این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

من برگشتم...

روزهای خوش سفر تموم شد و من دیشب برگشتم.. البته پسرک پنجشنبه شب اومد و جمعه عصر باهم برگشتیم..

داداشی هم همون عصر برگشت و مامان موند تا شنبه صبح برای یه سری کارهای اداری برای سند خونه باغ به اتفاق عمه ام برن شهرداری و اداره ثبت..

عصر جمعه در حالی که بعد از خوردن یه ناهار توپ (جوجه و فلفل کبابی و کلی سیر تازه و ریحون) که ته باغ درست کرده بودیم خوابیده بودیم که یهو یه تلفن به پسرک زده شد با یه خبر خیلی بد از محل کارش.. یکی از همکارها که از مهندسهای ارشد شرکت بود تو محل کار دچار سانحه شد و متاسفانه فوت کرده .. پسرک خیلی شوکه و ناراحت شد و برای اولین بار تو این 10 سالی که میشناسمش من اشک پسرک رو دیدم.. 

خیلی مرگ غم انگیزی بود.. بنده خدا فقط 33 سالش بود و یه دختر ناز دو ساله داشت به اسم گندم.. 

خلاصه حسابی حالمون گرفته شد و پسرک از امروز صبح ساعت 5 صبح رفته کارخونه و درگیره کارهای کارخونه و سایر ماجراهاست..

نمی دونم چی بگم واقعا برای خودش که خیلی جوون بود و کلی آرزو داشت و بعدش برای همسر و دختر نازش و خانواده اش دلم می سوزه.. امیدوارم خودا بهشون صبر بده تا این مصیبتو از سر بگذرونن..

فعلا در حال و هوای خوبی نیستم... به زودی براتون از سفرم و باقی ماجراها می نویسم.. 

برای خوشبختی و شادی گندم دعا کنید..

نظرات 2 + ارسال نظر
نیکو شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:06 ب.ظ

بابت اینکه خوش گذشته بهت خوشحالم ولی بابت همکارتون واقعا ناراحت شدم... خدا روحش رو قرین آرامش کنه

ممنونم البته همکار همسرم بودن ایشون..

سعیده چهارشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:35 ق.ظ

:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد