه آدما فرق داشت واسه من..

اولین بار وقتی فهمیدم عاشقشم که داشت با چشمهای نگران برفو از تو صورتم پاک می کرد..

امسال ششمین سالگرد دوستیمون نزدیکه .. 6 روز دیگه..

بازم نمی دونم بهتون گفتم یا نه حلقه ازدواج ما یک رینگ طلا سفیده که دو ردیف 12 تایی برلیان ریز کنار هم روش داره... اما من همیشه عاشق رینگهای ساده طلایی بودم..

برای همین تصمیم گرفتم امسال با پس اندازم به عنوان هدیه این سالگرد عزیز دو تا رینگ ساده طلایی به خودمون هدیه بدم.. مامانم زحمت خریدشو کشیده و هنوز به دستم نرسیده.. حالا امیدوارم به زودی خودش بیاد خونمون و برام بیارتشون.. خیلی دوست دارم زودتر ببینمشون..

دوست داشتم بدم اسممون رو هم توش حک کنن اما نمیدونم وقت می شه یا نه.. امیدوارم وقت داشته باشم و بتون تا هفته دیگه آمادشون کنم.. البته تولدمون هم نزدیکه .. هردومون اسفند ماهی هستیم ... پسرک 10ام و من 18 هم... (اسمایلی پیتی در حالیکه دستشو زده زیر چونشو به آسمون نگاه می کنه)


تنوع

یه تنوع تو زندگیمون قراره به وجود بیاد! یه خورده بابتش خوشحالم، اما فعلا سعی می کنم بهش فکر نکنم تا وقتش!

امروز می رم دیدن مادربزرگم.. پسرک هم اگه بتونه میاد دنبالم..

جدیدا گوش شیطون کر یه خورده آدم تر شدم و اخلاقهای بدم رو گذاشتم کنار..

این پستم ارزش خاصی نداره فقط نوشتم که به گرسنگی فکر نکنم.. آخه دارم می میرم از گشنگی!

خسیس؟؟

خوب ما داریم یه برنامه ریزی هایی برای خودمون می کنیم که باید بابتش پول خرج کنیم.. واسه همین یه مدت باید خرجای اضافه رو کم کنیم..  راستش من از اولش هم زیاد اهل لباس خریدن نبودم.. نه اینکه دوست نداشته باشما ولی چون تو بچگی همش مامانم لباسامو می دوخت زیاد تربیتم به خرید لباس نمی ره.. تو یه دورانی هم به دلیل صرفه جویی هایی که لازم داشتم این کارو نکردم.. نمی دونم چرا بعضی ها این نوع زندگی رو اسمشو می ذارن خساست...


نمی دونم چرا نمی بینن که آدمی که واسه کادو خریدن اینقدر مایه می ذاره نمی تونه آدم خسیسی باشه.. همیشه تو هر دورانی بهترین کادو ها رو برای عزیزانم گرفتم.. نه که فکر کنید گرون می خرم ها... نه.. ممکنه گرون ارزون و یا متوسط باشه قیمتش.. اصلا معیارم معمولا قیمت نیست.. معمولا می گردم دنبال اینکه طرفم رو چی بیشتر از همه خوشحال می کنه.. بعد قیمتشو می سنجم...

یا اگه مهمون داشته باشیم.. همیشه پسرک می گه تو خودتو واسه مهمون می کشی.. یعنی اگه نتونم بکشم اصلا مهمون دعوت نمی کنم.. یکی از دلایلی که اصلا بعد از ازدواج دعوت از دوستام اینقدر به تعویق افتاده همین بوده که شرایطم خیلی خوب نبوده...

نمی دونم چرا بعضی ها فکر می کنن من به لباسم اهمیت نمی دم و یا خسیسم..

من تمیز و مرتب می پوشم اما هر روز یه لباس جدید نمی پوشم. این یعنی خساست؟؟


کارمند قدیمی

یه خانوم 52 ساله توی اتاق کناری من کار می کنه.. این خانوم از اون آدماییه که کارشو نسبت به سطحی واقعیش خیلی مهم و خیلی تخصصی جلوه میده.. 

تو هند درس خونده، انگلیسی رو اگه بی انصافی نکنم در حدی که بتون فقط منظورشو دستو پا شکسته برسونه بلده.. اما مدام تو حرفاش می گه اوکی! و یا از اصطلاحاتی مثل already و anyway استفاده می کنه با این لحن که معادل فارسیش یادش نمیاد.. 

زن خوبیه اون موقع که هیچ زنی تو مجموعه کاری ما نبود جز من، با اومدنش حسابی منو از تنهایی در اورده بود.. به عنوان یه زن و یه دوست دوست خوبیه و منو تو اون موقعیت از تنهایی در اورد.. 

  

اما تو زمینه کاری ما که هم فنیه و هم بازرگانی و کار با کامپیوتر تقریبا صفره... صفر که البته بی انصافیه اما اگه به درصد بخواهیم بگیم فقط 20% وارده.. اما!!! 

 

اما ایشون با قلنبه سلنبه صحبت کردن و مخ زدن الان یه اتاق اختصاصی دارن و ساده ترین شماره تلفن ها رو هم منشی براشون می گیره! اون وقت من، همین من که الان دارم می نویسم وقتی رئیس بزرگ، مدیر عاملمونو می گم، از بین این همه کارمند که پنج شنبه تا دیر وقت به خاطر کاری که من مسئول انجامش بودن موندن، البته نه اینکه من کم کاری کرده باشما، منظورم منشی و آبدارچیا و نگهبانو ایناست، به منشی می گه ببین خانوم پیتی زاده ناهار چی میل دارن براشون سفارش بده، تشکر می کنمو با همه کارمندا تو آبدارخونه نیمرو می خورم نکنه کسی دلش بشکنه! 

کار خوبی نکردم که این مساله رو تعریف کردم می دونم اما فقط می خوام نظر بدین، نظر بدین که به نظر شما کار کدوم درست تره اینکه دل همه رو بدست بیاری یا اینکه با کلاس گذاشتن الکی و بزرگنمایی و خودشیرینی مقامتو ببری بالا؟  

 

به هر حال شاید باورتون نشه من با تغییراتی که در طرز فکر خودم ایجاد کردم حسابی قوی شدم و اصلا دیگه برام مهم نیست کی چیکار می کنه! به هر حال من به خدا و اینکه حواسش به بنده هاش هست اعتقاد دارم.. به دعای پدرو مادر هم همینطور!  

 

به هر حال خواستم بگم من خیلی تغییر کردم.. :) 

 

در ضمن دیشب با پسرک خیلی منطقی در مورد یه موضوع قدیمی حرف زدم و به نتیجه رسیدم.. 

یه مساله دیگه.. می خواستم یه سوالی ازتون بپرسم؟  حدس می زنید اسم واقعی من چی باشه؟ 

این دخمۀ سرد..

نوشتن از برف و سرمای این روزا شاید براتون تکراری باشه اما دیدنش به همتو لذت و شوق داده..  

اما شاید شما هم اگه جای من بودید و همسرتون از باحال بودن برف و امید به باز بودن پیست تو ایام عید حرف می زد.. 

بغض عجیبی گلوتونو فشار می داد و تو دلتون به اون دخمه سرد و بی روح فکر می کردید.. 

 

به همون سیاهچالی که این روزا خیلی از دوستان دور و نزدیکتون توش اسیرن.. به چه جرمی؟  

به جرم عشق به باران... 

 

دوستان خوبی که خیلی هاتون منو نمی شناسین... پدرو مادرایی که نمی شناسمتون اما غم دلتون رو دلم و چشام سنگینی می کنه... 

 اگه یه روز گذرتون به این صفحه افتاد بدونید امروز تو همچین روز برفی قشنگی که شهرمون عروس شده من برای دلتنگی شما و دستهای یخ زدتون تو " اون دخمۀ سرد" 

گریه کردم... 

 

بدونید که من برای سرمای روح و جسمتون غمگینم... 

 

شجاعت شما هرگز در من نیست... هرگز... تنها کاری که از دست من ضعیف بر میاد شاید سوار کردن آدمهای تنهایی باشه که تو سرما کنار خیابون ایستادند... به یاد شما اما.. ثوابش برای شما اما... 

 

من برای آرامشتون دعا می کنم... بغض راه گلومو بسته...