این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

:)

خوب هرچی عکس مینازم به خوبی رنگ موی واقعیم نمی شه که نمی شه!

یعنی حق مطلب با این عکسها ادا نمی شه!

اصلا شما فرض کنید یه رنگ خیلی باحال دراومده! چیه حتما باید عکس باشه؟

پس اگه عکس گذاشتم نگید ایششش این چه رنگیه ها! :)))

موهای تیره روشن!

امروز می خوام برم موهامو پیش خواهر یکی از دوستام (همکارم) که آرایشگره های لایت کنم...

البته من چون موهام فره شاید خیلی در حالت عادی دیده نشه اما وقتی براشینگ می کنم دیده می شه دیگه!!

5 تیر اگه خدا بخواد عروسی یکی از دوستهای پسرک دعوتیم..

وقتی انجام شد براتون عکس می ذارم :)

گاهی وقتها خودتو مهمون کن!

گاهی وقتا خودتو به یه نوشیدنی مناسب با فصل مهمون کن.. تو یه کافی شاپ بشین و در تنهایی یه فنجون قهوه، یه موهیتوی خنک، یه دمنوش گل گاوزبان با یک پای سیب هرچقدر هم پر کالری نوش جون کن و حس خوب به خودت تزریق کن..

گاهی وقتها باید تنها باشی و از تنهایی لذت ببری..

تو دنیای من، هوا بعضی وقتها عجیب یه نفره می شه و من پر می شم از حس دوست داشتن خودم و دنیای کوچیکم...

کاش می شد فقط، یعنی کاش می تونستم خودمو بعضی وقتها از رو نقشه بلند کنم و بذارم یه نقطه دیگه یه چند صباحی قدم بزنم یا به نقطه آبی تو دریا خیره بشم یا با دخترهای آفتابسوخته امریکای جنوبی یه قری بدیم و بعد دوباره برگردم به خیابانهای تهران تا برم خونه و شام  آماده کنم و منتظر اومدن پسرک بمونم...

کاش آدمها وقت داشتند همه نقاط دنیا و همه روزهای زندگی رو زندگی کنند...

دخترک تازه وارد...

اسمش ساراست... تو محل کار با برادرم آشنا شده و رابطه ای دوستانه برای آشنایی بیشتر خارج از محیط کار بینشون شکل گرفته... برادرم که هنوز 30 سالش نشده خیلی مهربون و خانواده دوست و البته خوش تیپو خوش لباسه و تو کارش متخصصه و این دخترک رو حسابی جذب کرده... اینها رو به حساب تعریف یه خواهر از برادرش نذارید و این عین جملاتیه که خود دخترک به من گفته و البته واقعیتیه که همه بهش معترفند..

این برادر ته تغاری من به شدت بیشتر از همه ما به جوانی های پدرم مرحومم شبیه هست.. از لحاظ ظاهر و رفتار!

پدرم در تمام دوران زندگی تا سن 58 سال که از بینمون رفته، بوی عطر مردانه اش، تمیزی و آنکارد بودن وسایل کار، مدارک و لباسهایش، در کمد شخصی اش شهره خاص و عام بوده.. هرگز جز در زمان مرگ برادرش کسی پدرم رو با ته ریش حتی ندیده بود.. 40 روز پس از رفتن پدرم وقتی در کمدش را باز کردیم همه پیراهنها و پلیورها و شلوارهایش با نظم خاصی و با فاصله های یکسان و کاور کشیده در کمدش داغمان را تازه کرد... قصد حرافی نداشتم.. برادرم که عمرش دراز باشه ان شالله در نظم و تمیزی و خوشبویی و خانواده دوستی کپی برابر اصل پدرم است...

دخترک تنها دختر خانواده است و یک برادر داره... و پدرش از وضع مالی نسبتا خوبی برخورداره.. چهره زیبا و دوست داشتنی ای داره و او هم مرتبه و ظاهری آراسته داره...

خلاصه با دعوت برادرم روز چهارشنبه 7 خرداد با هم رفتیم بیرون.. اول در کافی شاپ امیر شکلات قهوه ای و نوشیدنی ای خوردیم و کمی گپ زدیم... بعد در یکی از رستورانهای بسیار عالی شهر شام خوردیم و باز گپ زدیم و کمی بیشتر آشنا شدیم..

دخترک 3 سال از برادرم کوچکتر است و این کاملا در ظاهر و رفتارش پیداست..

کاملا مشهوده که برادرم رو دوست داره و من هم امیدوارم این رابطه به نتیجه مطلوب دو طرف برسه..تنها نکته قابل تامل در این رابطه کمی رفتار بچگانه در دخترک بود که برادرم هم به اون معترفه و کمی از این موضوع ناراضی...

اما خوب این رابطه تازه شکل گرفته و کمی زمان نیازه تا بیشتر همدیگه رو بشناسن و همدیگه رو بسازن..


به هر حال امیدوارم هیچ کدام ضربه ای نخورن و خیلی منطقی با شکل دادن رابطه کنار بیان و اگر قسمت بود زندگی جدیدی شکل بگیره..


یکی از مشکلات خیلی پسرها شاید اینه که همسرشون رو با خواهرشون مقایسه می کنند...

سازگاری من در زندگی شخصی ام و منطقی بودنم کمی برادرم را متوقع کرده که خوب توقع زیادی نیست اما ساختن این موضوع کمی زمان می بره و شاید هم اصلا دخترک هرگز مثل من نشه این برادرمه که باید تصمیم بگیره و همین طور دخترک!!

به هر حال برای برادرم و دخترک و همه هم سن و سالهاشون آرزوی خوشبختی می کنم....



دنیایی ویرون

دیروز به مجلس ختم همکار پسرک رفتیم و با دلی سرشار از غم برگشتیم... همسری تنها و مستاصل... گندم دو ساله و زیبا..

ما در طوفان...

طوفان دیروز یک جوون 22 ساله رو در همسایگی محل کارم دچار مرگ مغزی کرد...

چه بلایی داره سر دنیا میاد؟؟

روزهای بد هورمونهای به هم ریخته..

روزهای بد اشکهای بی دلیل... روزهای بغض کردن به بهانه های کوچک...

روزهای خیره شدن به سریالهای آبکی و همذات پنداری کردن و اشک ریختن بی خودی..

روزهای دلتنگی برای همه از دست رفته ها...

روزهایی که دلم برای گندم می گیرد و کاری از دستم بر نمی آد..

خدای هیچ زن و مردی رو با مرگ همسر جوونش آزمایش نکن...

من برگشتم...

روزهای خوش سفر تموم شد و من دیشب برگشتم.. البته پسرک پنجشنبه شب اومد و جمعه عصر باهم برگشتیم..

داداشی هم همون عصر برگشت و مامان موند تا شنبه صبح برای یه سری کارهای اداری برای سند خونه باغ به اتفاق عمه ام برن شهرداری و اداره ثبت..

عصر جمعه در حالی که بعد از خوردن یه ناهار توپ (جوجه و فلفل کبابی و کلی سیر تازه و ریحون) که ته باغ درست کرده بودیم خوابیده بودیم که یهو یه تلفن به پسرک زده شد با یه خبر خیلی بد از محل کارش.. یکی از همکارها که از مهندسهای ارشد شرکت بود تو محل کار دچار سانحه شد و متاسفانه فوت کرده .. پسرک خیلی شوکه و ناراحت شد و برای اولین بار تو این 10 سالی که میشناسمش من اشک پسرک رو دیدم.. 

خیلی مرگ غم انگیزی بود.. بنده خدا فقط 33 سالش بود و یه دختر ناز دو ساله داشت به اسم گندم.. 

خلاصه حسابی حالمون گرفته شد و پسرک از امروز صبح ساعت 5 صبح رفته کارخونه و درگیره کارهای کارخونه و سایر ماجراهاست..

نمی دونم چی بگم واقعا برای خودش که خیلی جوون بود و کلی آرزو داشت و بعدش برای همسر و دختر نازش و خانواده اش دلم می سوزه.. امیدوارم خودا بهشون صبر بده تا این مصیبتو از سر بگذرونن..

فعلا در حال و هوای خوبی نیستم... به زودی براتون از سفرم و باقی ماجراها می نویسم.. 

برای خوشبختی و شادی گندم دعا کنید..

خاطرات شمال محالهههههه یادم بره! :)

امروز دومین روز سفره.... درسته که از صبح مدام در حال انجام کارهای شرکت و مراسم خیرات پخش کردن برای سالگرد بابا و کارهای بیرون مامان گذشت... اما!!! با وجود همه رطوبتی که همه لباسهامو خیس کرده من الان یه پوست تمیزو لطیف و نرم دارم که با هیچی عوضش نمی کنم..

فردا صبح بامامان تیکه دوم سفر رو شروع می کنیم ... پسرک هم گرچه تنهاست ولی فکر کنم داره خیلی بهش خوش می گذره بدون من!

خلاصه حالشو می گیرم اگه برم ببینم چاق شده و خوش گذرونده! والااا!


همینا دیگه امشب هم با داداشی و عروس آینده می خوام برم بیرون!!!!


خواهر شوهر به دیدن عروس تازه می رود!


خلاصه برم ببینم لیاقت داداش ما رو داره یا نه!


من اینقدر خواهر شوهر خووووبیم  مامانم گفته!!!

برمی گردم با خبرهای جدید...

پیتی به سفر می رود...

خووووب اینم از این.. رئیسم اجازه سفر و داد! هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا

فقط مونده من که چه جوری از پسرک دل بکنم آخه مادرشوهر هم داره می ره سفر و پسرک عزیزم تنها می مونه..

آنتنمون هم که با طوفان چند روزه اخیر کله پا شده و تی وی کلا تعطیله!

پسرک می مونه و اتاق خالی و یه ت.خ.ت دو نفره خالی که واسه خودش غلت بزنه از ساعت 8 شب بخوابهههه و من نباشم هی به جونش غر بزنم!

خلاصه اگه خدا بخواد و تا صبح پشیمون نشم فردا صبح عازم سفرم...

برای پسرک الویه درست کردم و امروز هم یه مدل خورشت درست می کنم که غذا داشته باشه تو مدتی که من نیستم..

فقط می مونه غذای روح که اونم تلفنی و با اس ام اس می رسه!

ایششششششششششش چه لوس!

خلاصه دعا کنید این سفر به نتیجه برسه با این دودلی من!

به هر حال گفتم بدونید که شاید چند روزی نباشم.. البته سعی می کنم با لپ تاپ داداش کوچیکه اگه شد یه آپکی بکنم...


پ.ن: واقعا بعضی وقتها از اینکه ایرانی هستم و بعضی آدمها هموطنم هستند احساس شرم میکنم..

امروز اونقدر از دیدن برخی کامنتها در مورد ل.ی.ل.ا ح.ا.ت.م.ی و از بعضی طرز فکرها شرمنده و متعجب شدم که حد نداره...

اینکه یه پیرمرد 80 و خورده ای ساله ارزشمند و هنرمند که نصف بیشتر عمرشو به هنر گذرونده رو بهش احترام بذاری حتی صورتشو ببوسی اینقدر کار بدیه به ما اجازه بده هر توهینی که دلمون می خواد به یه هنرمند که یه روز اسم کشورمونو تو همه دنیا مطرح کرده روا بدونیم!

ماجرا جوری در دنیا پیچیده که ژیل بیچاره تو توئیترش نوشته....(لینک)

به نظرم دیگه بدجوری شورش در اومده.. بسه دیگه بابا حال آدمو به هم می زنید..



سفری در راه است...

برای اولین بار تصمیم گرفتم تنهایی برم سفر.. بدون پسرک...

از اول ازدواجم جز دوبار که برای مراسم ختم و چهلم مادربزرگم که مجبور بودم یک روزه تنها سفر کنم و پسرک به دلیل شرایط کاری نتونست بیاد هرگز تنها سفر نکردم.. حتی برای دیدن مادرم... همیشه یا شرایط جور بود و باهم می رفتیم و یا اگر شرایط جور نبود برای شرایط مناسب صبر می کردم..

