این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

چه جوری اومدنو این صوبتا!

 بعدا نوشت مهم: ظاهرا دوستان دچار سوتفاهم شدن که این ماجرا مربوط به روز خواستگاری بوده... اما باید بگم آخه باهوشا کی تو روز خواستگاری می تونه زیر گوش داماد زمزمه کنه.. یا کدوم خواهر دامادی میره تو اتاق عروس یا اینکه اصلا کی تو روز خواستگاری شام می ده! این ماجرا مربوط به مهمونی همین جمعه گذشته یعنی 18 اردیبهشت 88 بود...

 

 

در پی درخواست شدید(!!) آزی جونم باید بگم که اینجوری اومدن خونمون:  

 ساعت 5:30 به پسرک زنگ زدم که ببینم برگشته یا نه آخه پ.یست دیز.ین ساعت 2 تعطیل می شه.. از اونجایی که شب قبلش به پسرک اصرار کرده بودم که منو برسونه تا بتونم تو ماشین یه دل سیر بچلونمش اما چون یه خورده دلش درد می کرد نیومده بود و من مجبور شده بودم با آژانس برگردم قول داده بود که حتما جمعه زود برگرده تا بیان خونمون و بریم تو اتاق تا من فشارش بدم!French Kiss  

وقتی زنگ زدم تو را خونه بود گفت که می ره خونه تا ببینه برنامه چیه.. قرار شد وقتی حرکت کردن بهم زنگ بزنه.. 

خلاصه ساعت 10 دقیقه به 8 بود که پسرک زنگ زد که ما تازه حرکت کردیم عزیزم! (به خدا خودش گفت عزیزم!!

حالا ساعت 10 دقیقه به 8 حرکت کردن همانا و ساعت 9:15 رسیدن خونه ما همانا.. بس که ترافیک بود.. طفلی ها وقتی رسیدن افتادن تو بغل ما از خستگی 

مامان پسرک می گفت دیگه می خواستیم تو راه برگردیم بریم خونه.. گفتیم تا صبح هم نمی رسیم خونتون... 

خلاصه اومدن نشستنو ما هم شروع کردیم به پذیرایی.. البته من شروع کردم به پذیرایی.. پسرک هم مدام قلب از چشاش می زد بیرون می زد.. فکر کنم ازم خوشش اومده بود  

به خودتون بخندید راست می گم! 

 

خلاصه از اونجایی که گفته بودن شام نمیایم و اونقدر دیر رسیده بودن من هم یه شام ساده آماده کردم تا لا اقل یه پذیرایی مختصری ازشون بکنیم.. ساند.و.یچ کو.کو سب.زی درست کرده بودم از نوع سوسولی!  از اونایی که تو حلقه های نون با.گت سرخ می شه.. یعنی نونشم با خودش سرخ می شه... بلدید؟  

روشم با پ.نیر پیتز.ا تزئین کردم خیلی باحال بود و به شیوه سل.ف سر.و.یس پذیرایی کردیم.. منو پسرک و داداشی رو میز اپن خوردیم و بقیه رو مبل... به حال خونه مجردیه انتظار زیادی ازمون ندارن  همه خوششون اومد...

من هم هی سعی داشتم پسرکو اغفال کنم بفرستمش بره رو تختم بخو.ا.به استراحت کنه  اما نمی رفت می گفت نه عزیزم خسته نیستم  پسرک خنگ!  

خلاصه زیرگوشش گفتم حسابتو می رسم... و تهدیدش کردم .. 

 

خلاصه در یک اقدام انتحاری خواهر پسرک رفت تو اتاقم پای کتابخونم.. پسرک هم که از تهدیدای من ترسیده بود گفت بریم ببینیم م. چی کار می کنه.. خلاصه رفتیم و تمام مدت م. تو اتاق کنار ما بود و در مورد کتابایی که من ترجمه کرده بودم و خونده بودم و داشتم و داشت و موجود تو دنیا حرف زدیم و من و پسرک 1 ثانیه هم تنها نبودیم..  تی شرتی هم که مامان برای پسرک خریده بود واقعا بهش میومد و عالی بود.. خیلی خوشش اومد... از سوغاتی ها هم حسابی خوششون اومده بود..

 خلاصه اینجوری شد که ما در حسرت یک چلوندگی موندیم!! (چه بی ح.یا!!)

نظرات 8 + ارسال نظر
حاج خانومچه شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:05 ب.ظ

ای وااااااااااااااااااااااااااااااای پیتی خیلی دیگه دخمل شرمنده مون کردیا به مولا! ایشالا یه روز از خجالتتون در بیایم آبجی! D:
آخه خاهر از ترافیک نگو که من مرده ی این معظلم (درست نوشتم؟)
ای جااااااااااان! عزیزم! حالا جونه آزی بهت گفت "عزیزم"؟؟؟ نه! جونه آزی راستشو بگو! این تن بمیره! D:
میگم حسابی تو حسرته چلوندگی موندی! ای بابا خاهر باز شوما یه دو مین تو اتاق حتا در کنار خانومه م. بودید ما اونم نبودیم.. برات تو خود روزش تعریف میکنم خاهر جون (آیکونه آزی وختی رو پای پیتی ولو شده و داره هق هق گریه میکنه و دردودل میکنه!) D:
خوبه یه شام دادی نمک گیرشون کردیا ناقلا! خب معلومه که اینو دیگه بلت بودم بابا خودمم! D:
راستش اون پشنمبه شبیه به حاجی گفتم با هانی کی مسابقه بدم!؟ تندی پرید تو روم که "دهه! نمیخاد! اصلن من اجازه نمیدم این اتفاق بیوفته و تو پاشی بیای خونه ی ما آشپزی کنی خانوم" (بخدا "خانوم" رو گفتا!) D:
راستش فک کنم نمیخاد باعثه ایجاد جنگه جهانیه اول بشه خاهر D:

حاج خانومچه شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:07 ب.ظ

بعدشم دخمل من یه بار اصرار کردم! چرا خودت میخاستی بنویسی اسمه مارو بدنوم میکنی ها؟؟؟ D:
راست میگی؟ خرید بازم؟ واااااااااااااااااای خوشبحالت! بذارم ببینم چه مارکی میخاین بگیرین؟ ببین جارو برقیه من مارکه بووشه و قهوه ساز ندارم ): دیدی هیچی ندارم منم! خب بگو چی میخرین منم برم از رو حسودیم بخرم خاهر D:

قهوه سازو می خوام بگم مامان به عنوان هدیه پاتختی بگیره برام.. دلونگی از همه بهتره.. بیم هم خوبه.. حالا بذار برم ببینیم میام آمارشو می دم خاهر!

لادن شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:22 ب.ظ http://k2l.persianblog.ir

سلام : د ی
خوبید؟!
میگما...خونتون از هم زیاد دوره یا ترافیک سنگینه؟!:-س
راسی....خوش به حالب!مادرشوهر خوفی داری :ایکس
هر وبلاگی رفتم همه دارن آه و ناله میکنن!از آینده خودم ترسیدم همچین...
راسی!به وبلاگ منم سر بزن،به زیبایی وبلاگ شما نیست...اما بدم نیست : د ی

گلدونه شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:47 ب.ظ http://gharibe0001.blogfa.com

منم هی میخوام تیریپ اغفال کنم! میبینی؟ دنیا برعکس شده قبلا پسرا تو حسرت چلوندن می موندن حالا دخترا!!(آیکن گلدونه وقتی...)

حاج خانومچه شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:00 ب.ظ

ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه
دوروغ میگییییییییییییییییییییییییییییی ینی من انقد خنگ شدم که نفهمیدم! ااااااااااااااااااااااااااااااااااااه فک کن من چقد خنگ شدممممممممممممممممممممممم! (آیکونه آزی در حالی که زیر چادره پیتی جونم قایم شده و داره از خجالت مثه شمع آب میشه!)
فک کن من خیلی خنگ شدما

خنگ نیستیم.... D: هردومون خیلی خوشحالیم والله!

سانیا شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 04:15 ب.ظ

ای پیتی بلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
می گم اون فیله شبیه اون خانومه که تو رو تو حسرت گذاشت نبید D:
ای خدا نچلوندیش آخر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عجبا پس جرا کوکو رو دادی اول می گفتی بیا پسرک(آیکون پیتی در حال هیپنوتیزم کردن )می خوام کوکو ی خوشمزه بدم بخوری بیا بیا و بعد می پریدی و .............
پیتی جونم وقتی رفتی خرید هم جا برا چلوندن هستا .فکر کن ..........
آفرین پیتی با هوش .....
بوووووووووس

گ شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:24 ب.ظ

خوب اینکه اخرش بود ! بیا از اول بگو .پسرک از کجا یهویی قل خورد افتاد تو زندگیت و روزگار طفلک سیاه شد؟
:-)))

حاج خانومچه یکشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:36 ق.ظ

بابا دمت گرم ضایمون کردی دوووووووووووووووستم؟
خب بابا آدمه عاشق که اینا رو نمیفهمه که! حالا بشین دو ساعت قسم آیه بیار! منو که میشناسی تو عالمه خودمم بابا D:

نه قربونت آخه این گیتی هم همینو پرسید دیدم لازمه توضیح بدم! بوووووس!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد