این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

عطر خوش بهار...

عطر روزهای بهاری تو شهر جاری شده.. لاله ها رو کاشتن و سنبلها هنوز غنچه هاشون تک و توک باز شده... دستفروشها مشغولند و جنسهای بنجل و مختلف رو به مردم هیجان زده این روزها می فروشند.. مردم انگار با اینکه می دونن دارن چی می خرند به روی خودشون نمی آرن و با هیجان از لابلای حراجی های شلوغ سرک می کشن و خوش می گذرنن..

اصلا اسفند برای اینه که بری تو شلوغی ها وول بخوری و خوش بگذرونی... :)

امسال عید به خاطر هزینه های زیاد امسالمون مسافرت نمی ریم گرچه امسال بیشتر از هر سال دیگه به مسافرت نیاز داریم..

امسال بیشتر از هر سال دیگه ای خسته و  دلگیرم اما نمی شه....

دارم فکر می کنم شاید بدون مسافرت رفتن هم بشه خوش گذروند.. اما به دید و بازدید های مصنوعی عید که فکر می کنم حالت تهوع می گیرم... البته مسافرتی که من مدنظرم بود جاییه که هیچ کس حتی نتونه بهت زنگ بزنه و تو رو به این دنیا وصلت کنه... نمی دونم... با اینکه خیلی از آب و هوای این روزها انرژی می گیرم اما ته دلم دلگیرم...

روز آغاز من..

امروز روز منه.. روز شروع مجدد.. روز آغاز من... روز تولد یعنی عصاره روزهای سال...

تولدت مبارک پیتی!

ماه من و تو

اسفند دوست داشتنی ما به نیمه رسید و من هنوز در مورد این ماه دوست داشتنی ننوشتم... ماهی که من و تو به فاصله 3 سال و 8 روز از هم متولد شدیم..

از روز تولدت 3 روز گذشته عزیزم.. تولدت هزارباره مبارک...

برای تولد پسرک یه تخته نرد چوب گردو خریدم ... راستش خیلی چیزها می تونستم بخرم اما با هیچ چیز به این اندازه سورپرایزد نمی شد...

تو عشق بازی با تو من همیشه مارسم عزیزم....

گالری شلوغ در شمال شهر...

امروز با یکی از دوستام رفتم ک..یا گالری برای خرید طلا... نمی دونم رفتید تا به حال یا نه! اگه نرفتید می تونید برید گوگلش کنید و سایتشو ببینید.. برای کسانی که می خوان طلا هدیه بخرن بهترین گزینه است.. مدلهای نو و خاص باابتکار بسیار جالب برای طراحی و قیمتهای مناسب..

نکته قابل تاملش این بود که یه صف طولانی پشت درش درست می شه هر روز... که یکی از مشتریا می گفت صنف طلا چشم دیدن این گالری رو ندارن... من می گم آخه چرا؟؟

خوب یه نفری یه ابتکاری به خرج داده فکرشو به کار انداخته و برای نسل امروز که دنبال طرحههای نو از زیورآلت هستن و به دید پس انداز بهش نگاه نمی کنن و همچنین می خوان بودجه خیلیییی زیادی نذارن طراحی کرده...

حقشه که به خاطر این فکرش اینقدر موفق باشه و نوش جونش...

نمی دونم از کی ما آدمها اینقدر بخیل شدیم!

موفقیت دیگران رو نمی تونیم ببینیم و خودمون هم نشستیم و می خوایم از آسمون پول و موفقیت بباره سرمون بی هیچ تلاشی... نه نمیشه داداش من! نمی شه!

همینجا می مونم!

1- :)) به کوری چشم دشمنام هیچ جا نمی رم همینجا هستم.. من از اول این وبلاگو به عنوان یه یادگاری و دفتر خاطرات روزمره شروع کردم و اصلا قصدم دیده شدن و کامنت دیدن نبود.. خوب البته این تهدید ما تاثیری هم رو شماها نداشت و بازهم عده کمی کامنت گذاشتن! :)) ممنون از توجهتون!

2- این هفته به دوتا عروسی دعوت شدیم یکی عروسی دختر خالم که شماله و شنبه هم هست و نمی تونم مرخصی بگیرم!

یکی عروسی دختر دایی پسرک در کاشان که پنج شنبه است و نیازی به مرخصی نداره... خلاصه دلم شماله و پام به سمت کاشان!

3- همه فکر می کنن ما خونه تکونی نداریم و هی بهمون می گن خوش به حالتون! می گم آخه من یه اسباب کشی داشتم که اندازه سه تا خونه تکونی کار داشت اما کو گوش شنوا! البته کی می گه خونه تکونی نداریم.. تو همین 4 ماه و خورده ای که اومدیم اینجا پرده هایی که پشت پرده نصب می شن و ساده ان (پشت پرده ای!!!) سیاه شدن بس که دوده میاد تو خونمون!

ملحفه های تخت رو که باید شست و عوض کرد.. همه رو کش رختخوابهای مهمونو مامان طفلی قبل از این که بره انداخت تو ماشین و اتو کرد و دوباره چید تو کمد.. ای بابا ما هم خونه تکونی داریم به خداااا! :))

4- مهمترین قسمت پست امروزم اینه! یکی از دوستام که خیلی برام عزیزه و عین خواهره برام این روزها خیلییی نگرانه جنینیه که تو شکمش داره رشد و می کنه و اون بهش دل بسته... براش دعا کنید..

مرسی که وقت گذاشتید و منو می خونید...

حراجی

خیلی ممنونم از همه 24 نفری که اومدن عکسهای خونه منو دیدین و مثل یه حراجی که می ری توشو دست خالی میای بیرون رفتن و یه لبخند ساده هم به من نزدن.. احتمالا به زودی در اینجا رو می بندم و می رم یه جایی که خصوصی بنویسم و انتظار یه لبخند یا جمله ساده رو هم نداشته باشم..!!

عک...سسس..

خوب این شما و این هم عکسهای بی کیفیت من!

برید تو ادامه مطلب!

ادامه مطلب ...

عذرخواهی

دوستان گلم.. اتفاقا تقریبا خونمون کامل شده.. دو تا دلیل داره که عکس نذاشتم..

1- دوربینم دست مادر شوهره!

2- خونمون به هم ریخته بود :)))

به زودی دوربینمو می گیرم و عکس می ذارم... شاید هم یه چندتاعکس با موبایلم گرفتم..

منو ببخشید آخر ساله تو شرکت خیلی سرم شلوغه..

عکس

خواستم فقط بگم اینکه عکسایی که قولشو دادم نذاشتم تنها به این دلیله که کاناپه های جلو تی وی رو دادیم برای تعمیرو تعویض روکش اینه که خونمون یه خورده نابسامان و به هم ریخته است فعلا.. به محض برگشتن کاناپه های نازنینم به آغوش خونه براتون عکس از اقصی نقاط خونه می ذارم...

چرا؟

این همه داستان سرهم کردی این همه فکرتو به کار انداختی که یه ماجرایی رو به من بگی اما دروغ!

اصلا نمی فهمم چرا؟ من نه پرسیده بودم نه می خواستم بدونم نه برام مهم بود... خودت سر حرفو باز کردی و تعریف کردی و امروز فهمیدم همشو دروغ گفته بودی... جالبه ! آخه چرا؟

پ.ن. مخاطب این پست یکی از همکارامه!

نعمتهای دوپا..

دیروز برادرم اومد تهران... 10 دقیقه ای پشت در معطل شد تا من برسم.. به خاطر یک راننده آژانس ناشی که هی مسیرها رو گم می کرد و اشتباه ورودی های اتوبانو می رفت تازه طلبکار هم بود 10 دقیقه دیر رسیدم...

ساک برادرم پر بود از نکته سنجی های مادرانه برای من..

 گردوی آسیاب شده برای فسنجون... لوبیا سبز آماده شده فریزری...

سبزی آماده برای زیتون پرورده و مرغ شکم پر... نخود فرنگی فریز شده...

بادمجان کبابی فریز شده... گردوهای باغ کوچیکمون مغز شده آماده برای صبحانه...

تخمه آفتابگردان برای شبهای زمستان و سریال دیدنهای پسرک...

سوهان فرد اعلای قم که سوغاتی بود... و پرده سفید دوخته شده و اتو شده و آماده برای پشت پرده تور اتاق خوابم که جلوه بیشتری پیدا کنه...

و از همه مهم تر یک ظرف پر خورشت فسنجون برای یک وعده من و پسرک و برادرم برای اینکه من آشپزی نکنم و خسته نشم.. دلیلش هم همون مشکلاتیه که تو 2-3 ماه اخیر برام پیش اومد و یه کم جسممو ضعیف کرد...

خدا این نعمت دوپا، پدرو مادرها رو همیشه برای همه حفظ کنه گرچه من یکیشونو از دست دادم اما خدا رو شکر که مادرم هست و من به بودنش دلگرمم...

خوشحالی نصفه نیمه!

خوب به سلامتی مبلهای جدید ما هم جمعه گذشته رسید و از اونجایی که منِ ساده به همین خوشحالی های کوچیک دنیوی هم کلی شارژ می شم و روحیه می گیرم از شب قبلش کلی خوشحال بودم که فردا مبلهای جدیدی که کلی روی پارچه و رنگ چوبش وقت گذاشته بودیم و میارن و بالاخره این خونه ما یه سرو شکلی می گیره اما نمی دونستم که این کارگرهای حمل بار اصلا به این مساله اهمیت نمی دن و خیلی راحت میز وسط مبل نازنینمو می ندازن رو پله ها و پایشو می شکونن!!!

خلاصه اینجوری شد که میز رو برگردوندن فروشگاه و تا میز جدیدمون آماده نشه ما همچنان خونمون بی سر و شکله و من باید کلی دپرس باشم!

عکسهایی هم که گرفتم همه ناقصه و خلاصه هنوز جوری نشده که بذارم شما هم ببینین.. پس تا اطلاع ثانوی باید منتظر بمونم... به امید اینکه امروز فردا میز جدید آماده شه...

ای بابا!

شبهای روشن...

......


-اگه اون تونسته فراموش کنه پس منم حتما می تونم...

+ معلومه که هنوز دوستش داری..

- از کجا معلومه؟

+ چون هنوز می خوای کارایی رو بکنی که اون کرده...


قسمتی از دیالوگ رویا و استاد ..فیلم شبهای روشن.. ساخته فرزاد موتمن...


کاپوچینوی داغ داغ...

یه لیوان کاپوچینوی داغ تو فنجونی که تازه خریدیم می ریزم و روشو با پودر شکلات تزئین می کنم و با قاشق شکل می دم مثل کافه ها..( یه جورایی انگار سعی دارم خودمو بیشتر از قبل تحویل بگیرم..)می شینم رو کاناپه کنار کتابخونه... کتاب دیوان رهی معیری رو بر می دارم و لم می دم... فکرم با خوندن اولین صفحه اشعار پرواز می کنه... و به هزار جا می ره...

یاد یه کتاب می افتم که خیلی وقته ترجمه اش نصفه مونده و تو طبقه کتابهای نخونده مونده...

یاد فروشنده بدقول مبلهای جدید می افتم که وقتی بعد از یه هفته تاخیر بهش زنگ می زنم باهام دعوا می کنه که اگه عجله کنم کار تمیز در نمیاد هااا!!

یاد پرده آشپزخونه می افتم که پسرک چقدر غر زد که چقدر سختگیری و یه پرده آشپزخونه نمی تونی انتخاب کنی و الان 10 روزه پرده آماده گوشه خونه افتاده و آقای غرغرو هنوز نصبش نکرده.. بدتر از همه اینکه نصاب پرده چقدر اصرار که بیایم خودمون نصب کنیم و پسرک هی اصرار که بابا چه کاری داره یه پرده نصب کردن...!!!!

یاد کاناپه هایی که باید روکشهاشون عوض کنیم...

یاد ماشینی که پسرک کوبونده به گاردریل و الان تو صافکاریه و ...

یاد پرده اتاق کوچیکه که هنوز انتخاب هم نکردم..

کتاب رهی معیری رو می ذارم کنار و گوشی و بر می دارم و زنگ می زنم به فروشنده مبل.. جواب نمی ده...

کاری از دستم بر نمیاد جز اینکه چند تا فحش از گوشه ذهنم می گذره..

تنها کاری که الان از دستم برمیاد انجام بدم ترجمه همون کتاب نصفه است... اینجوری از کنار گذاشتن کتاب دیوان شعر عذاب وجدان کمتری می گیرم..

می رم سراغ همون... اینجوری به جواب یه سوال مهم که مدتها بود بهش فکر می کردم می رسم.. اینکه چرا اینقدر شعر و شعر خوانی و یا اصلا مطالعه تو روزهای ما گم شده و کمتر سراغش می ریم..

بس که این خورده ریزها دستو پای ما رو بسته.. بس که سخت زندگی می کنیم.. بس که حاشیه داره زندگی هامون..

همین حاشیه ها البته گاهی بهمون انگیزه گذروندن روزهای سختو می ده اما گاها دستو پامون رو هم می بنده..

سخت نگیریم... با یه فنجون کاپوچینوی یخ شده همتونو به خدا می سپارم..

ماههای پر تلاطم..

روزهایی که از 10 مهر 92 تا همین هفته گذشته بر من گذشت و یا کلا سال 92 جدا از تغییر محل زندگیمون که تنوع بزرگی بود کلا سال خوبی نبود.. فقط می خوام بگم خدا رو شکر که بدتر از این نبود...

این همه غیبت یه دلیل غم انگیز داشت که خیلی از دوستام در موردش می دونن اما ترجیح می دم اینجا ثبت نشه...

به هر حال به طور خلاصه خونمونو همونجوری که می خواستیم تغییرات دادیم اما خوب همیشه یه ایرادهایی وجود داره که آخرش آدم کامل راضی نمی شه که اصلا در مقابل شرایط سختی که تو این 3 ماه کشیدم هیچه و من راضی راضیم.. خدایا صدها هزار بار شکر...

خونمون هنوز یه سری کاستی ها داره که سفارش دادیم اماهنوز آماده نشده.. مثل پرده آشپزخونه.. یه دست مبل جدید.. تابلو.. خودمون موندیم و یه عالمه بدهی !!!:دی

به هر حال اینو نوشتم تا خیلی فاصله نیفته و نا امید نشید.. به زودی با عکس از خونمون میام...

سرما خورده ام بدجور!

واییی.. آیییی... 

سرما خوردم... آیییی.... دارم می میرم از فین فین... 

کممممکککک..... 

 

فردا فکر کنم باید مرخصی بگیرم برای استراحت... استراحت که نه برای بسته بندی برخی وسایل... 

کمککک.....

روزمرگی های نو..

کارهای خونه در حال انجامه.. دیشب یه سری زدیم.. من چون می خوام سینک ظرفشویی بیاد زیر پنجره نیاز به یه سری لوله کشی روکار داشتیم که اومدن و انجام دادن.. چقدر خوبه آدم کلکارو بسپره دست یه نفر.. همه هماهنگی ها رو خودش انجام می ده و ما فقط بعضی وقتها آخر شب می ریم سر می زنیم ببینیم پیشرفت کار چه جوری بوده.. 

 

اگر خدا بخواد تا جمعه کار لوله کشی ها و نصب لمینت تموم می شه و از اول هفته آینده میان برای نصب کابینتها... و بعد از نصب کابینت ها دست نهایی رنگ آمیزی انجام می شه و  کلید پریزهای جدید و ال ای دی های دور آرک نصب می شه و بعدش تموم.. اگه خدا بخواد اتفاقهای زیر نیفته آخر هفته آینده باید اسباب کشی کنیم   

1- موجودی لمینت انبار فروشنده از مدل و رنگی که انتخاب کردم کافی باشه آخه امروز تازه می خواد چک کنه اگر نه باید یه فکر دیگه کنیم... 

2- کابینت ساز بدقولی نکنه در تحویل کار. 

3- از اونجایی که قراره کف حمام رو هم ایزوگام مجدد کنیم، ان شا الله که مشکلی پیش نمیاد.. 

 

رنگ اتاق ها رو هم انتخاب کردم.. اتاق خواب خودمونن شکلاتی روشن و اتاق دومی هم آبی چرک که به طوسی می زنه... یه نمونه برام رو دیوار شوت زد و تائید کردم.. نقاشمون جوونه و خوب می فهمه من چی می خوام..  

 

رنگ اتاقم یه چیزی تو مایه های رنگ دیوارهای عکس زیره البته کمی روشن تر...  

 

و اون یکی اتاق هم یه رنگی تو مایه های عکس زیره...  

 

 

 

خوب البته خوشحال می شم نظرتونو بدونم.. چون هنوز رنگ آمیزی انجام نشده... 

خوب و خوش باشید..

کنسرت رایگان

دیروز عصر با وجود خستگی همه این هفته به اصرار خواهرشوهر کوچیکه همگی رفتیم پارک آب و آتش یه قدمی بزنیم که دیدم چقدر شلوغه.. 

نگو به مناسبت 7 مهر روز آتش نشان تو پارک جشنه... و ما اصلا بی خبر بودیم... 

 خلاصه ماهم نشستیم رو صندلی های جشن که اگر برنامه هاشون جالبه ببینیم..  

 

خیلی هم جالب بود و کلی خندیدیم ...   شومن با مزه ای رو اورده بودند... آخر جشن هم ماز...یار ف...لاحی به عنوان خواننده مدعو برامون کنسرت اجرا کرد و حسابی خوش گذشت... همه آهنگهای قشنگشو اجرا کرد..  کلی سورپرایز شدیم.. دو تا هنر پیشه هم اورده بودن.. کام..ران تفتی و شهر.ااام قاعدی...

 

کلی هم به خاطر دیدن کلیپ فوت امید عباسی آتش نشان جوونی که به خاطر نجات جون یک مادر و دختر جونشو فدا کرد و در نهایت مرگ مغزی شد و همه اعضای بدنش رو هم خانوادش اهدا کردن، گریه کردیم و غصه خوردیم...  

 

این همه از خود گذشتگی و ایثار واقعا قابل ستایش و تقدیره... روحش شادد... 

می خواستم بگم این برنامه امشب و فردا شب هم در پارک آب و آتش برقراره... و مهمون خواننده امشب... محس...ن یگ....انه است.. و فردا شب فر......زاد فر...زین...اگه دوست دارید برید.. 

امشب هم می تونید از شبکه 3 ساعت 8-8.5 ما رو ببینید که تو ردیفهای وسط نشسته بودیم و غش غش می خندیدیم...   

گفتم بگم شاید یکی باشه که دنبال یه تفریح کوچولو تو اولین روز های هفته باشه...  

منم امروز اگه خدا بخواد با خواهر شوهر وسطی می رم پل چوبی برای انتخاب پارچه مبل برای تعویض رویه کاناپه هامون... 

اگر ایده ای برای رنگ پارچه دارید خوشحال می شم بشنوم...

 

 اول هفتتون خوش!

خبرهای جدید در مورد خونه جدید...

خانومی (آقایی) که شما باشی بله ما دیشب از ساعت 8/5 تا 10/5 شب مشغول جانمایی کابینت برای آقای کابینت ساز بودیم..  بله! خلاصه چشمتون روز بد نبینه که چه فاکتوری قراره برامون بنویسه و چه بدبختی قراره بشیم ما با این هزینه ها کذایی... اصلا قیمت سینک و هود و گاز رومیزی و فرتوکار و غیره و ذلک نمی دونید چه غوغاییه...  خلاصه برق سه فاز از کله پسرک پرید وقتی شنید بدون در نظر گرفتن هزینه هیچ کدوم از این ها قراره 5 میلیون بسرفه!  بازم خدا رو شکر.. 

امیدوارم خدا بهمون سلامتی بده که بتونیم هزینه هامونو کاور کنیم و ان شالله دغدغه همه جوونها مسائل مادی باشه نه سلامتی...

 

خلاصه هرجوری بود دیشب به خیر و خوشی تموم شد و ساعت 11 با تن و بدن خاک و خلی رسیدیم خونه.. از اون جایی که جایی برای نشستن تو خونه خالی نداشتیم مجبور بودیم رو روزنامه ها کف خونه بشینیم که منجر به نتایج بالا شد... 

 

البته بین راه از اونجایی که از گشنگی داشتیم هلاک می شدیم رفتیم فلافل هفت چنار و دو تا ساندویچ زدیم به بدن و برگشتیم خونه..  

 

این روزها خونمون خیلی به هم ریخته است به قول مادر شوهر آدم دیگه دم دمای اسباب کشی دست و دلش به تمیز کردن خونه نمی ره..   

حالا اما تصمیم گرفتم آخر هفته کم کم ظرف و ظروف آشپزخونه که کمتر مورد استفاده است رو بشورم و بچینم تو کارتنهای خودشون که از زمان جهیزیه همشونو نگه داشتم تو انباری... تا موقع اسباب کشی کارم یه کم سبک تر بشه..

با همه سختیش خوب خیلی هم هیجان دارم واسه این تنوع.. آخه خونمون و از همه مهمتر آشپزخونه اش خیلی کوچیک بود و کابینتهام خیلی اعصاب خورد کن بود اما خوب من همیشه به خاطر اینکه خونه خودمونه  و مستاجر نیستیم و خیلی ها آرزوی شرایط ما رو دارن خدا رو شکر می کردم و سعی می کردم ناشکری نکنم...اما حالا خوشحالم  بازم خدا رو شکر که دو سال پیش تو ارزونی خونه تونستیم خونمونو عوض کنیم...   

 

 

یه تصمیماتی هم در مورد نو آوری تو وسایل آشپزخونه دارم.. اگه جایی رو می شناسید که وسایل تزئینی آشپزخونه مثل جای ادویه و این چیزا برای روی کابینت داره و قیمتش هم مناسبه توجه کنید قیمتش مناسب باشه بهم معرفی کنید..  

لطف می فرمائید... 

 

روزتون خوش...

روزانه های من..

خبری که متظرش بودم به دستم رسید نسبتا خوش بود اما چون قطعی نیست و کمی باید صبر کنم فعلا مسکوت می ذارمش تا اطلاع بعدی و خبرهای تکمیلی... 

 

چند تا خبر جدید بود که می خواستم برای ثبت در وبلاگم بنویسم.. 

یکی اینه برای عوض کردن جو به خواهر شوهر کوچیکه زنگ زدم و سعی کردم رابطه مونو عادی کنم و از این حالت سکوت بیارم بیرون چون احساس کردم هم پسرک ناراحته و هم اینکه خودم دوست نداشتم جو بینمون سنگین بمونه که خدا رو شکر که اونم خوب برخورد کرد و همه چیز حل شد.. این هفته هم دوباره رفته بود شمال و برامون کوکی سوغاتی اورد معلومه که همه چیز اوکیه فعلا.. گفتم که من اصلا نمی تونم کدورت رو تحمل کنم حتی اگر خودم مقصر نباشم.. دیگه گفتم بزرگترم من شاید بهتره برای رضایت همسرم و آرامش خودم پیش قدم بشم.. الان هم راضیم..  

 

خبر دیگه اینکه این روزها به شدت درگیر انجام کارهای خونه جدید هستیم.. راستش مستاجرمون رفته و می خواهیم خودمون به آپارتمان جدید و بزرگ و خوشگلمون نقل مکان کنیم..  

یه سری خورده کاری داره که باید انجام بشه مثل رنگ آمیزی و تعویض کابینتها و برق کشی نور مخفی و این برنامه ها... 

کل کار رو سپردیم به یه تیم که با هم هماهنگ باشیم و از اونجایی که ما وقت نداریم و مدام سرکاریم سپردیم دست یه پیمانکار آشنا تز..ئینات داخلی...  فعلا تازه کار نقاشی و بتونه کاری ها رو شروع کرده..

حالا ببینیم با این هزینه ها پول و پله تا کجا اجازه می ده... فعلا درگیر دک و پز خونمون هستیم   

دعا کنید کیسه پول بیفته از آسمون...  

 

با خبرهای تکمیلی بر می گردم