اما این بار یه حسی بهم می گه که باید تنها برم سفر... باید یه چند وقتی از وابستگی به پسرک دور بشم و هر دو مون تنها بودنو تجربه کنیم..

پنج شنبه ششمین سالگرد رفتن پدرمه و من می خوام تنها باشم..

اگر محل کارم و رئیسم هم با این تصمیم من همراهی کنند سه شنبه صبح سفرم رو شروع می کنم..

دو روز محل تولدم و دو روز شهر وداع با پدرم در ویلای خانوادگی...

نمی دونم چرا اما این بار برخلاف همیشه حس خوبی دارم.. از اینکه وقتی با مادرم می شینیم و حرفهای مادر و دختری می زنیم نگران تنها موندن پسرک نیستم..

از اینکه وقتی داداش کوچیکه می خواد در مورد دوست دخترش دردو دل کنه راحت می شینیم و سه تایی من و مامان و داداش کوچیکه گپ می زنیم و نصیحت می کنیم و نتیجه گیری می کنیم...

نمی دونم شاید هیچ کدوم از اینها اتفاق نیفته شاید نتونم مرخصی بگیرم.. اما من با فکر کردن به این سفر انرژی می گیرم.. 

پسرک همیشه با اینجوری سفر کردن موافق بود اما من تواناییشو نداشتم..

اما الان احساس می کنم می تونم..


البته پسرک قول داده آخر هفته بیاد دنبالم اما من اصراری به این کار ندارم.. خودم می تونم برگردم! البته اگر دلم بخواد! 


امیدورام رئیس ساز مخالف نزنه! 

نیمه شب در آشپزخانه!

ساعت نزدیک 12 شبه.. لپتاپمو گذاشتم رو کانتر جزیره آشپزخونه و هنوز بیدارم..

از این زاویه دید زدن خونه رو دوست دارم.. یه جورایی انگار خونه از این نقطه آشپزخونه تو مشتمه و به همه جا اشراف کامل دارم.. خونه در سکوت کامله و کلمات از نوک انگشتان من جاری می شه..

پسرک خوابیده.. لوس باشه یا بی مزه.. به شما ربطی داشته باشه یا نه..  پسرک عادت داره وقتی می خوابه من کنارش باشم تا خوابش ببره. بعد که خوابش برد هرکاری خواستم می تونم بکنم.. می تونم اصلا نخوابم فقط مهمه که دستم رو موهاش باشه تا بخوابه.. این عادته یا عشق مهم نیست.. مهم اینه من از این عادت به طرز عجیبی لذت می برم..

حالا هم پسرک خوابیده و من شب گردی می کنم... لذت در خانه بیدار ماندن برای زن شاغل لذتی عجیب و دوست داشتنیه...

متنی برای ترجمه منتظرمه و قهوه جوش روی گاز روشنه.. عطر قهوه ترک پیچیده و من عطر خونه در سکوت رو به مشام می کشم...

باید دست برداشت از بیداری... فردا مسافر شرکتم.. باید بخوابم.. چند صفحه ای ترجمه می کنم و می خوابم... این لحظاتم باید ثبت می شد...

شب همگی دوستان خوش!


کوچولوی دوست داشتنی من!

دیروز تولد یه موجود کوچولو بود! یه موجود کوچولوی دوست داشتنی! دختر یکی از دوستام که امروز یه سالش شده!

عاشق اون چشمای باهوششم!

رفتم خونه دوستم .. خیلی خوش گذشت بهم .. اولش نی نی ناز قصه ما خواب بود و من دوستم نشستیم قهوه خوردیم و حسابی از قدیم و جدید حرف زدیم... خیلی خوب بود... یه بلوز سفید صورتی و یه جوراب ساق بلند صورتی براش از زیروتن خریدم و بهش هدیه دادم..

بعد هم که بیدار شد اولش یه کم گریه و بدقلقی کرد و بعد خیلی سریع جذب ناخنهای لاک زده من شد و اومد تو بغلم نشستو babytv نگاه می کرد.. بعضی وقتها هم که خسته می شد سرشو می ذاشت تو بغل منو فشارم می داد.. تمام مدت هم انگشت من دو دستش بود و ناخونمو ناز می کرد... بچه عاشق ناخن بلندو لاک زده است مامانش می گه..

وای که چه حس لذت بخشیه یه بچه اینجوری بهت بچسبه و احساس کنی تو اون لحظه بهت نیاز داره.. حسابی بوی گردن و موهاشو نفس کشیدم و نازش کردم.. عاشقشم بی بی ناز خاله!

حالا پنج شنبه روز جشن تولدشه که خانوادگی برگزار می شه و دوستم و منو پسرک رو هم دعوت کرد که شرکت کنیم چون ما یه جورایی دوست خانوادگی هستیم با دوستم و همه اعضای خانواده دوستم و همسرش رو می شناسیم.. :)

حالا باید ببینیم چی می شه.. :)

این هفته گذشته هم من و هم پسرک هر دو از این ویروس جدیده گرفته بودیم! دل پیچه و اسها... و ووووو

خیلی بد بود من که رفته بودم زیر سرم و پسرک اما نسبت دکتر رفتن همیشه مقاومت می کنه!!

حالا هر دو بهتریم خدا رو شکر اما هنوز کمی معده ام آشوبناکه!

آهااان راستی دیروز با دوستم رفتیم کیا .......گالری و من صاحب یه جفت گوشواره شکل ماهی شدم.. علامت ماه تولدم!

خیلی دوستشون دارم و الان هم هی شالمو می زنم پشت گوشم و گوشوارمو لمس مس کنم.. خیلی ظریف و دوست داشتنیه!

مممممممممممممممممم

دیگه همینا!

شاید هم هفته دیگه برم موهامو های لایت کنم پیش خواهر دوستم! تا ببینم چی می شه!

در درونم کسی فریاد می زند..

انتظارم از کارم و سطح درآمدم با واقعیت تطابق پیدا کرده و خدا رو شکر فعلا راضیم...

روزها از پی هم می گذرند...

این روزها از خودم راضی ترم.. هورا

  تصمیمی که مدتها عملی نشده بود دقیقا 1 ماهه که عملی شده و ادامه داره...

هی تو! ازت ممنونم که انگیزه های لازمو با حسادتت بهم می دی برای بهتر زندگی کردن و شاد بودن..

برای عشق ورزیدن.. برای مهربانتر بودن با آدمهایی که از جنس خودم... عاشقانی بی تکلف...


پسرک این روزهای خیلی از کار خسته می شه و من نگرانشم.. دوست دارم اونم مثل من بهار رو حس کنه و از دست نده این روزهای قشنگ بهاری رو.. تمام سعیمو می کنم... اما ظاهرا نمیشه! افسوس

کلی شور و هیجان برای خرید دارم.. نمی دونم این همه انرژی این روزها از کجا میاد..


کلا این پست چیز خاصی برای نوشتن نداشت اما نوشتم که حال این روزهام یادم نره و یه روز بیام بهتون بگم که به هدفی که می خواستم رسیدم و ...

به امید اون روز!

خدایا برای داده و نداده ات شکر!


آدمهای حذف شدنی

آدمهایی هستند که از زندگی آدم حذف می شوند... و برات متاسفم که از زندگی من حذف شدی!

توضیحی نمی دم بابت این پست...

مخاطب این پست پسرک نیست مسلما! :)

آدمهای حذف شدنی

آدمهایی هستند که از زندگی آدم حذف می شوند... و برات متاسفم که از زندگی من حذف شدی!

توضیحی نمی دم بابت این پست...

مخاطب این پست پسرک نیست مسلما! :)

یکدانه مادری که همسر من است...

تک پسر بودن پسرک به عنوان کسی که دوست داشتم و می خواستم باهاش ازدواج کنم اولین نکته ای بود که به ذهن پدر عزیزم رسید و به عنوان مهمترین نکته بههش اشاره کرد و به من تذکر داد که به این فرد به عنوان تک پسر خانواده ای سنتی که هنوز پسر سالاری در بین فرزندانشون حرف اولو می زنه، نگاه کن و هیچ وقت یادت نره که در شرایط و زمانهای زیادی ممکنه حس کنی این فرد خانواده و به خصوص مادرشو بیشتر از تو دوست داره و ناراحتی تو رو ممکنه نبینه اما کوچکترین ناراحتی اونا رو حتما می بینه و پیگیری می کنه...

اون موقع این حرف پدرمو زیاد جدی نگرفتم و سرمست و سرخوش از رابطه مون بودم..

اما امروز با وجود رابطه خوب و حسنه و پر از آرامشی که با شخص پسرک دارم این مساله رو به وضوح می بینم و

هر بار به میزان دفعه اول شوکه ام می کنه...

خانواده همسر من حسن های زیادی دارند و خیلی مهربون هستن اما یه ایراد خیلی خاص دارند و اون اینه که به شدت نسبت به مسائل بدبین هستن و یه مساله ساده رو به حدی برای خودشون و همه بزرگ می کنن و ناراحتی می شن که آدم دهنش به شدت وا می مونه!

مثلا یه مثال ساده این که اگه مثلا یکی از خواهر های پسرک ما رو دعوت کنن و ما به هر دلیلی شرایط رفتن به منزل اونها رو نداشته باشیم اونم دلایل ساده ای مثل خستگی شدید یا بی حوصلگی پسرک و یا یه برنامه از پیش تعیین شده که برای خودمون ریخته باشیم و یا هر دلیل دیگه ای که ممکنه موقع شنیدن دعوت برای هر شخص دیگه ای پیش بیاد و خیلی عادیه... این مساله تبدیل می شه به یه معضل بزرگ برای غصه خوردن مادر پسرک که شاید با خودش فکر می کنه اگر پسرم مجرد بود الان این مشکلات نبود.. البته نه اینکه من خودم بدبین باشم و بخوام این فکرو بکنم نه!

این نتیجه رو از اونجایی می گیرم که من در اولین دیدار بعد از اون دعوت تنها کسی هستم که جواب سلامم به سردی داده می شه .. تنها کسی هستم که آماج تیکه ها قرار می گیرم و ...

شاید برای قضاوت کسانی که این مطلبو می خونن این نکات رو باید توضیح بدم که من در حالت عادی و در حالی که بدون غرض ورزی بخواین بهم نگاه کنی همیشه نشون دادم که عاشق جمعهای خانوادگیم... و هیچ وقت برای جایی رفتن با خانواده همسر مخالفتی ندارم چون از خانواده خودم دورم... و تقریبا همیشه مخالفت پسرک ممکنه باعث بشه ما تو یه جمعی حاضر نشیم ...

خیلی دلم از این موضوع پره..

مشکل من تو یک کلام اینه که خانواده پسرک هر اشتباه یا حرکت پسرک رو به پای من می نویسن و این منو عذاب می ده!

آدمهای بدبین مشکل اصلیشون اینه که در حالتی که بدبینی بهشون حمله می کنه همه خوبی های طرف مقابل رو از یاد می برن و یهو مغزشون ریست می شه!

نمی دونم چجوری باید این مشکلو حل کنم.. مشکلی که راه حلش از بین بردن حس بدبینیه! که ممکن نیست!

روزی که از من ربوده شد..

.. من مادری بودم که به ناگاه زنی تنها شدم...

تو را با شرایطی سخت از بطن من جدا کردند و من ماندم اندوه جای خالی تو فرزندم..

من ماندم و خیالاتی که کسی هرگز از نگاهم نخواند..

من ماندم و این مقاومت و قدرت زنانه که اندوهم را پشت لبخندی پنهان کنم و آرام بگویم من خوبم...

آرام بگویم خوبم... با گریه هایی که کسی هرگز صدایش را نشنید و کسی هرگز ندید...

قوی که باشی دیگر هیچ کس نازت را نمی کشد.. کسی نمی گوید غصه نخور.. کسی نگرانت نمی شود...

قوی که باشی ..

آری امروز روزی است که از من ربوده شد....

مادرها و بانوان عزیز روزتون مبارک..

برای همه فرزندان بی مادر صبوری و همه زنان بی فرزند روزهای خوش آینده آرزو می کنم....

روزهای تلخ...

این روزها روزهای تلخی رو در محل کارم با همکارام می گذرونیم.. یکی از همکارام که پسر جوونی بود و فقط 31 سال داشت چهارشنبه شب آخر شب از پیشمون رفت.. برای همیشه.. بیماریش چند هفته بیشتر طول نکشید و همه ما هنوز در بهتیم....

بعضی آدمها رفتنشون باور نکردنیه بس که زنده ان... بس که پر شورن.. فقط برای همسر جوونش دعا کنید که خدا بهش صبر بده...

اگر هم دوست داشتید با یه فاتحه و یا صلوات براش آرامش بخواید... :(

بهار رخوت زا...

دومین روزه که بعد از 16 روز تعطیلی اومدم سرکار و این هوای بهاری داره دیوونم می کنه..آخه که تو این هوا میاد سر کار؟

حالا بازم خدا رو شکر که یه دیوار اتاق کارم کاملا پنجره است و گرچه جزچندتا برج و ساختمون قد و نیم قد چیز دیگه ای دیده نمی شه اما لا اقل آفتاب بهاری افتاده رو گلدونهای دوست داشتنی حسن یوسف پشت پنجره و حسابی از باد خنک بهاری دارم لذت می برم..

من حسابی دلم پیک نیک بهاری و قدم زدن بی هدف می خواد.. هر سال همینو می گم و خیلی کم می رسم به این کارها..

البته بازم این تغییر ساعتها و بلندتر شدن روزها باعث می شه موقع تعطیل شدن شرکت هم هنوز هوا روشن باشه و یه کم هم هوای بهاری و ولگردیش به من برسه!

واقعا بهار فصل همه زیبایی هاست...

عطر بهار

خوب اول از همه بگم که روزهای بهاری و نوروز همه مبارک... این از این! :)


این روزها حسابی دارم از خونه نشینی و آفتاب دلپذیر بهاری که صبحها می افته رو سینک ظرفشویی و من در حالی که با یک ماگ بزرگ چای روبروی پنجره آشپزخونه به درخت چناری که جلوی پنجره آشپزخونه قد کشیده و برگهای ریز جوونی شاخه هاشو تزئین کرده نگاه می کنم لذت می برم... پسرک این روزها زودتر میاد خونه و وقتی میاد هنوز هوا روشنه و این یکی از دلایل انرژی مضاعف منه... 


تمیز کردن خونه و برق انداختن همه جا دیگه از روی تکلیف نیست و به اندازه کافی وقت دارم و از این کار لذی می برم..


می دونم این هفته که تموم شه دوباره صبحها باید خیلی زود بیدار شم و دیگه رنگ آفتابو تو خونه نمی بینم ..آفتاب نزده می رم و بعد از غروب آفتاب بر می گردم.. اما به هر حال نمی خوام لذت این 16 روز خونه نشینی و با فکر کردن به هفته دیگه خراب کنم... به هر حال همیشه می شه فکر کرد فردا شکل امروز نیست... گرچه در جریان تغییراتش فردا هم می شه امروز اما هیچ وقت شکل امروز نیست و همینه که هر روز رو خاص و متمایز می کنه....

 پسرک خوابیده و من دارم به نحوی سعی می کنم خودمو خسته کنم بلکه خوابم بگیره...

کلی کتاب نخونده دارم که حالا وقت خوبیه.. وسط یکی از کتابهای نادر ابراهیمی بودم که یهو حس نوشتنم اومد و نخواستم از دستش بدم...


به امید روزهای خوش پیش رو برای همه شماها... شب خوش!