این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

همینجا می مونم!

1- :)) به کوری چشم دشمنام هیچ جا نمی رم همینجا هستم.. من از اول این وبلاگو به عنوان یه یادگاری و دفتر خاطرات روزمره شروع کردم و اصلا قصدم دیده شدن و کامنت دیدن نبود.. خوب البته این تهدید ما تاثیری هم رو شماها نداشت و بازهم عده کمی کامنت گذاشتن! :)) ممنون از توجهتون!

2- این هفته به دوتا عروسی دعوت شدیم یکی عروسی دختر خالم که شماله و شنبه هم هست و نمی تونم مرخصی بگیرم!

یکی عروسی دختر دایی پسرک در کاشان که پنج شنبه است و نیازی به مرخصی نداره... خلاصه دلم شماله و پام به سمت کاشان!

3- همه فکر می کنن ما خونه تکونی نداریم و هی بهمون می گن خوش به حالتون! می گم آخه من یه اسباب کشی داشتم که اندازه سه تا خونه تکونی کار داشت اما کو گوش شنوا! البته کی می گه خونه تکونی نداریم.. تو همین 4 ماه و خورده ای که اومدیم اینجا پرده هایی که پشت پرده نصب می شن و ساده ان (پشت پرده ای!!!) سیاه شدن بس که دوده میاد تو خونمون!

ملحفه های تخت رو که باید شست و عوض کرد.. همه رو کش رختخوابهای مهمونو مامان طفلی قبل از این که بره انداخت تو ماشین و اتو کرد و دوباره چید تو کمد.. ای بابا ما هم خونه تکونی داریم به خداااا! :))

4- مهمترین قسمت پست امروزم اینه! یکی از دوستام که خیلی برام عزیزه و عین خواهره برام این روزها خیلییی نگرانه جنینیه که تو شکمش داره رشد و می کنه و اون بهش دل بسته... براش دعا کنید..

مرسی که وقت گذاشتید و منو می خونید...

نظرات 2 + ارسال نظر
آتوسا یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:14 ب.ظ

ما هم 3 دی اومدیم این جا که الان هستیم . ولی به نظرم زیاذ کثیف نشده ! چرا آیا ؟ آیا من دارم ندید می گیرم ؟!

منطقه های مختلف تهران فرق می کنه عزیزم.. ما تهرانپاسیم به اتوبان نزدیکیم شاید به خاطر اونه..

الی یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:24 ب.ظ

مرسی از شما که هستی و می نویسی...
پیتی عزیز ما هم شمال هستیم بفرمایید اگه دوست دارید تشریف بیارید.

کجای شمال؟ من مادر و برادرم شمال زندگی می کنن..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد