این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

آخر هفته ای که گذشت

اول از همه اینکه بگم آخر هفته بسیااااااار شلوغی داشتم... خوب به هر حال عروسی پنجشنبه و میزبانی جمعه حسابی همه وقتمو گرفت و الان حسابی خسته ام!

پنج شنبه به زور ساعت3:15 از شرکت خلاص شدم و تا برسم خونه ساعت 4 بود.

خوبیش این بود که عروسی شب مربوط به فامیل نزدیک نبود و اینطوری آدم استرسش کمتره.. قرارم نبود برم آرایشگاه  خلاصه خیالم کمی راحت تر بود!

رسیدم خونه پسرک خوابه خواب بود..

یه کم اذیتش کردم و قربون صدقه اش رفتم .. این همسر خواب آلوی من تو خواب عین بچه ها می شه..

و بعد هم رفتم تو اون اتاق و از تو کمد لباسهام اول لباسهایی که می خواستم بپوشم رو تست کردم و  انتخاب کردم..

بعد هم کمد کناری از اتو داشتن لباسهای پسرک مطمئن شدم و چند تا انتخاب واسش کردم .. آخه می خواستم قبل از آرایش و حمام کردن لباسها آماده باشه که نخوام با استرس بگردم و فکر کنم و عرق بریزم.. پسرک هم مدام نیاد بپرسه من کدومو بپوشم! تا گفت بگم اینو این!  

خلاصه بعد از آماده کردن لباسهام رفتم حمام و اومدم نشستم به اتو کردن موهام!

شامپو و نرم کننده گارنیر هم تو راه خریده بودم که عالی و بود و موهام واقعا نرم شد.. :)

خلاشه آماده شدم و پسرک هم بیدار شد رفت حمام و اصلاح و خلاصه همونطور که فکر می کردم اومد که من کدومو بپوشم به نظرت و منم سریع نظراتمو گفتم که قبول کرد و پوشید و دست از سر کچل من برداشت!

بعد هم آماده شدیم و ساعت 7 رفتیم دنبال خواهر شوهر کوچک و همسرش پچون ماشینشونو فروختن و فعلا بی ماشینن و رفتیم عروسی...

تو عروسی هم کلی رقصیدیم و حالشو بردیم.. عروسی خوبی بود عروس و داماد هردو عراقی بودن و کلی هم همه عربی رقصیدن.. خوش گذشت.. شب هم با عروس داماد رفتیم تا خونشون و بوق بوق! :)

ساعت 12:30 شب بود که رسیدیم خونه و تا 2 بیدار بودیم و تلویزیون نگاه کردیم و حرف زدیم و بعد یادمون افتاد که فردا مهمون داریم و دویدیم به سمت اتاق خواب که بخوابیم..

صبح هم بعد از خوردن صبحانه رفتیم خرید و افتادیم به خونه تمیز کردن و شام پختن..

در حالیکه حسابی خسته شده بودیم پسرک ساعت 4 و من ساعت 5:15 درحالی که تی کشیدن کف خونه رو تموم کرده بودم بیهوش شدیم.. تا 6 که بیدار شدیم و دوش گرفتیم و تو یه خونه تمیز و خوشگل موشگل نشستیم منتظر مهمونا!

ساعت 8 بود که بهار و خواهر و مادرش اومدن خونمون و خیلی بهمون خوش گذشت.. دسته جمعی نشستیم رو کاناپه و والیبال نگاه کردیم و کلی خندیدیم به ماجراهای مختلف.. کلا با بهار و خانواده اش بودن برای من همیشه خاطرات خوش داشته.. با اینکه پسرک تو جمع زنونه ما تک بود اما حتی به اون هم خیلی خوش گذشت چون کلا بهار یه آدم خیلی خاصه و همین طور خانواده اش! آدمهایی که با وجود موقعیت تحصیلی و مالی بالا فوف العاده خاکی و صمیمی هستن و من واقعا از داشتن چنین دوستی خیلی خوشحالم!

بهار برام یه بسته کرنبری خشک و یه جعبه شکلات لاکچری لینت سوغاتی اورد! مامانش هم دو تا ظرف ایتالیایی خوشگل اورد... شب خوبی بود و ساعت 11:30 مهمونامون رفتن.. غذا هم سوپ شیر- سالاد کلم و سبزیجات- کتلت با سبزیجات- و کشک بادمجان با سبزی خوردن درست کرده بودم که همگی بسیار خوشمزه شده بودن! جای همگی خالی!

عجب پست طولانی ای شدا!

مراقب خودتون باشید...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد