ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سلام به همگی..
امروز دوشنبه است و چیزی به پایان سال نمونده.. دیروز که تعطیل بود.. امسال آخر سالی تقویم حسابی خجالتمون داد بابت این همه تعطیلی.. جمعه که خونه پسرک بودم موقع برگشتن که با پسرک و خواهرش اومدیم بیرون تازه فهمیدم که یکشنبه تعطیله خیلی خوشحال شدم..
و به همین بهانه رفتیم و پسرک و خواهرشو به یه آیس پکه ویژه مهمون کردم..
جو زدگی مفرط!
خلاصه شنبه هم که اومدیم سرکار.. یکشنبه پسرک سر کار بود... قرار بود من برم خونشون تا کتاب داداشیو که دست خواهرش بود پس بگیرم و برگردم.. زنگ زدم به پسرک گفت چرا می خوای برگردی من برات کلی کار جور کردم تو خونه پیراهنامو گذاشتم که برام اتو کنی!
بلههههههههههههه؟؟؟؟ خلاصه کلی سرمو شیره مالید تا لباساشو اتو کنم.. رفتم خونه شون دیدم به به مادر شوهری یه آبگوشت دبش بار گذاشته که بوش مستم کرد.. خلاصه کلی هم اون اصرار کرد که برای ناهار حتما باید بمونی.. اولش من
... مادر شوهری
نه باید بمونی... منم که از خدا خواسته آخه خیلیییییییییییی وقت بود هوس آبگوشت کرده بودم.. گفتم چشم!
به به پدرجون هم رفت سه تا نون سنگک تازه گرفت
و سبزی خوردن هم قبل ناهار پاک کرده بودیم با ترشی ...مممممممممم...
به به.. خلاصه خودمونو خفه کردیم..
دلتون نخواد! حالا بگو بعد ناهار کی حوصله داشت لباس اتو کنه..
مگه تموم می شد لباساش ...
خلاصه کلی بهم خوش گذشت.. تازه دیروز فهمیدم مادر شوهری خیلی نازه.. مثلا می دونید.. دیروز.. موقع جمع کردن استکانهای چای عصر.. من می خواستم پاشم جمع کنم دستمو کشید یواشکی بهم گفت تو بشین بذار خواهرشوهری جمع کنه.. می دونید حس خوبی بود نه اینکه خواهر شوهری طفلک کوتاهی کنه ها من خودم دوست ندارم از این آدمایی باشم که رفتنم براشون مشکلی ایجاد کنه مخصوصا مادر شوهری که پاهاش درد می کنه طفلی.. واسه همین تو همه کارا کمک می کنم.. تعریف از خودم نباشه چون تنها زندگی کردم خیلی تو انجام کارا مسئولیت پذیرم.. مثلا اصلا دوست ندارم ظرفای چای مثلا یه ساعت خالی رو میز بمونه سریع همه جا رو مرتب می کنم.. خونه پسرک هم که می رم همینجوریم.. مادر شوهری خیلی خوشش می آد... خوشبختانه من خیلی شانس اوردم و خانواده پسرک از اون آدمایی نیستن که از این خصلت من سو استفاده کنن.. مثلا به زور می ذارن یه بشقاب بشورم.. البته این تعبیر فعلی منه.. شاید نباید خیلی زود قضاوت کرد.. به هر حال آدم باید همیشه حریمها رو حفظ کنه و تعادل داشته باشه... اه اه چقدر از خودم تعریف کردم..
خلاصه شب هم با پسرک رفتیم تا کتی که جدیدا خریده رو تعویض کنیم.. آخه یه لکی روش بود..
راستی پسرک اگه خدا بخواد برای روزای اول عید می ره آنتالیا... با ۳ تا از دوستانش.. امیدوارم بهش خوش بگذره.. داداشی هم امروز رفت پیش مامانم تا یه کم کمکش کنه.. من هم تنهام تا ۵ شنبه برم خونه مادر بزرگم یعنی همون زادگاه پدرم... مامان و داداشی با هم می رن...
یه جورایی عید امسال خیلی دلگیره...
سلام
قربون تو عروس خانم. تعطیلات خوبی داشته باشی و خوشبخت باشی. وبلاگت جالبه. به من هم سر بزن. خوشحالم می کنی
بوسسسسسسسسسس
ایشالله پسرک زود برمی گرده . کاره خوبی می کنی . خانومی میکنی که به مادر شوهرت کمک میکنی . منم از اینکارا میکردم . ولی .............
سلام!
موافقم...امسال عسدش خیلی دلگیره!
برا من...شاید چون تنهام : د ی
هرجا که هستی خوب و خوش باشی عزیزم! ایشالا تعطیلات خوبی داشته باشی و عیدت هم مبارک!
پ.ن: این مردا چه به اتو کردن لباساشون توسط زنا علاقه دارن!
من عکس جشنمو گذاشتم بدو بیا!!
قربونت برم عروس نازم... اومدم دیدم عکستو... بوس!
دیر اومدم ببخشید ولی دیدی با یه دلخوری ساده همه چیز تموم نشد.
رفتمو پست تولدتو خوندم. نگران بودم ببینم چی شده ولی مثل اینکه روشت درست بوده و خوب جواب گرفتی!
مراقب رابطه اتون باش